ميليون ها درخت
در جهان به طور اتفاقی
توسط سنجابهايی کاشته شدند
که دانه هایی را خاک کردند
و جای آن را فراموش کردند
خوبی کن و فراموش کن....
روزی رشد خواهد کرد...
متانت ريشه اميد است...
و اميد، کليد کاميابی
خدا، اميد را برای جبران غم های
زندگی به ما ارزانی داشته است
هر چه از دنيا کمتر
انتظار داشته باشيم
کمتر گرفتار نااميدی ميشويم...
اميد را از کرم ابريشم
ياد بگيریم که دور خودش قفس ميبافد
ولی باز هم به فکر پرواز است.
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد پنجشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
یک روزبی نظیر
یک صبح دلنشین
یک لبخند از ته دل
یک شادي بي بديل
یک خداي هميشه همراه
با هزار آرزوي زیبا
تقدیم لحظه هایت
کاش می شد حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتن ها را
خشک کرد
لای کتاب گذاشت
و نگهشان داشت
امیدوارم حال دلت همیشه خوش باشه
🌺🌺🌺
شادباشی
در جهان به طور اتفاقی
توسط سنجابهايی کاشته شدند
که دانه هایی را خاک کردند
و جای آن را فراموش کردند
خوبی کن و فراموش کن....
روزی رشد خواهد کرد...
متانت ريشه اميد است...
و اميد، کليد کاميابی
خدا، اميد را برای جبران غم های
زندگی به ما ارزانی داشته است
هر چه از دنيا کمتر
انتظار داشته باشيم
کمتر گرفتار نااميدی ميشويم...
اميد را از کرم ابريشم
ياد بگيریم که دور خودش قفس ميبافد
ولی باز هم به فکر پرواز است.
🌺🌺🌺
یارمهربانم
درود
بامداد پنجشنبه ات نیکو
🌺🌺🌺
یک روزبی نظیر
یک صبح دلنشین
یک لبخند از ته دل
یک شادي بي بديل
یک خداي هميشه همراه
با هزار آرزوي زیبا
تقدیم لحظه هایت
کاش می شد حال خوب را
لبخند زیبا را
بعضی دوست داشتن ها را
خشک کرد
لای کتاب گذاشت
و نگهشان داشت
امیدوارم حال دلت همیشه خوش باشه
🌺🌺🌺
شادباشی
آنکه را هستی همیشه در طلب
در تو پنهان است از خود می طلب
زانچه میجوئی بروز و شب نشان
در بر تو حاضر است او روز و شب
تار و پود هیکلت او می تند
در دلت از وی فتد شور و شغب
از فراق او تن تو در گداز
رشتهٔ جانت از او در تاب و تب
روی او سوی تو ای غافل زخود
چشم بگشا هان چه شدپاس ادب
مایهٔ شادی درون جان تست
از چه غم داری تو ای کان طرب
یکنفس از دیدنش فارغ مباش
در لقا یکدم میاسا از طلب
حاضر و غایب بغیر از وی که دید
من هرب منه الیه قد رغب
حکمت او بس غرایب را مناط
قدرت او بس عجایب را سبب
ای زسر تا پا همه خلقت غریب
ای ز پا تا سر همه امرت عجب
جامع اضداد جز حق نیست فیض
ره بحق بنمودمت زین ره طلب
هر کسی در غور این کم میرسد
گر رسیدی تو بدین مگشای لب
فیض کاشانی غزلیات 54
در تو پنهان است از خود می طلب
زانچه میجوئی بروز و شب نشان
در بر تو حاضر است او روز و شب
تار و پود هیکلت او می تند
در دلت از وی فتد شور و شغب
از فراق او تن تو در گداز
رشتهٔ جانت از او در تاب و تب
روی او سوی تو ای غافل زخود
چشم بگشا هان چه شدپاس ادب
مایهٔ شادی درون جان تست
از چه غم داری تو ای کان طرب
یکنفس از دیدنش فارغ مباش
در لقا یکدم میاسا از طلب
حاضر و غایب بغیر از وی که دید
من هرب منه الیه قد رغب
حکمت او بس غرایب را مناط
قدرت او بس عجایب را سبب
ای زسر تا پا همه خلقت غریب
ای ز پا تا سر همه امرت عجب
جامع اضداد جز حق نیست فیض
ره بحق بنمودمت زین ره طلب
هر کسی در غور این کم میرسد
گر رسیدی تو بدین مگشای لب
فیض کاشانی غزلیات 54
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
چونک بیجان صبر نبود چون بود بیجان جان
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بینشان
قطره خون دلم را چون جهانی کردهای
تا ز حیرانی ندانم قطرهای را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
مولانای_جان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
چونک بیجان صبر نبود چون بود بیجان جان
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بینشان
قطره خون دلم را چون جهانی کردهای
تا ز حیرانی ندانم قطرهای را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
مولانای_جان
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
چونک بیجان صبر نبود چون بود بیجان جان
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بینشان
قطره خون دلم را چون جهانی کردهای
تا ز حیرانی ندانم قطرهای را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
مولانای_جان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد صبر بیجان چون بود
چونک بیجان صبر نبود چون بود بیجان جان
