از مولانا عضدالدین پرسیدند؛ که در گذشته مردم دعوی خدایی و پیغمبری می کردند، و چگونه است که اکنون نمی کنند؟
فرمود: مردم این روزگار را چندان ظلم و فقر و گرسنگی افتاده است، که نه از خدایشان یاد می کنند و نه از پیغمبر!
#عبید_زاکانی
#رساله_دلگشا
فرمود: مردم این روزگار را چندان ظلم و فقر و گرسنگی افتاده است، که نه از خدایشان یاد می کنند و نه از پیغمبر!
#عبید_زاکانی
#رساله_دلگشا
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
میکند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشک ز دامان ما را
در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را
#عبید_زاکانی
🌹🌹
کرد فارغ گل رویت ز گلستان ما را
کفر زلف تو برآورد ز ایمان ما را
تا خیال قد و بالای تو در دل بگذشت
خاطر آزاد شد از سرو خرامان ما را
ما که در عشق تو آشفته و شوریده شدیم
میکند حلقهٔ زلف تو پریشان ما را
تا به دامان وصالت نرسد دست امید
دست کوته نکند اشک ز دامان ما را
در ره کعبهٔ وصل تو ز پا ننشینیم
گرچه در پا شکند خار مغیلان ما را
ای عبید از پی دل چند توان رفت آخر
کرد سودای تو بس بی سر و سامان ما را
#عبید_زاکانی
🌹🌹
هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
#عبید_زاکانی
یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد
سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
#عبید_زاکانی
در ره عشقش میان جان و دل
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
#عبید_زاکانی
منزل اندر آب و آتش کردهام
از وصالش تا طمع ببریدهام
با خیالش وقت خود خوش کردهام
#عبید_زاکانی
باز گُل جلوهکنان روی به صحرا دارد
نوجوان است سرِ عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گِل و خوش میخندد
لطف بین کاین گُلِ نورستهی رعنا دارد
لاله بر طرفِ چمن رقصکنان پنداری
نوعروسیست که پیراهنِ والا دارد
قصهی سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریّا دارد
این چنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با منِ دلدادهی شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیّاست کنون
خُرّم آن کو همه اسباب، مهیّا دارد
نقدِ امروز غنیمت شِمُر از دست مده
کوربخت است که اندیشهی فردا دارد
بُت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رُخَش سوی گُل و لاله، کِه پروا دارد؟
گفتمش زلفِ تو دارد دلِ من، از سرِ طنز
گفت این بی سر و پا بین! که چه سودا دارد
کلیات #عبید_زاکانی، به اهتمام محمد جعفر محجوب، زیر نظر احسان یارشاطر، محل نشر نیویورک، آمریکا، ۱۹۹۹، ص: ۱۴
نوجوان است سرِ عیش و تماشا دارد
خار در پهلو و پا در گِل و خوش میخندد
لطف بین کاین گُلِ نورستهی رعنا دارد
لاله بر طرفِ چمن رقصکنان پنداری
نوعروسیست که پیراهنِ والا دارد
قصهی سرو دراز است نمیشاید گفت
کان حدیثیست که آن سر به ثریّا دارد
این چنین زار که بلبل به چمن مینالد
نسبتی با منِ دلدادهی شیدا دارد
بوستان را همه اسباب مهیّاست کنون
خُرّم آن کو همه اسباب، مهیّا دارد
نقدِ امروز غنیمت شِمُر از دست مده
کوربخت است که اندیشهی فردا دارد
بُت من جلوهکنان گر به چمن درگذرد
با رُخَش سوی گُل و لاله، کِه پروا دارد؟
گفتمش زلفِ تو دارد دلِ من، از سرِ طنز
گفت این بی سر و پا بین! که چه سودا دارد
کلیات #عبید_زاکانی، به اهتمام محمد جعفر محجوب، زیر نظر احسان یارشاطر، محل نشر نیویورک، آمریکا، ۱۹۹۹، ص: ۱۴
سلطان محمود از تلخک پرسید: فکر میکنی جنگ و نزاع چگونه بین مردم آغاز میشود؟
تلخک گفت: ای پدر سوخته!
سلطان گفت: توهین میکنی!!؟؟ سر از بدنت جدا خواهم کرد!
تلخک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود، کسی غلطی میکند و
کسی به غلط جواب میدهد!
#عبید_زاکانی
تلخک گفت: ای پدر سوخته!
سلطان گفت: توهین میکنی!!؟؟ سر از بدنت جدا خواهم کرد!
تلخک خندید و گفت:
جنگ اینگونه آغاز میشود، کسی غلطی میکند و
کسی به غلط جواب میدهد!
#عبید_زاکانی
واعظی بر سر منبر می گفت؛
هر گاه بنده اے "مست" بمیرد،
پس مست دفن شود
و مست سر از گور بر آورد!
خراسانی، در پاے منبر بود،
گفت؛ به خدا قسم آن "شرابیست" ڪه یڪ شیشه از آن به صد دینار می ارزد...!
#عبید زاکانی
هر گاه بنده اے "مست" بمیرد،
پس مست دفن شود
و مست سر از گور بر آورد!
خراسانی، در پاے منبر بود،
گفت؛ به خدا قسم آن "شرابیست" ڪه یڪ شیشه از آن به صد دینار می ارزد...!
#عبید زاکانی
گویند چون خزانه ی انوشیروان عادل را
گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر
بر آن نوشته شده بود ؛
هر که مال ندارد، آبروی ندارد
هر که برادر ندارد، پشت ندارد
هر که زن ندارد، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد....!
#عبید_زاکانی
گشودند، لوحی دیدند که پنج سطر
بر آن نوشته شده بود ؛
هر که مال ندارد، آبروی ندارد
هر که برادر ندارد، پشت ندارد
هر که زن ندارد، عیش ندارد
هر که فرزند ندارد، روشنی چشم ندارد
هر که این چهار ندارد، هیچ غم ندارد....!
#عبید_زاکانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرگز از بند و غم آزاد نگردد آن دل
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست
#عبید_زاکانی
که گرفتار کمند سر گیسوئی نیست
هر مرض دارو و هر درد علاجی دارد
زخم تیر مژه را مرهم و داروئی نیست
#عبید_زاکانی