#بوستان_سعدی
یا سعدینامه نخستین اثر سعدی است که کار سرودن آن در سال ۶۵۵ هجری قمری پایان یافته است. سعدی این اثر را در زمانی که در سفر بوده است، سروده و هنگام بازگشت به شیراز آن را بر دوستانش عرضه داشته است. این اثر در قالب مثنوی و در بحر متقارب سروده شده است، و از نظر قالب و وزن شعری حماسی است هر چند که از نظر محتوا به اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات پرداخته است.بوستان سعدی به ده باب تقسیم شده است: عدل احسان عشق تواضع رضا ذکر تربیت شکر توبه مناجات ختم کتاب.👇👇👇
یا سعدینامه نخستین اثر سعدی است که کار سرودن آن در سال ۶۵۵ هجری قمری پایان یافته است. سعدی این اثر را در زمانی که در سفر بوده است، سروده و هنگام بازگشت به شیراز آن را بر دوستانش عرضه داشته است. این اثر در قالب مثنوی و در بحر متقارب سروده شده است، و از نظر قالب و وزن شعری حماسی است هر چند که از نظر محتوا به اخلاق و تربیت و سیاست و اجتماعیات پرداخته است.بوستان سعدی به ده باب تقسیم شده است: عدل احسان عشق تواضع رضا ذکر تربیت شکر توبه مناجات ختم کتاب.👇👇👇
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
رفیقی که غایب شد ای نیک نام
دو چیزست از او بر رفیقان حرام:
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
#بوستان_سعدی
دو چیزست از او بر رفیقان حرام:
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
#بوستان_سعدی
شنیدم که پیری به راه حجاز
به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نکندی ز پای
به آخر ز وسواس خاطر پریش
پسند آمدش در نظر کار خویش
به تلبیس ابلیس در چاه رفت
که نتوان از این خوب تر راه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتی
غرورش سر از جاده برتافتی
یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد
مپندار اگر طاعتی کردهای
که نزلی بدین حضرت آوردهای
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت به هر منزلی
#بوستان_سعدی
به هر خطوه کردی دو رکعت نماز
چنان گرم رو در طریق خدای
که خار مغیلان نکندی ز پای
به آخر ز وسواس خاطر پریش
پسند آمدش در نظر کار خویش
به تلبیس ابلیس در چاه رفت
که نتوان از این خوب تر راه رفت
گرش رحمت حق نه دریافتی
غرورش سر از جاده برتافتی
یکی هاتف از غیبش آواز داد
که ای نیکبخت مبارک نهاد
مپندار اگر طاعتی کردهای
که نزلی بدین حضرت آوردهای
به احسانی آسوده کردن دلی
به از الف رکعت به هر منزلی
#بوستان_سعدی
حکايت در معنی شفقت
#بوستان_سعدی
يکی از بزرگان اهل تميز
حکايت کند ز ابن عبدالعزيز
که بودش نگينی بر انگشتری
فرو مانده در قيمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گيتی فروز
دری بود در روشنايی چو روز
قضا را درآمد يکی خشک سال
که شد بدر سيمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت نديد
خود آسوده بودن مروت نديد
چو بيند کسی زهر در کام خلق
کِیش بگذرد آب نوشين به حلق؟
بفرمود و بفروختندش به سيم
که رحم آمدش بر غريب و يتيم
به يک هفته نقدش به تاراج داد
به درويش و مسکين و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که ديگر به دستت نيايد چنان
شنيدم که می گفت و باران دمع
فرو می دويدش به عارض چو شمع
که زشت است پيرايه بر شهريار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شايد انگشتری بی نگين
نشايد دل خلقی اندوهگين
خنک آن که آسايش مرد و زن
گزيند بر آرايش خويشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خويش از غم ديگران
#سعدی
📕بوستان
#بوستان_سعدی
يکی از بزرگان اهل تميز
حکايت کند ز ابن عبدالعزيز
که بودش نگينی بر انگشتری
