معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
معرفی عارفان
الهی نامه عطار نیشابوری.pdf
#منصور_حلاج خود به این مسأله اشاره کرده
و اسارت نفس و نفی انانیت را مورد تأکید قرار داده است.
از #ابن_باکویه نقل شده که #حمد پسر #حلاج در شب آخر عمر پدرش به او
گفت:
ای پدر مرا نصیحت کن.
#حلاج به او گفت:
فرزندم نفس خود را اسیر کن از بیم آنکه مبادا او تو را اسیر خود کند.
#حمد گفت: پدر آیا تنها یک چیز به من
میگویی؟
#حلاج گفت: وقتی عالم در کار بردگی است، تو در کار آن باش که کمترین ذره‌اش در حسن و جمال و عظمت، از کار دو عالم برتر است!
#حمد گفت: پدر آن چیست؟
#حلاج گفت: آن معرفت است.

همان‌سان که در این عبارت مشاهده می‌شود مهم‌ترین پند و اندرز حلاج در آخرین شب عمر خود به فرزندش چیزی جز اسیر کردن نفس و نفی انانیت نیست.
نکته قابل ملاحظه‌ای که در نصیحت او به فرزندش مشاهده می‌شود این است که یک
ذره معرفت را در زیبایی و عظمت از دو عالم و آنچه در آنهاست برتر و بالاتر شمرده است.
موارد دیگری نیز در سخنان #حلاج می‌توان پیدا کرد که او روی مسأله معرفت تکیه کرده و برای آن ارزش فراوان قائل شده است.

#دینانی
عشق است آتشي که بيکدم جهان بسوخت
در قصر دل فتاد و روان شاه جان بسوخت

گفتي ز عقل در مگذر راه دين سپر
کو عقل و دين که عشق هم اين و همان بسوخت

اي فتنه زمانه و اي فتنه زمين
جانم مسوز ورنه زمين و زمان بسوخت

من خود شناسمت که ز انوار عارضت
يک شعله برفروخت يقين و گمان بسوخت

گفتي نوازمت چو بسازي بسوز عشق
والله در اين اميد توان جاودان بسوخت

عشق تو آتش است و دل بنده سوخته
آتش فتاده سوخته دل را روان بسوخت

جان حسين از غم عشقت بسوخت ليک
هرگز دلت نسوخت که آن ناتوان بسوخت


#منصور_حلاج
بیا وز عشق مویی را ز من بشنو به گوش جان
حدیث لیلی و مجنون نشانست و حکایت ها

منم مجنون آن لیلی که صد لیلاست مجنونش
بیا در چشم من بنگر ز عشق اوست آیت ها


#منصور_حلاج
چون قلم در دستِ غدّاری بوَد
بی‌گمان منصور بر داری بود

#مولوی
#مثنوی مطابق با تصحیح #نیکلسون
تصویر: دیوان منسوب به #منصور_حلاج چاپ بمبئی که در واقع متعلق به #کمال‌الدین_خوارزمی ‌است
#منصور_حلاج گفت:
نام خدا یعنی :
گدازنده تن ، رباینده دل ، غارت کننده جان
اما این معاملت
نه با هر خسی و دون همتی رود
که این جز با جوان مردان طریقت
و راضیان حضرت نرود
و جز حال ایشان نبود که اندوه عشق ،
به جان و دل خریدارند و
هر چه دارند فدای درد و غم خویش کنند
و به زبان حال گویند :
اکنون باری به عشق دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم!

#كشف الاسرار
سخت در شگفتم
از اینکه چگونه تکه ای از وجودم، همه وجود مرا به دوش می‌کشد...


