درآن نفس که بمیرم
در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان
که خاک کوی توباشم
به وقت صبح قیامت
که سر ز خاک برآرم
به گفت وگوی توخیزم
به جست وجوی توباشم
#حضرت_سعدی
در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان
که خاک کوی توباشم
به وقت صبح قیامت
که سر ز خاک برآرم
به گفت وگوی توخیزم
به جست وجوی توباشم
#حضرت_سعدی
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
#حضرت_سعدی
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عهد کردیم که بی دوست به صحرا نرویم
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
بوستان خانه عیش است و چمن کوی نشاط
تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
#حضرت_سعدی
بی تماشاگه رویش به تماشا نرویم
بوستان خانه عیش است و چمن کوی نشاط
تا مهیا نبود عیش مهنا نرویم
دیگران با همه کس دست در آغوش کنند
ما که بر سفره خاصیم به یغما نرویم
#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کاش کان دلبر عیار که من کشته اویم
بار دیگر بگذشتی که کُنَد زنده به بویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
#حضرت_سعدی
بار دیگر بگذشتی که کُنَد زنده به بویم
هر کجا صاحب حسنیست ثنا گفتم و وصفش
تو چنان صاحب حسنی که ندانم که چه گویم
#حضرت_سعدی
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند
سروران بر در سودای تو خاک قدمند
شهری اندر هوست سوخته در آتش عشق
خلقی اندر طلبت غرقه دریای غمند
خون صاحب نظران ریختی ای کعبه حسن
قتل اینان که روا داشت که صید حرمند
صنم اندر بلد کفر پرستند و صلیب
زلف و روی تو در اسلام صلیب و صنمند
گاه گاهی بگذر در صف دلسوختگان
تا ثناییت بگویند و دعایی بدمند
هر خم از جعد پریشان تو زندان دلیست
تا نگویی که اسیران کمند تو کمند
حرفهای خط موزون تو پیرامن روی
گویی از مشک سیه بر گل سوری رقمند
در چمن سرو ستادست و صنوبر خاموش
که اگر قامت زیبا ننمایی بچمند
زین امیران ملاحت که تو بینی بر کس
به شکایت نتوان رفت که خصم و حکمند
بندگان را نه گزیرست ز حکمت نه گریز
چه کنند ار بکشی ور بنوازی خدمند
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست
گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
غم دل با تو نگویم که تو در راحت نفس
نشناسی که جگرسوختگان در المند
تو سبکبار قوی حال کجا دریابی
که ضعیفان غمت بارکشان ستمند
سعدیا عاشق صادق ز بلا نگریزد
سست عهدان ارادت ز ملامت برمند
#حضرت_سعدی
گرم بازآمدی محبوب سیم اندام سنگین دل
گل از خارم برآوردی و خار از پا و پا از گل
ایا باد سحرگاهی گر این شب روز میخواهی
از آن خورشید خرگاهی برافکن دامن محمل
#حضرت_سعدی
دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
جهان شب است و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
#حضرت_سعدی
که بامداد پگاهش تو روی بنمایی
جهان شب است و تو خورشید عالم آرایی
صباح مقبل آن کز درش تو بازآیی
#حضرت_سعدی
به از تو مادر گیتی به عمر خود فرزند
نیاورد که همین بود حد زیبایی
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی
#حضرت_سعدی
نیاورد که همین بود حد زیبایی
هر آن که با تو وصالش دمی میسر شد
میسرش نشود بعد از آن شکیبایی
#حضرت_سعدی
درون پیرهن از غایت لطافت جسم
چو آب صافی در آبگینه پیدایی
مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی
#حضرت_سعدی
چو آب صافی در آبگینه پیدایی
مرا مجال سخن بیش در بیان تو نیست
کمال حسن ببندد زبان گویایی
#حضرت_سعدی