فرو مانده در قيمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گيتی فروز
دری بود در روشنايی چو روز
قضا را درآمد يکی خشک سال
که شد بدر سيمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت نديد
خود آسوده بودن مروت نديد
چو بيند کسی زهر در کام خلق
کِیش بگذرد آب نوشين به حلق؟
بفرمود و بفروختندش به سيم
که رحم آمدش بر غريب و يتيم
به يک هفته نقدش به تاراج داد
به درويش و مسکين و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که ديگر به دستت نيايد چنان
شنيدم که می گفت و باران دمع
فرو می دويدش به عارض چو شمع
که زشت است پيرايه بر شهريار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شايد انگشتری بی نگين
نشايد دل خلقی اندوهگين
خنک آن که آسايش مرد و زن
گزيند بر آرايش خويشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خويش از غم ديگران
#سعدی
📕بوستان
داستانی از بوستان در رعایت حال رعیت و مردم
حکایت کنند که فرماندهی عادل بود که لباسی ارزان قیمت داشت کسی ازو پرسید ای شاه نیکروز از دیبای چینی برای خود لباسی در خور و شایسته بپوش.آن فرمانده در جواب گفت این قدر برای پوشش و آسایش من کافیست و بیشتر از آن زینت بحساب می آید.من برای این از مردم مالیات نمیگیرم تا برای خود و تاج و تختم برسم و آرایش کنم.اگر مانند زنها بفکر پوشیدن لباس حریر و ابریشم چینی ، باشم دیگر در جنگها چطور در مقابل دشمن در آمده و او را شکست بدهم...
البته من هم آرزو و علاقه بسیار ی دارم اما خزینه این مملکت مال من نیست و خزاین تعلق به لشکر دارد نه آراستن و بخود رسیدن.
زیرا سپاهی که از شاه خویش راضی نباشد مرز و بوم را حفاظت نمیکند.
و یا اگر دشمن بغارت هر روستایی بیاید
درین میان شاه چرا باید ازو خراج بگیرد
اگر کسی اموال مردم را ببرد و سلطان هم مالشان را دیگر چه بخت و اقبال در آن تاج و تخت میماند؟ چه کسی از چنین فرماندهی فرمان خواهد برد؟
رعیت مثل درختی است که اگر آنرا پرورش دهی و باو برسی
کام دل دوستان را بر آورده میکنی و آنها دوستت میشوند.
اگر تو هم مالش را گرفته باشی بنیادش را بر باد میدهی مثل درختی که ریشه اش را بکنی دیگر ثمره نمیدهد.
رسم مردانگی نیست که به کسی که در سختی است تو هم زور بگویی مثل مرغ پستی که دانه از دست مورچه ای بگیرد.
آنهایی از جوانی و سعادت خود بهرمند میشوند که بوقت قدرت بر زیر دستان سختگیری نکنند.
چرا که اگر زیر دست تو از پای در آید
باید از ناله و فریادش نزد خدا بپرهیزید.
بطور مثال اگر بتوانی به آرامش و نرم خویی سرزمینی را بدست آوری بنابراین ضرورتی ندارد با جنگ و خونریزی چنین کاری کنی.
قسم به مردی و مردانگی که اگر بتوانی همه سرزمین ها را با خونریزی بدست آوری ارزشی نخواهد داشت..
شنیده ام که جمشید شاه نیک سرشت بر سنگی کنار چشمه ای چنین نوشته :
درین چشمه مانند ما خیلی ها دم از زور و قدرت زدند اما آنها هم روزی رفتند و چشم از دنیا بستند.
ما جاهای بسیاری را گرفتیم که نتوانستیم با خود بگور ببریم.
اگر بر دشمنی غلبه یافتی او را از خود نرنجان که همین شکست برای او کافیست.
دشمنی که زنده است و در اطراف تو ست بهتر از آنست که خون او بر گردنت باشد
#بوستان_سعدی_در_عدل_وداد
حکایت کنند که فرماندهی عادل بود که لباسی ارزان قیمت داشت کسی ازو پرسید ای شاه نیکروز از دیبای چینی برای خود لباسی در خور و شایسته بپوش.آن فرمانده در جواب گفت این قدر برای پوشش و آسایش من کافیست و بیشتر از آن زینت بحساب می آید.من برای این از مردم مالیات نمیگیرم تا برای خود و تاج و تختم برسم و آرایش کنم.اگر مانند زنها بفکر پوشیدن لباس حریر و ابریشم چینی ، باشم دیگر در جنگها چطور در مقابل دشمن در آمده و او را شکست بدهم...