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پرنشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان کو بینشان
قطره خون دلم را چون جهانی کردهای
تا ز حیرانی ندانم قطرهای را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من کی باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی با کی گویم کو شبان
در بیان آرم نیایی ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را می شناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
مولانای_جان
مولانا دیوان شمس تبریزی غزل شمارهٔ ۲۹۸۱
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایه ی شهنشهی
چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه
از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی
ای عقل فتنهای همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تن بیعقل مینهی
آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ
و آن جا که رو نمایی مستی و والهی
هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه از اوست
آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که در آن بحر میروی
وی آنک همچو تیر از این چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شد زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی
او خواجه ی همهست گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی ست گرش نشمری سهی
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسه ی تهی
ای سیرگشته از ما ما سخت مشتهی
وی پاکشیده از ره کو شرط همرهی
مغز جهان تویی تو و باقی همه حشیش
کی یابد آدمی ز حشیشات فربهی
هر شهر کو خراب شد و زیر او زبر
زان شد که دور ماند ز سایه ی شهنشهی
چون رفت آفتاب چه ماند شب سیاه
از سر چو رفت عقل چه ماند جز ابلهی
ای عقل فتنهای همه از رفتن تو بود
وآنگه گناه بر تن بیعقل مینهی
آن جا که پشت آری گمراهی است و جنگ
و آن جا که رو نمایی مستی و والهی
هجده هزار عالم دو قسم بیش نیست
نیمش جماد مرده و نیمیش آگهی
دریای آگهی که خردها همه از اوست
آن است منتهای خردهای منتهی
ای جان آشنا که در آن بحر میروی
وی آنک همچو تیر از این چرخ میجهی
از خرگه تن تو جهانی منور است
تا تو چگونه باشی ای روح خرگهی
ای روح از شراب تو مست ابد شده
وی خاک در کف تو شد زر ده دهی
وصف تو بیمثال نیاید به فهم عام
وافزاید از مثال خیال مشبهی
از شوق عاشقی اگرت صورتی نهد
آلایشی نیابد بحر منزهی
گر نسبتی کنند به نعل آن هلال را
زان ژاژ شاعران نفتد ماه از مهی
دریا به پیش موسی کی ماند سد راه
و اندر پناه عیسی کی ماند اکمهی
او خواجه ی همهست گرش نیست یک غلام
آن سرو او سهی ست گرش نشمری سهی
تو موسیی ولیک شبانی دری هنوز
تو یوسفی ولیک هنوز اندر این چهی
زان مزد کار مینرسد مر تو را که هیچ
پیوسته نیستی تو در این کار گه گهی
خامش که بیطعام حق و بیشراب غیب
این حرف و نقش هست دو سه کاسه ی تهی
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
سعدی
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تصویرهایی زیبا از یارانِ دیرین؛
استاد محمدرضا شجریان و استاد نصرت الله وحدت
# همراه با استاد ایرج، استاد فرهنگ شریف،
جناب حمیدرضا نوربخش، جناب فرامرز امینی،
بانو پوری بنایی، استاد اکبر گلپایگانی
#موسیقی: بخشی از تصنیفِ زیبای "یاد باد"
با صدای استاد شجریان
شاعر: حضرت حافظ
آهنگ ساز و تنظیم کننده: استاد پرویز مشکاتیان
در دستگاه همایون / از آلبومِ "بیداد"
استاد محمدرضا شجریان و استاد نصرت الله وحدت
# همراه با استاد ایرج، استاد فرهنگ شریف،
جناب حمیدرضا نوربخش، جناب فرامرز امینی،
بانو پوری بنایی، استاد اکبر گلپایگانی
#موسیقی: بخشی از تصنیفِ زیبای "یاد باد"
با صدای استاد شجریان
شاعر: حضرت حافظ
آهنگ ساز و تنظیم کننده: استاد پرویز مشکاتیان
در دستگاه همایون / از آلبومِ "بیداد"
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پنجشنبه ی اربعین و ياد درگذشتگان
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات
ِ (التماس دعا)
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
امروز پنجشنبه ی ماه صفر است
به یاد پدران و مادران آسمانی
که امروز در خاک سرد خفته اند..
فاتحه و صلواتی ختم میکنیم
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🙏
اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَات
ِ (التماس دعا)
بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
امروز پنجشنبه ی ماه صفر است
به یاد پدران و مادران آسمانی
که امروز در خاک سرد خفته اند..
