This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وصف اهل معرفت
از بایزید پرسیدند : مَرد کی داند
که به حقیقت معرفت رسیده است؟
گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق،
و باقی شود در بساط حق بی نفس و بی خلق.
پس او فانئی بود باقی ، و باقئی بود فانی
و مرده ای بود زنده و زنده ای بود مرده و
محجوبی بود مکشوف بود و مکشوفی بود محجوب...
#تذکره_الأولياء
#ذکر_بایزید_بسطامی
از بایزید پرسیدند : مَرد کی داند
که به حقیقت معرفت رسیده است؟
گفت: آن وقت که فانی گردد در تحت اطلاع حق،
و باقی شود در بساط حق بی نفس و بی خلق.
پس او فانئی بود باقی ، و باقئی بود فانی
و مرده ای بود زنده و زنده ای بود مرده و
محجوبی بود مکشوف بود و مکشوفی بود محجوب...
#تذکره_الأولياء
#ذکر_بایزید_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و یک روز شیخ میرفت. جوانی قدم بر قدم شیخ
نهاد و میگفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند.
و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: یا شیخ پاره ای
از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت:
اگر تو پوست بایزید در خود کشی
سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
نهاد و میگفت: قدم بر قدم مشایخ چنین نهند.
و پوستینی در بر شیخ بود. گفت: یا شیخ پاره ای
از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت:
اگر تو پوست بایزید در خود کشی
سودت ندارد تا عمل بایزید نکنی.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
پس سحرگاه به درِ خانهی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکره_الاولیاء
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکره_الاولیاء
پس سحرگاه به درِ خانهی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکره_الاولیاء
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکره_الاولیاء
یک روز شیخ میرفت.
جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و میگفت:
قدم بر قدم مشایخ چنین نهند.
و پوستینی در بر شیخ بود.
گفت:
یا شیخ پاره ای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت:
اگر تو پوست بایزید در خود کشی
سودت ندارد؛
تا عمل بایزید نکنی.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#عطار
جوانی قدم بر قدم شیخ نهاد و میگفت:
قدم بر قدم مشایخ چنین نهند.
و پوستینی در بر شیخ بود.
گفت:
یا شیخ پاره ای از این پوستین به من ده تا برکت تو به من رسد.
شیخ گفت:
اگر تو پوست بایزید در خود کشی
سودت ندارد؛
تا عمل بایزید نکنی.
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#عطار
و گفت: توبه از معصیت یکی است و از طاعت ، هزار. یعنی عُجب در طاعت ، بدتر از گناه [است].
#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکرة_الأولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پس سحرگاه به درِ خانهی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
و گفت به سینۀ ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاینِ ما از طاعتِ مقبول و خدمتِ پسندیده پر است، اگر ما را میخواهی چیزی بیاور که ما را نبُوَد.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی.
#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکره_الاولیاء_عطار
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی.
#ذکر_بایزید_بسطامی
#تذکره_الاولیاء_عطار
آن شب که او را وفات رسید،
ابوموسی غایب بود گفت:
به خواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم و تعجّب کردم.
بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند.
چون جنازه او را برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند.البته نمی رسید.
بی صبر شدم. در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و می رفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود.شیخ را دیدم که گفت:
یا باموسی،اینک تعبیر خواب دوشین..
آن عرش که بر سر گرفته بودی،جنازه بایزید است.
#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
#ذکر_بایزید_بسطامی
ابوموسی غایب بود گفت:
به خواب دیدم که عرش را بر فرق سر نهاده بودم و می بردم و تعجّب کردم.
بامداد روانه شدم تا با شیخ بگویم. شیخ وفات کرده بود و خلق بی قیاس از اطراف آمده بودند.
چون جنازه او را برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند.البته نمی رسید.
بی صبر شدم. در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و می رفتم. و مرا آن خواب فراموش شده بود.شیخ را دیدم که گفت:
یا باموسی،اینک تعبیر خواب دوشین..
آن عرش که بر سر گرفته بودی،جنازه بایزید است.
#تذکرة_الاولیاء_عطار_نیشابوری
#ذکر_بایزید_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بایزید ، احمد خضرویه را گفت:
تا کی ازین سیاحت و گِرد ِ عالم گشتن؟
احمد خضرویه گفت:
چون آب جایی بایستید متغیّر شود.
شیخ گفت: چرا دریا نباشی
تا هرگز متغیّر نگردد و آلایش نپذیرد؟
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
تا کی ازین سیاحت و گِرد ِ عالم گشتن؟
احمد خضرویه گفت:
چون آب جایی بایستید متغیّر شود.
شیخ گفت: چرا دریا نباشی
تا هرگز متغیّر نگردد و آلایش نپذیرد؟
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#نثر_عارفانه
#تذکره_الاولیا
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی؟ گفت: اسباب دنیا جمع کردم، به زنجیر قناعت بستم، در منجنیق صدق نهادم و به دریای ناامیدی انداختم.