البته من هم آرزو و علاقه بسیار ی دارم اما خزینه این مملکت مال من نیست و خزاین تعلق به لشکر دارد نه آراستن و بخود رسیدن.
زیرا سپاهی که از شاه خویش راضی نباشد مرز و بوم را حفاظت نمیکند.
و یا اگر دشمن بغارت هر روستایی بیاید
درین میان شاه چرا باید ازو خراج بگیرد
اگر کسی اموال مردم را ببرد و سلطان هم مالشان را دیگر چه بخت و اقبال در آن تاج و تخت میماند؟ چه کسی از چنین فرماندهی فرمان خواهد برد؟
رعیت مثل درختی است که اگر آنرا پرورش دهی و باو برسی
کام دل دوستان را بر آورده میکنی و آنها دوستت میشوند.
اگر تو هم مالش را گرفته باشی بنیادش را بر باد میدهی مثل درختی که ریشه اش را بکنی دیگر ثمره نمیدهد.
رسم مردانگی نیست که به کسی که در سختی است تو هم زور بگویی مثل مرغ پستی که دانه از دست مورچه ای بگیرد.
آنهایی از جوانی و سعادت خود بهرمند میشوند که بوقت قدرت بر زیر دستان سختگیری نکنند.
چرا که اگر زیر دست تو از پای در آید
باید از ناله و فریادش نزد خدا بپرهیزید.
بطور مثال اگر بتوانی به آرامش و نرم خویی سرزمینی را بدست آوری بنابراین ضرورتی ندارد با جنگ و خونریزی چنین کاری کنی.
قسم به مردی و مردانگی که اگر بتوانی همه سرزمین ها را با خونریزی بدست آوری ارزشی نخواهد داشت..
شنیده ام که جمشید شاه نیک سرشت بر سنگی کنار چشمه ای چنین نوشته :
درین چشمه مانند ما خیلی ها دم از زور و قدرت زدند اما آنها هم روزی رفتند و چشم از دنیا بستند.
ما جاهای بسیاری را گرفتیم که نتوانستیم با خود بگور ببریم.
اگر بر دشمنی غلبه یافتی او را از خود نرنجان که همین شکست برای او کافیست.
دشمنی که زنده است و در اطراف تو ست بهتر از آنست که خون او بر گردنت باشد
#بوستان_سعدی_در_عدل_وداد
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز
ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن میستانم خراج
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان بر خوری
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور
کسان بر خورند از جوانی و بخت
که بر زیردستان نگیرند سخت
اگر زیردستی در آید ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای
چو شاید گرفتن به نرمی دیار
به پیکار خون از مشامی میار
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور
ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانش کاو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در گردنت
#بوستان_سعدی_در_عدل
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز
ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن میستانم خراج
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم
به مردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان بر خوری
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغ دون دانه از پیش مور
کسان بر خورند از جوانی و بخت
که بر زیردستان نگیرند سخت
اگر زیردستی در آید ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای
چو شاید گرفتن به نرمی دیار
به پیکار خون از مشامی میار
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نوشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور
ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانش کاو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در گردنت
#بوستان_سعدی_در_عدل
خُنُک نیکبختی که در گوشهای
به دست آرد از معرفت توشهای
#بوستان_سعدی
خوردن و خوابیدن، روزمرگیکردن،
روز و شب را پیِ انباشتِ مادیّات صرفکردن
و از معرفتاندوزی غافلماندن
شرطِ آدمیّت نیست.
سعدی یکی از شروطِ نیکبختی را
در معرفتاندوزی میداند.
معرفت به آدمی آگاهی میبخشد
تا هم خود را بهتر بشناسد،
هم عالم را بهتر و دقیقتر ببیند
و عمرِ خود را به بطالت نگذراند.
به تعبیرِ سعدی خوشا به حالِ کسی که
توشهای از معرفت در طولِ عمرِ خود
فراهم میکند و عمرِ باارزشِ خود را
صرفاً به خور و خواب، امورِ سطحی
و جهل و غفلت نمیگذراند.
