زندگی را در اميدی مرگبار آويخته
آخرين برگی که بر شاخ چنار آويخته
غنچهها، خم کرده سر، افسردهتن بر شاخهها
تا چه کس اين نازنينان را به دار آويخته؟
خوشۀ انگوری از آسيب دستی در گريز
چون چراغ لاله بر طاق مزار آويخته
تا زمستان راه جويد سوی گورستان باغ،
ناودان قندیل يخ در رهگذر آويخته
همچو حسرتبهرگان، بادامبُن در گوش خويش
کهربای صمغ را چون گوشوار آويخته
آسمان بشکسته زرّينهودجِ خورشيد را؛
چرخ او را در فضايی پرغبار آويخته
اشک گرمی بر سر مژگانم از بهر نثار
پيکر لرزنده را در انتظار آويخته
باغ شد ويران و سيمين پيچکِ انديشه را
در سپيدارِ خيالِ نوبهار آويخته
#سیمین_بهبهانی
این که با خود میکشم هر سو، نپنداری تن است
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتشِ سردم که دارم جلوهها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچههای ناز من تکدانه نیست
پهنْدشتم، لالههای داغ من صد خرمن است
این که چون گل میدرم از درد و افشان میکنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگرگاهِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که میجوشد میانِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینهام آتش گرفت و شد نگاهم شعلهبار
خانه میسوزد، نمایان شعلهها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خاکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است
#سیمین_بهبهانی
گورِ گردان است و در او آرزوهای من است!
آتشِ سردم که دارم جلوهها در تیرگی
چون غزالان در سیاهی دیدگانم روشن است
من نه باغم، غنچههای ناز من تکدانه نیست
پهنْدشتم، لالههای داغ من صد خرمن است
این که چون گل میدرم از درد و افشان میکنم
پیش اهل دل تن و پیش شما پیراهن است
آسمان را من جگرخون کردم از اندوه خویش
در جگرگاهِ افق، خورشید، سوزن سوزن است
این که میجوشد میانِ هر رگم دردی است داغ
دورگاه دردِ جوشان است و پنداری تن است!
سینهام آتش گرفت و شد نگاهم شعلهبار
خانه میسوزد، نمایان شعلهها از روزن است
آه، سیمین! گوهری گمگشته در خاکسترم
من بمانم، او فرو ریزد، زمان پرویزن است
#سیمین_بهبهانی
🍃
رها کردیم خالق را ، گرفتاران ادیانیم !
تعصب چیست در مذهب ؟!
مگر نه این که انسانیم !
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیزه پس برای چیست ؟!
برای خود پرستی هاست ..
#سیمین_بهبهانی❌❌❌❌
از دکتر محمد رضااسلامی
🍃🌸🍃
رها کردیم خالق را ، گرفتاران ادیانیم !
تعصب چیست در مذهب ؟!
مگر نه این که انسانیم !
اگر روح خدا در ماست...
خدا گر مفرد و تنهاست ....
ستیزه پس برای چیست ؟!
برای خود پرستی هاست ..
#سیمین_بهبهانی❌❌❌❌
از دکتر محمد رضااسلامی
🍃🌸🍃
Audio
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
#سیمین_بهبهانی
#همایون_شجریان
گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم که راهی به گلشنی ندارم
که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس
چو تخته پاره بر موج، رها... رها... رها... من
ز من هرآن که او دور، چو دل به سینه نزدیک
به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی
که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟
که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری
دلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
#سیمین_بهبهانی
#همایون_شجریان
همه ی آدم ها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند،
اگر بزرگشان کنیم گم می شوند و دیگر نه شما را می بینند و نه خودشان را...
بیایید به اندازه ی آدم ها دست نزنیم...
#سیمین_بهبهانی❌❌❌❌
اگر بزرگشان کنیم گم می شوند و دیگر نه شما را می بینند و نه خودشان را...
بیایید به اندازه ی آدم ها دست نزنیم...
