آن دو روبه چون به هم هم برشدند
پس به عشرت جفت یک دیگر شدند
خسروی در دشت شد با یوز و باز
آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده میپرسد ز نر: کای رخنهجوی
ما کجا با هم رسیم آخر ؟ بگوی
گفت : اگر ما را بُوَد از عمر ' بهر
بر دکان پوستین دوزان شهر!!
#عطار_منطق_الطیر
پس به عشرت جفت یک دیگر شدند
خسروی در دشت شد با یوز و باز
آن دو روبه را ز هم افکند باز
ماده میپرسد ز نر: کای رخنهجوی
ما کجا با هم رسیم آخر ؟ بگوی
گفت : اگر ما را بُوَد از عمر ' بهر
بر دکان پوستین دوزان شهر!!
#عطار_منطق_الطیر
منت ایزد را که در دربای قار
کرده راهی هم چو خورشید آشکار
آنکه داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو بر افروزد او
هر چ باید جمله بر هم سوزد او
#عطار_منطق_الطیر
کرده راهی هم چو خورشید آشکار
آنکه داند کرد روشن را سیاه
توبه داند داد با چندین گناه
آتش توبه چو بر افروزد او
هر چ باید جمله بر هم سوزد او
#عطار_منطق_الطیر
عطــار در کتاب پر بهای "منطق الطـیر "
در بیان احوال دل خویش چنین فرماید
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیـران مانده
نـــه مسـلمانـم نه کـافـر چـون کنم
مانده سرگردان و مضطر چون کنم
در دری تنگم گـرفتـار آمــــــــده
روی در دیـوار پنـدار آمــــــــده
بـر مـن بیچـاره ایـن در بـرگشـای
وین ز ره افتاده را راهـی نمای
#عطار_منطق_الطیر
در بیان احوال دل خویش چنین فرماید
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیـران مانده
نـــه مسـلمانـم نه کـافـر چـون کنم
مانده سرگردان و مضطر چون کنم
در دری تنگم گـرفتـار آمــــــــده
روی در دیـوار پنـدار آمــــــــده
بـر مـن بیچـاره ایـن در بـرگشـای
وین ز ره افتاده را راهـی نمای
#عطار_منطق_الطیر
دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان ره گذر میبیخت خاک
گفت ای مجنون چه میجویی چنین
گفت لیلی را همیجویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک
کی بود در خاکِ شارع دُر پاک
گفت من میجویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست
#عطار
منطق الطیر
کو میان ره گذر میبیخت خاک
گفت ای مجنون چه میجویی چنین
گفت لیلی را همیجویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک
کی بود در خاکِ شارع دُر پاک
گفت من میجویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست
#عطار
منطق الطیر
هدهد رهبر چنین گفت آن زمان
که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان
چون دل تو دشمن جان آمده ست
جان برافشان ره به پایان آمده ست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصه ای مشکل باید عشق را»
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
#عطار_منطق_الطیر
که: «آن که عاشق شد نیندیشد ز جان
چون دل تو دشمن جان آمده ست
جان برافشان ره به پایان آمده ست
عشق را با کفر و با ایمان چه کار
عاشقان را لحظه ای با جان چه کار
عاشق آتش بر همه خرمن زند
اره بر فرقش نهند او تن زند
درد و خون دل بباید عشق را
قصه ای مشکل باید عشق را»
چون شنودند این سخن مرغان همه
آن زمان گفتند ترک جان همه
برد سیمرغ از دل ایشان قرار
عشق در جانان یکی شد صد هزار
عزم ره کردند عزمی بس درست
ره سپردن را باستادند چست
#عطار_منطق_الطیر
بلبل شیدا درآمد مست مست
وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جملهٔ شب میکنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار رار
زاری اندر نی ز گفتار منست
زیر چنگ از نالهٔ زار من است
گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود
بازگویم هر زمان رازی دگر
در دهم هر ساعت آوازی دگر
عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دریا جان من شور آورد
هرک شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوی خویش بر گیتی نثار
من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود
زانک رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
#عطار
منطق الطیر
درودبریاران جاااااااان🙏
صبحتان پرازخیروبرکت
روزتان لبریزاز لطف و رحمت الهی
وز کمال عشق نه نیست و نه هست
معنیی در هر هزار آواز داشت
زیر هر معنی جهانی راز داشت
شد در اسرار معانی نعره زن
کرد مرغان را زفان بند از سخن
گفت برمن ختم شد اسرار عشق
جملهٔ شب میکنم تکرار عشق
نیست چون داود یک افتاده کار
تا زبور عشق خوانم زار رار
زاری اندر نی ز گفتار منست
زیر چنگ از نالهٔ زار من است
گلستانها پر خروش از من بود
در دل عشاق جوش از من بود
بازگویم هر زمان رازی دگر