#علی_منهاج
به دست آرد از معرفت توشهای
#بوستان_سعدی
خوردن و خوابیدن، روزمرگیکردن،
روز و شب را پیِ انباشتِ مادیّات صرفکردن
و از معرفتاندوزی غافلماندن
شرطِ آدمیّت نیست.
سعدی یکی از شروطِ نیکبختی را
در معرفتاندوزی میداند.
معرفت به آدمی آگاهی میبخشد
تا هم خود را بهتر بشناسد،
هم عالم را بهتر و دقیقتر ببیند
و عمرِ خود را به بطالت نگذراند.
به تعبیرِ سعدی خوشا به حالِ کسی که
توشهای از معرفت در طولِ عمرِ خود
فراهم میکند و عمرِ باارزشِ خود را
صرفاً به خور و خواب، امورِ سطحی
و جهل و غفلت نمیگذراند.
#علی_منهاج
جوانی خردمند پاکیزه بوم
ز دریا بر آمد به دربند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز
سر صالحان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش کس آنجا ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت نبودش فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
#بوستان_سعدی_باب_چهارم_درتواضع
ز دریا بر آمد به دربند روم
در او فضل دیدند و فقر و تمیز
نهادند رختش به جایی عزیز
سر صالحان گفت روزی به مرد
که خاشاک مسجد بیفشان و گرد
همان کاین سخن مرد رهرو شنید
برون رفت و بازش کس آنجا ندید
بر آن حمل کردند یاران و پیر
که پروای خدمت نبودش فقیر
دگر روز خادم گرفتش به راه
که ناخوب کردی به رأی تباه
ندانستی ای کودک خودپسند
که مردان ز خدمت به جایی رسند
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز
نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک
من آلوده بودم در آن جای پاک
گرفتم قدم لاجرم باز پس
که پاکیزه به مسجد از خاک و خس
طریقت جز این نیست درویش را
که افکنده دارد تن خویش را
بلندیت باید تواضع گزین
که آن بام را نیست سلم جز این
#بوستان_سعدی_باب_چهارم_درتواضع
حکایت جنید و سیرت او در تواضع
#بوستان_سعدی
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر
پس از غرم و آهو گرفتن به پی
لگد خوردی از گوسفندان حی
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش
شنیدم که میگفت و خوش میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟
به ظاهر من امروز از این بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
به سر بر نهم تاج عفو خدای
وگر کسوت معرفت در برم
نمانَد، به بسیار از این کمترم
که سگ با همه زشت نامی چو مُرد
مر او را به دوزخ نخواهند برد
ره این است سعدی که مردان راه
به عزت نکردند در خود نگاه
از آن بر ملائک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
#سعدی
#بوستان_سعدی
شنیدم که در دشت صنعا جنید
سگی دید برکنده دندان صید
ز نیروی سر پنجهٔ شیر گیر
فرومانده عاجز چو روباه پیر
پس از غرم و آهو گرفتن به پی
لگد خوردی از گوسفندان حی
چو مسکین و بی طاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زاد خویش
شنیدم که میگفت و خوش میگریست
که داند که بهتر ز ما هر دو کیست؟
به ظاهر من امروز از این بهترم
دگر تا چه راند قضا بر سرم
گرم پای ایمان نلغزد ز جای
به سر بر نهم تاج عفو خدای
وگر کسوت معرفت در برم
نمانَد، به بسیار از این کمترم
که سگ با همه زشت نامی چو مُرد
مر او را به دوزخ نخواهند برد
ره این است سعدی که مردان راه
به عزت نکردند در خود نگاه
از آن بر ملائک شرف داشتند
که خود را به از سگ نپنداشتند
#سعدی
شنیدم که در وقت نزع روان
بهرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
گر آسایش خویش جویی و بس
نیاید بنزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکُنی، میکَنی بیخ خویش
#بوستان_سعدی
بکوشش دکتر خلیل خطیب رهبر، ۱۳۸۵/ ۴۹.