#تذکره_الاولیا
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفتند: به چه یافتی آنچه یافتی؟ گفت: اسباب دنیا جمع کردم، به زنجیر قناعت بستم، در منجنیق صدق نهادم و به دریای ناامیدی انداختم.
.
پس سحرگاه به درِ خانهی (مادر)رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت: «الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...».
بایزید چون این بشنید، بگریست. پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟».
گفت: «غریبِ تو».
#تذکره_الاولیا
#ذکر_بایزید_بسطامی
پس سحرگاه به درِ خانهی (مادر)رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت: «الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...».
بایزید چون این بشنید، بگریست. پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟».
گفت: «غریبِ تو».
#تذکره_الاولیا
#ذکر_بایزید_بسطامی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پس سحرگاه به درِ خانهی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفت: بعد از ریاضات « چهل سال »
شبی حجاب برداشتند.
زاری کردم که راهم دهید
خطاب آمدم که با کوزهای که
تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
#عطار
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی -رح-
شبی حجاب برداشتند.
زاری کردم که راهم دهید
خطاب آمدم که با کوزهای که
تو داری و پوستینی تو را بار نیست.
#عطار
#تذکرة_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی -رح-
و یکی از وی سوال کرد که:«عرش چیست؟»گفت:«منم».گفت:«کُرسی چیست؟»گفت:«منم».و گفت:«لوح و قلم چیست؟»گفت:«منم».
گفتند:«خدای را بندگانند بَدَلِ ابراهیم و موسی و عیسی_صلوات الله علیهم اجمعین؟».گفت:«آن همه منم».
گفتند:«می گویند که خدای را بندگانند بَدَل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل».گفت:«آن همه منم».
خاموش شد.
بایزید گفت:«بلی هر که در حق محو شد و به حقیقت هر چه هست رسید
همه حق است،اگر آن کس نَبُوَد،حق همه خود را بیند عجب نَبُوَد»والله اَعْلَمُ و اَحْکم.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
گفتند:«خدای را بندگانند بَدَلِ ابراهیم و موسی و عیسی_صلوات الله علیهم اجمعین؟».گفت:«آن همه منم».
گفتند:«می گویند که خدای را بندگانند بَدَل جبرئیل و میکائیل و اسرافیل».گفت:«آن همه منم».
خاموش شد.
بایزید گفت:«بلی هر که در حق محو شد و به حقیقت هر چه هست رسید
همه حق است،اگر آن کس نَبُوَد،حق همه خود را بیند عجب نَبُوَد»والله اَعْلَمُ و اَحْکم.
#شیخ_فرید_الدین_عطار_نیشابوری
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
#حکایتهای_عرفانی
#ذکر_بایزید_بسطامی
نقل است که منکری به امتحان پیش شیخ آمد و گفت: فلان مساله بر من کشف گردان.
شیخ انکار در وی بدید، گفت:
به فلان کوه غاری است. در آن غار یکی از دوستان ماست. از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند.
برخاست و بدان غار شد. اژدهایی دید عظیم سهمناک، چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد، و بی خود خود را از آنجا بیرون انداخت، و کفش در آنجابگذاشت. و همچنان باز خدمت شیخ آمد، و در پایش افتاد و توبت کرد.
شیخ گفت:
سبحان الله! تو کفش نگاه نمیتوانی داشت از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمده ای که مرا فلان سخن کشف کن!
#تذکرة_الاولیاء
#عطار_نیشابوری
#ذکر_بایزید_بسطامی
نقل است که منکری به امتحان پیش شیخ آمد و گفت: فلان مساله بر من کشف گردان.
شیخ انکار در وی بدید، گفت:
به فلان کوه غاری است. در آن غار یکی از دوستان ماست. از وی سؤال کن تا بر تو کشف گرداند.
برخاست و بدان غار شد. اژدهایی دید عظیم سهمناک، چون آن بدید بیهوش شد و جامه نجس کرد، و بی خود خود را از آنجا بیرون انداخت، و کفش در آنجابگذاشت. و همچنان باز خدمت شیخ آمد، و در پایش افتاد و توبت کرد.
شیخ گفت:
سبحان الله! تو کفش نگاه نمیتوانی داشت از هیبت مخلوقی. در هیبت خالق چگونه کشف نگاه داری؟ که به انکار آمده ای که مرا فلان سخن کشف کن!
#تذکرة_الاولیاء
#عطار_نیشابوری
پس سحرگاه به درِ خانهی مادر رفت، و گوش داد.
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی
آوازِ مادر شنید که طهارت میساخت و میگفت:
«الهی آن غریبِ مرا نیکو دار...»
بایزید چون این بشنید، بگریست، پس در بزد.
مادر گفت: «کیست؟»
گفت: «غریبِ تو»
#تذکره_الاولیاء
#ذکر_بایزید_بسطامی