در دهم هر ساعت آوازی دگر
عشق چون بر جان من زور آورد
همچو دریا جان من شور آورد
هرک شور من بدید از دست شد
گرچه بس هشیار آمد مست شد
چون نبینم محرمی سالی دراز
تن زنم، با کس نگویم هیچ راز
چون کند معشوق من در نوبهار
مشک بوی خویش بر گیتی نثار
من بپردازم خوشی با او دلم
حل کنم بر طلعت او مشکلم
باز معشوقم چو ناپیدا شود
بلبل شوریده کم گویا شود
زانک رازم درنیابد هر یکی
راز بلبل گل بداند بیشکی
من چنان در عشق گل مستغرقم
کز وجود خویش محو مطلقم
در سرم از عشق گل سودا بس است
زانک مطلوبم گل رعنا بس است
#عطار
منطق الطیر
درودبریاران جاااااااان🙏
صبحتان پرازخیروبرکت
روزتان لبریزاز لطف و رحمت الهی
طاقت سیمرغ نارد بلبلی
بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بیبرگیی کار مرا
گل که حالی بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی
چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود
کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق چنان خندان لبی
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز
عشق روی گل بسی خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفتهای گیرد زوال
عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید
خندهٔ گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در نالهٔ زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو میخندد نه در تو، شرم دار
#عطار
منطق الطیر
بلبلی را بس بود عشق گلی
چون بود صد برگ دلدار مرا
کی بود بیبرگیی کار مرا
گل که حالی بشکفد چون دلکشی
از همه در روی من خندد خوشی
چون ز زیر پرده گل حاضر شود
خنده بر روی منش ظاهر شود
کی تواند بود بلبل یک شبی
خالی از عشق چنان خندان لبی
هدهدش گفت ای به صورت مانده باز
بیش از این در عشق رعنایی مناز
عشق روی گل بسی خارت نهاد
کارگر شد بر تو و کارت نهاد
گل اگر چه هست بس صاحب جمال
حسن او در هفتهای گیرد زوال
عشق چیزی کان زوال آرد پدید
کاملان را آن ملال آرد پدید
خندهٔ گل گرچه در کارت کشد
روز و شب در نالهٔ زارت کشد
درگذر از گل که گل هر نوبهار
برتو میخندد نه در تو، شرم دار
#عطار
منطق الطیر
خواجهٔ سنت که نور مطلق است
بل خداوند دو نور پر حق است
آنک غرق قدس و عرفان آمدست
صدر دین عثمن عفان آمدست
رفعتی کان رایت ایمان گرفت
از امیرالمؤمنین عثمن گرفت
رونقی کان عرصهٔ کونین یافت
از دل پر نور ذی النورین یافت
یوسف ثانی به قول مصطفا
بحر تقوی و حیا کان وفا
کار ذی القربی به جان پرداخته
جان خود در کار ایشان باخته
سر بریدندش که تا بنشستهای
ازچه پیوسته رحم پیوستهای
هم هدایت در جهان و هم هنر
امتش در عهد او شد بیشتر
هم به عهد او شد ایمان منتشر
هم ز حکمش گشت قرآن منتشر
سید سادات گفتی بر فلک
شرم دارد دایم از عثمن ملک
هم پیامبر گفت در کشف و حجاب
حق نخواهد کرد با عثمن عتاب
چون نبود او تا کند بیعت قبول
بد به جای دست او دست رسول
حاضران گفتند ما برسودمی
گر چو ذوالنورین غایب بودمی
#عطار منطق الطیر
بل خداوند دو نور پر حق است
آنک غرق قدس و عرفان آمدست
صدر دین عثمن عفان آمدست
رفعتی کان رایت ایمان گرفت
از امیرالمؤمنین عثمن گرفت
رونقی کان عرصهٔ کونین یافت
از دل پر نور ذی النورین یافت
یوسف ثانی به قول مصطفا
بحر تقوی و حیا کان وفا
کار ذی القربی به جان پرداخته
جان خود در کار ایشان باخته
سر بریدندش که تا بنشستهای
ازچه پیوسته رحم پیوستهای
هم هدایت در جهان و هم هنر
امتش در عهد او شد بیشتر
هم به عهد او شد ایمان منتشر
هم ز حکمش گشت قرآن منتشر
سید سادات گفتی بر فلک
شرم دارد دایم از عثمن ملک
هم پیامبر گفت در کشف و حجاب
حق نخواهد کرد با عثمن عتاب
چون نبود او تا کند بیعت قبول
بد به جای دست او دست رسول
حاضران گفتند ما برسودمی
گر چو ذوالنورین غایب بودمی
#عطار منطق الطیر
دید مجنون را عزیزی دردناک
کو میان ره گذر میبیخت خاک
گفت ای مجنون چه میجویی چنین
گفت لیلی را همیجویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک
کی بود در خاکِ شارع دُر پاک
گفت من میجویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست
#عطار
منطق الطیر_وادی طلب
کو میان ره گذر میبیخت خاک
گفت ای مجنون چه میجویی چنین
گفت لیلی را همیجویم یقین
گفت لیلی را کجا یابی ز خاک
کی بود در خاکِ شارع دُر پاک
گفت من میجویمش هر جا که هست
بوک جایی یک دمش آرم به دست
#عطار
منطق الطیر_وادی طلب
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار...
#عطار منطق الطیر
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار...
#عطار منطق الطیر