تابِ جور و جفا که میآرَد؟
جز دلِ مبتلا، که میآرَد؟
گر ندارد سری به زلف تو، دل
بر سرم این بلا که میآرَد؟
دیده مشتاق خاک پای کسیست
به من این توتیا که میآرَد؟
خبرِ دل که گشته دشمنکام
دوستان! از شما که میآرَد؟
برگ عیشی از آن نهال بهشت
بهر این بینوا که میآرَد؟
پیش او، نام ما کسی نبرد
نامهی او به ما که میآرَد؟
«واقف» از رنج هجر میمیرد
هان! نوید شفا که میآرَد...؟
#واقف_لاهوری
جز دلِ مبتلا، که میآرَد؟
گر ندارد سری به زلف تو، دل
بر سرم این بلا که میآرَد؟
دیده مشتاق خاک پای کسیست
به من این توتیا که میآرَد؟
خبرِ دل که گشته دشمنکام
دوستان! از شما که میآرَد؟
برگ عیشی از آن نهال بهشت
بهر این بینوا که میآرَد؟
پیش او، نام ما کسی نبرد
نامهی او به ما که میآرَد؟
«واقف» از رنج هجر میمیرد
هان! نوید شفا که میآرَد...؟
#واقف_لاهوری
دیدار یار از لب بامی مرا بس است
زآن مه جبین تجلی عامی مرا بس است
حشرِ مرا چرا به قیامت فکندهای
از سرو قامت تو قیامی مرا بس است
کو بخت آنکه نامه نویسی برای من
یاد آوری اگر به پیامی مرا بس است
راهم کجا به خلوت خاصِ تو میفتد
در بار عام حکم سلامی مرا بس است
از بهرِ صید من به کمند احتیاج نیست
از زلف یار حلقه ی دامی مرا بس است
نامت به نام خویش کنم نقش در نگین
یعنی که از وصال تو نامی مرا بس است
#واقف_لاهوری
زآن مه جبین تجلی عامی مرا بس است
حشرِ مرا چرا به قیامت فکندهای
از سرو قامت تو قیامی مرا بس است
کو بخت آنکه نامه نویسی برای من
یاد آوری اگر به پیامی مرا بس است
راهم کجا به خلوت خاصِ تو میفتد
در بار عام حکم سلامی مرا بس است
از بهرِ صید من به کمند احتیاج نیست
از زلف یار حلقه ی دامی مرا بس است
نامت به نام خویش کنم نقش در نگین
یعنی که از وصال تو نامی مرا بس است
#واقف_لاهوری
مولای من
به سینه این دل دیوانه سخت مضطرب است نمی آیی؟
#واقف_لاهوری
اَللَّهُمَّ عَجِّل لِقائِنَا بِحُجَّتِك
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
به سینه این دل دیوانه سخت مضطرب است نمی آیی؟
#واقف_لاهوری
اَللَّهُمَّ عَجِّل لِقائِنَا بِحُجَّتِك
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
سودای تو از سر رود اصلا شدنی نیست
این است بلایی که ز سر وا شدنی نیست
دلتنگِ توام نیست سرِ باغ و بهارم
چشمم به گل و سرو و سمن وا شدنی نیست
با ما دلِ بی رحم بتان صاف نگردید
فریاد ازین سنگ که مینا شدنی نیست
معمورۀ دلها ز غمت رو به خرابی ست
کو شهر که از جور تو صحرا شدنی نیست؟
شورِ عجبی از تو فتاده ست به سرها
کو قطره که از شوق تو دریا شدنی نیست؟
از نکهتِ پیراهنِ یوسف چه گشاید؟
چشمم بجز از بوی تو بینا شدنی نیست
روزی که به استاد سپردند مرا گفت:
کین والۀ عشق آمده ملّا شدنی نیست
ما را ز خرابات به مسجد نَتَوان برد
دامانِ می آلوده مصلّا شدنی نیست
یک مشت شرر نیست در آتشکدۀ دل
کز تربیت عشق، ثریّا شدنی نیست
صد رنگ غم آمیخته با خونِ دلِ من
جانا مخور این می که گوارا شدنی نیست
#واقف_لاهوری
این است بلایی که ز سر وا شدنی نیست
دلتنگِ توام نیست سرِ باغ و بهارم
چشمم به گل و سرو و سمن وا شدنی نیست
با ما دلِ بی رحم بتان صاف نگردید
فریاد ازین سنگ که مینا شدنی نیست
معمورۀ دلها ز غمت رو به خرابی ست