#منصور_حلاج
#منصور_حلاج
خداوندا ... !
کدام نقطه‌‌ی زمین، از تو خالیست
که خلق،
تو را در آسمان می‌جویند ؟
کدام نقطه‌‌ی زمین، از تو خالی‌ست
که خلق، تو را در آسمان می‌جوید؟

#منصور_حلاج
من یگانگی خداوند را به بازی نمی گیرم ٬ هر چند چنان که باید آن را باور ندارم
چگونه می توان آن را به بازی نگرفت و چگونه می توان آن را باور داشت.
به راستی من خود نمایندهٔ راستین یگانگی خداوندم.
چون شیفته ای برنا فرا می رسد
و از یگانگی خود با دوست سرمست است
در این هنگام باید دربارهٔ دلستان خود گواهی دهد و نماز و نیایش برای چنین شیفتگانی نشانهٔ بی دینی است.
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ نه برای پاداش
تو را می خواهم و تو را می جویم ٬ برای شکنجه و کیفر.
آن چه را بایست می دانستم دریافتم
جز آن چه مرا در گیر شکنجه و درد شادی و سرشاری می بخشاید.
به او نزدیک می شوم ولی هراس و بیم مرا دور می راند
و شوری که در درون من برپاست مرا به لرزه می آورد.
دیگر برای من دوری از تو در کار نیست
از هنگامی که دریافتم نزدیکی و دوری از تو یکسان است ٬ دور ماندن چنان است که با توأم.
شیفتگی و شیدایی به تو مرا از تو دور نمی کند
نیایش می کنم از ژرفای دل ٬ زیرا بنده ای که تو را باور دارد برابر کسی جز تو سر فرود نمی آورد.
راز همهٔ رازها در خود پنهان می شود
نشانه های دریافتنی او آن سوی کرانه زیر پوسته ای از روشنایی به چشم می خورد
ولی چگونه نهانی را از برون شناسایی می توان کرد
زیرا آن چه نهان است رازی است به سرشت دارندهٔ راز.
مردمان در جست و و جو در شامی تیره شناورند و جز نشانه های خرد در نمی یابند
بر بال پندار خود را بالا نمی کشند و از آسمانها می پرسند او کجاست
او خود در میان آنهاست و دمی از آنها جدا نیست
آدمی دمی از او دور نمی گردد
زیرا او نیز دمی از آنان دوری نمی جوید.
هان با دوستان بگو که به سوی دریای بیکران رفتم و کشتی من در هم شکست.
در دین چلیپاست که خواهم مرد
مرا به بطحا و مدینه نیازی نیست
مرا دلی است با چشمانی که به سوی تو می نگرند و یکسره خود را به تو می سپارند.
تو دل و جان و یاد و سرشت منی
تو مایهٔ زندگانی و پیوند من با زندگانی.
تن من از آن توست که گنجینهٔ اندیشه های نهانی من پیرامون تو است.
بی تو نمی توانم بیاندیشم
زبانم جز دربارهٔ شیفتگی تو سخن نمی گوید
به هر سوی بنگرم تو را می بینم
تو در پیش روی و بالا و پایینی
در راستی و در چپی
تویی که جایگاه ایستا نداری
و تویی که جایگاه هر کس را بدو می نمایی
تویی که همه جایی و نیستی را در تو راه نیست.
دربارهٔ دین ها اندیشیده ام
کوشیدم که آن ها را دریابم
دانستم که تنها یک ریشه در کار است
که از آن تنه ها و شاخه های بسیار روییده
از این روی با کس مگوی که این دین را بپذیر
زیرا که پذیرش یک دین او را از آن ریشه دور می گرداند.
به راستی که تنها آن ریشه است که باید خواسته شود
و آن ریشه خود همگی مفاهیم را باز می تاباند و روشن می گرداند
آن آدمی است که می تواند خود به خود آن ریشه را باز شناسد.
رخسار تو بر دیدگانم و یاد تو بر زبانم و جای تو بر دلم
پس کجا نهفته ای.
در دل تو نام هایی نهفته که روشنایی و تاریکی را بدان راه نیست
روشنی رخسار تو رازی است که چون در می یابم ٬ گواهی می دهم بر دهش تو ٬ بر نیکی تو ٬ بر درخشندگی تو
ای یار من گوش فرا بده به داستان من
که لوح و قلم را توان دانستن آن نیست....


#منصور_حلاج
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
خدای خود را با چشم قلب دیدم .
گفتم : کیستی؟ گفت : " تو " .
#منصور_حلاج