#سیمین_بهبهانی❌❌❌❌
نیستم باده تا نشاطِ مرا
بِرُبایی ز جام و نوش کنی
نیستم شعله تا لهیبِ مرا
با نفسهای خود خموش کنی
نیستم عطرِ گل که راه برم
با نسیمی به سوی خوابگَهَت
نیستم رنگ شب که بنشینم
با سکوتی به دیدهٔ سیَهَت
نیستم شعر نغز تا یک شب
بر لبت بوسههای گرم زنم
نیستم یاد وصل تا یک دم
بر رخت رنگ شوق و شرم زنم
نیستم نغمهای که پُر سازم
جامِ گوش ترا ز مستی خویش
نیستم نالهای که نیمشبی
با خبر سازمت ز هستیِ خویش
نیستم جلوهٔ سحر که با ناز
تن بسایم به پردههای حریر
گرم، روی ترا ببوسم و نرم
گویم:«ای شب! مرا ببین و بمیر»
نیستم سایهٔ تو تا از شوق
سرگذارم به خاکِ رهگذرت
ور شوم پایمال رهگذران
گویم:«ای نازنین! فدای سرت»
گره کور سرنوشتم من
پنجهٔ روزگار بست مرا
بگذر از من که نیک میدانم
نگشاید کسی به دست، مرا
آرزویی تو، آرزویِ محال
با منی هر زمان و دور از من
بی تو، ای آشنا! چه میخواهد
این دلِ تنگِ ناصبور از من؟
#سیمین_بهبهانی
بِرُبایی ز جام و نوش کنی
نیستم شعله تا لهیبِ مرا
با نفسهای خود خموش کنی
نیستم عطرِ گل که راه برم
با نسیمی به سوی خوابگَهَت
نیستم رنگ شب که بنشینم
با سکوتی به دیدهٔ سیَهَت
نیستم شعر نغز تا یک شب
بر لبت بوسههای گرم زنم
نیستم یاد وصل تا یک دم
بر رخت رنگ شوق و شرم زنم
نیستم نغمهای که پُر سازم
جامِ گوش ترا ز مستی خویش
نیستم نالهای که نیمشبی
با خبر سازمت ز هستیِ خویش
نیستم جلوهٔ سحر که با ناز
تن بسایم به پردههای حریر
گرم، روی ترا ببوسم و نرم
گویم:«ای شب! مرا ببین و بمیر»
نیستم سایهٔ تو تا از شوق
سرگذارم به خاکِ رهگذرت
ور شوم پایمال رهگذران
گویم:«ای نازنین! فدای سرت»
گره کور سرنوشتم من
پنجهٔ روزگار بست مرا
بگذر از من که نیک میدانم
نگشاید کسی به دست، مرا
آرزویی تو، آرزویِ محال
با منی هر زمان و دور از من
بی تو، ای آشنا! چه میخواهد
این دلِ تنگِ ناصبور از من؟
#سیمین_بهبهانی
ز من مپرس کیاَم ، یا کجا دیارِ من است ،
ز شهرِ عشقم و ،،، دیوانگی ، شعارِ من است ،
منم ، ستارهٔ شام و ،،، تویی ، سپیدهٔ صبح ،
همیشه ، سویِ رهت ، چشم انتظارِ من است ،
مرا به صحبتِ بیگانگان ، مده نسبت ،
که من عقابم و ،،، مردار ، کِی شکارِ من است؟ ،
#سیمین_بهبهانی
ز شهرِ عشقم و ،،، دیوانگی ، شعارِ من است ،
منم ، ستارهٔ شام و ،،، تویی ، سپیدهٔ صبح ،
همیشه ، سویِ رهت ، چشم انتظارِ من است ،
مرا به صحبتِ بیگانگان ، مده نسبت ،
که من عقابم و ،،، مردار ، کِی شکارِ من است؟ ،
#سیمین_بهبهانی
کانال تلگرامیsmsu43@
همایون شجریان - کولی
"کولی"
آواز: #همایون_شجریان
آهنگ: #تهمورس_پورناظری
شعر: #سیمین_بهبهانی:
رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانهات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
رفت آنکه پیش پایش، دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده
میرفت و گرد راهش، از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را، گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده
آواز: #همایون_شجریان
آهنگ: #تهمورس_پورناظری
شعر: #سیمین_بهبهانی:
رفت آن سوار کولی، با خود تو را نبرده
شب مانده است و با شب، تاریکی فشرده
کولی کنار آتش رقص شبانهات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
رفت آنکه پیش پایش، دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش، یک قطره ناسترده
میرفت و گرد راهش، از دود آه تیره
نیلوفرانه در باد، پیچیده تاب خورده
سودای همرهی را، گیسو به باد دادی
رفت آن سوار با خود، یک تار مو نبرده