کو شهر که از جور تو صحرا شدنی نیست؟
شورِ عجبی از تو فتاده ست به سرها
کو قطره که از شوق تو دریا شدنی نیست؟
از نکهتِ پیراهنِ یوسف چه گشاید؟
چشمم بجز از بوی تو بینا شدنی نیست
روزی که به استاد سپردند مرا گفت:
کین والۀ عشق آمده ملّا شدنی نیست
ما را ز خرابات به مسجد نَتَوان برد
دامانِ می آلوده مصلّا شدنی نیست
یک مشت شرر نیست در آتشکدۀ دل
کز تربیت عشق، ثریّا شدنی نیست
صد رنگ غم آمیخته با خونِ دلِ من
جانا مخور این می که گوارا شدنی نیست
#واقف_لاهوری
بر سر کویش گذاری داشتم، نگذاشتند
با دل دیوانه کاری داشتم، نگذاشتند
دل ز من بردند بازی بازی آخر دلبران
آه، یار غمگساری داشتم، نگذاشتند
از نوید وصل او در اضطراب افتاد دل
طاقت صبر و قراری داشتم، نگذاشتند
عاقبت کار دل و چشمم به نومیدی کشید
اشتیاق انتظاری داشتم، نگذاشتند
زخم پهلوی مرا کردند بیدردان علاج
از خدنگش یادگاری داشتم، نگذاشتند
عشق روز و روزگارم تیره و تاریک ساخت
وه که روز و روزگاری داشتم، نگذاشتند
رفت واقف از کفم سررشتۀ اقبال، حیف
تاری از گیسوی یاری داشتم، نگذاشتند
#واقف_لاهوری
با دل دیوانه کاری داشتم، نگذاشتند
دل ز من بردند بازی بازی آخر دلبران
آه، یار غمگساری داشتم، نگذاشتند
از نوید وصل او در اضطراب افتاد دل
طاقت صبر و قراری داشتم، نگذاشتند
عاقبت کار دل و چشمم به نومیدی کشید
اشتیاق انتظاری داشتم، نگذاشتند
زخم پهلوی مرا کردند بیدردان علاج
از خدنگش یادگاری داشتم، نگذاشتند
عشق روز و روزگارم تیره و تاریک ساخت
وه که روز و روزگاری داشتم، نگذاشتند
رفت واقف از کفم سررشتۀ اقبال، حیف
تاری از گیسوی یاری داشتم، نگذاشتند
#واقف_لاهوری
سودای تو از سر رود اصلا شدنی نیست
این است بلایی که ز سر وا شدنی نیست
دلتنگِ توام نیست سرِ باغ و بهارم
چشمم به گل و سرو و سمن وا شدنی نیست
با ما دلِ بی رحم بتان صاف نگردید
فریاد ازین سنگ که مینا شدنی نیست
معمورۀ دلها ز غمت رو به خرابی ست
کو شهر که از جور تو صحرا شدنی نیست؟
شورِ عجبی از تو فتاده ست به سرها
کو قطره که از شوق تو دریا شدنی نیست؟
از نکهتِ پیراهنِ یوسف چه گشاید؟
چشمم بجز از بوی تو بینا شدنی نیست
روزی که به استاد سپردند مرا گفت:
کین والۀ عشق آمده ملّا شدنی نیست
ما را ز خرابات به مسجد نَتَوان برد
دامانِ می آلوده مصلّا شدنی نیست
یک مشت شرر نیست در آتشکدۀ دل
کز تربیت عشق، ثریّا شدنی نیست
صد رنگ غم آمیخته با خونِ دلِ من
جانا مخور این می که گوارا شدنی نیست
#واقف_لاهوری
این است بلایی که ز سر وا شدنی نیست
دلتنگِ توام نیست سرِ باغ و بهارم
چشمم به گل و سرو و سمن وا شدنی نیست
با ما دلِ بی رحم بتان صاف نگردید
فریاد ازین سنگ که مینا شدنی نیست
معمورۀ دلها ز غمت رو به خرابی ست
کو شهر که از جور تو صحرا شدنی نیست؟
شورِ عجبی از تو فتاده ست به سرها
کو قطره که از شوق تو دریا شدنی نیست؟
از نکهتِ پیراهنِ یوسف چه گشاید؟
چشمم بجز از بوی تو بینا شدنی نیست
روزی که به استاد سپردند مرا گفت:
کین والۀ عشق آمده ملّا شدنی نیست
ما را ز خرابات به مسجد نَتَوان برد
دامانِ می آلوده مصلّا شدنی نیست
یک مشت شرر نیست در آتشکدۀ دل
کز تربیت عشق، ثریّا شدنی نیست
صد رنگ غم آمیخته با خونِ دلِ من
جانا مخور این می که گوارا شدنی نیست
#واقف_لاهوری