بهرمز چنین گفت نوشیروان
که خاطر نگهدار درویش باش
نه در بند آسایش خویش باش
نیاساید اندر دیار تو کس
گر آسایش خویش جویی و بس
نیاید بنزدیک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درویش محتاج دار
که شاه از رعیت بود تاجدار
رعیت چو بیخند و سلطان درخت
درخت ای پسر باشد از بیخ سخت
مکن تا توانی دل خلق ریش
وگر میکُنی، میکَنی بیخ خویش
#بوستان_سعدی
بکوشش دکتر خلیل خطیب رهبر، ۱۳۸۵/ ۴۹.
رفیقی که غایب شد ای نیک نام
دو چیزست از او بر رفیقان حرام:
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
#بوستان_سعدی
دو چیزست از او بر رفیقان حرام:
یکی آن که مالش به باطل خورند
دوم آن که نامش به غیبت برند
هر آن کو برد نام مردم به عار
تو خیر خود از وی توقع مدار
که اندر قفای تو گوید همان
که پیش تو گفت از پس مردمان
کسی پیش من در جهان عاقل است
که مشغول خود وز جهان غافل است
#بوستان_سعدی
نصیحت که خالی بوَد از غرض
چو داروی تلخ است، دفعِ مَرَض
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به عزّت کنی پندِ سعدی به گوش
بد و نیک را بذل کن سیم و زر
که این کسب خیرست و آن دفع شر
#بوستان_سعدی
چو داروی تلخ است، دفعِ مَرَض
گرت عقل و رای است و تدبیر و هوش
به عزّت کنی پندِ سعدی به گوش
بد و نیک را بذل کن سیم و زر
که این کسب خیرست و آن دفع شر
#بوستان_سعدی
توصيه سعدي در بوستان براي مراقب بر خوردن :
مرو در پی هر چه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفساماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هر چه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم به دم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزندت از روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پيش من تنگ بهتر که دل
#بوستان_سعدی
مرو در پی هر چه دل خواهدت
که تمکین تن نور جان کاهدت
کند مرد را نفساماره خوار
اگر هوشمندی عزیزش مدار
اگر هر چه باشد مرادت خوری
ز دوران بسی نامرادی بری
تنور شکم دم به دم تافتن
مصیبت بود روز نایافتن
به تنگی بریزندت از روی رنگ
چو وقت فراخی کنی معده تنگ
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر در نیابد کشد بار غم
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پيش من تنگ بهتر که دل
#بوستان_سعدی
#حکایت
[ #بوستان_سعدی
باب هشتم: #در_شُکر_بر_عافیت ]
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
به مستوریِ خویش مغرور گشت
ز نَخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد!
تکبّر مکن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مُستکبِری(۱)
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
نه آخر در امکانِ تقدیر هست(۲)
که فردا چو من باشی افتاده مست؟
تو را آسمان خط به مسجد نِبِشت
مزن طعنه بر دیگری در کِنِشت(۳)
نه خود میرود هر که جویانِ اوست
به عُنفش(۴) کشان میبَرَد لطفِ دوست
#سعدی
توضیحات:
۱.مستکبری: تکبر
۲.در امکان تقدیر هست: سرنوشت چنین رقم بزند.
۳.کنشت: معبد یهودیان
۴. عُنف: درشتی ( در اینجا خواه ناخواه )
[ #بوستان_سعدی
باب هشتم: #در_شُکر_بر_عافیت ]
فقیهی بر افتاده مستی گذشت
به مستوریِ خویش مغرور گشت
ز نَخوت بر او التفاتی نکرد
جوان سر برآورد کای پیرمرد!
تکبّر مکن چون به نعمت دری
که محرومی آید ز مُستکبِری(۱)
یکی را که در بند بینی مخند
مبادا که ناگه درافتی به بند
نه آخر در امکانِ تقدیر هست(۲)
که فردا چو من باشی افتاده مست؟
تو را آسمان خط به مسجد نِبِشت
مزن طعنه بر دیگری در کِنِشت(۳)
نه خود میرود هر که جویانِ اوست
به عُنفش(۴) کشان میبَرَد لطفِ دوست
#سعدی
توضیحات:
۱.مستکبری: تکبر
۲.در امکان تقدیر هست: سرنوشت چنین رقم بزند.
۳.کنشت: معبد یهودیان
۴. عُنف: درشتی ( در اینجا خواه ناخواه )