فاتحه و صلواتی ختم میکنیم
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🙏
عمر بر اومید فردا میرود
غافلانه سوی غوغا میرود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما میرود
مرگ یک یک میبرد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما میرود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا میرود
مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطر غافل کجاها میرود
تن مپرور زانک قربانیست تن
دل بپرور دل به بالا میرود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زانک تن پرورد رسوا میرود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا میرود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آنک چون خورشید یکتا میرود
#مولانا
#غزل_شماره۸۲۳
غافلانه سوی غوغا میرود
روزگار خویش را امروز دان
بنگرش تا در چه سودا میرود
گه به کیسه گه به کاسه عمر رفت
هر نفس از کیسه ما میرود
مرگ یک یک میبرد وز هیبتش
عاقلان را رنگ و سیما میرود
مرگ در ره ایستاده منتظر
خواجه بر عزم تماشا میرود
مرگ از خاطر به ما نزدیکتر
خاطر غافل کجاها میرود
تن مپرور زانک قربانیست تن
دل بپرور دل به بالا میرود
چرب و شیرین کم ده این مردار را
زانک تن پرورد رسوا میرود
چرب و شیرین ده ز حکمت روح را
تا قوی گردد که آن جا میرود
حکمتت از شه صلاح الدین رسد
آنک چون خورشید یکتا میرود
#مولانا
#غزل_شماره۸۲۳
هر زمان لطفت همی در پی رسد
ور نه کس را این تقاضا کی رسد
مست عشقم دار دایم بیخمار
من نخواهم مستیی کز میرسد
ما نیستانیم و عشقش آتشیست
منتظر کان آتش اندر نی رسد
#مولانای_جان
ور نه کس را این تقاضا کی رسد
مست عشقم دار دایم بیخمار
من نخواهم مستیی کز میرسد
ما نیستانیم و عشقش آتشیست
منتظر کان آتش اندر نی رسد
#مولانای_جان
Audio
www.ali-bayat.blogfa.com
#مناجات💫👌👇
الهی به مستان میخانهات
بعقل آفرینان دیوانهات
به میخانهٔ وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
#ساقی_نامه
#رضیالدین_آرتیمانی
خواننده:#حسین_قوامی
بسیار این مناجات را دوست دارم
خدا را به این مستان میخانه اش (امام علی(ع) ساقی حوض کوثر وامام حسن مجتبی (ع) وحضرت عشق
امامحسین (ع)وحضرت عباس (ع) ساقی عطشان دشت کربلا ، قسم میدهیم تمام حاجات دنیایی و
اخروی شما همرهان دل برآورده شود آمین
الهی به مستان میخانهات
بعقل آفرینان دیوانهات
به میخانهٔ وحدتم راه ده
دل زنده و جان آگاه ده
#ساقی_نامه
#رضیالدین_آرتیمانی
خواننده:#حسین_قوامی
بسیار این مناجات را دوست دارم
خدا را به این مستان میخانه اش (امام علی(ع) ساقی حوض کوثر وامام حسن مجتبی (ع) وحضرت عشق
امامحسین (ع)وحضرت عباس (ع) ساقی عطشان دشت کربلا ، قسم میدهیم تمام حاجات دنیایی و
اخروی شما همرهان دل برآورده شود آمین
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
#حضرت_سعدی
رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیانست چه حاجت به بیانم
#حضرت_سعدی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
بانگ شکوهمند خسرو آواز ایران
استاد محمدرضا شجریان
نی : استاد محمد موسوی
شعر : حافظ
گوشه : مخالف
دستگاه : سهگاه
وقتی میگوییم خداوندگاریِ آواز؛ یعنی این!
اجرا بداهه یعنی این!
قدرت و تسلط یعنی این!
عظمت این آواز؛ آدمی را به سکوت وا میدارد
تنها سکوت!
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
بانگ شکوهمند خسرو آواز ایران
استاد محمدرضا شجریان
نی : استاد محمد موسوی
شعر : حافظ
گوشه : مخالف
دستگاه : سهگاه
وقتی میگوییم خداوندگاریِ آواز؛ یعنی این!
اجرا بداهه یعنی این!
قدرت و تسلط یعنی این!
عظمت این آواز؛ آدمی را به سکوت وا میدارد
تنها سکوت!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
بانگ شکوهمند خسرو آواز ایران
استاد محمدرضا شجریان
نی : استاد محمد موسوی
شعر : حافظ
گوشه : مخالف
دستگاه : سهگاه
وقتی میگوییم خداوندگاریِ آواز؛ یعنی این!
اجرا بداهه یعنی این!
قدرت و تسلط یعنی این!
عظمت این آواز؛ آدمی را به سکوت وا میدارد
تنها سکوت!
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
بانگ شکوهمند خسرو آواز ایران
استاد محمدرضا شجریان
نی : استاد محمد موسوی
شعر : حافظ
گوشه : مخالف
دستگاه : سهگاه
وقتی میگوییم خداوندگاریِ آواز؛ یعنی این!
اجرا بداهه یعنی این!
قدرت و تسلط یعنی این!
عظمت این آواز؛ آدمی را به سکوت وا میدارد
تنها سکوت!
عالم همه مست از گل رخسار حسین است
ذرات جهان در عجب از کار حسین است
هر کس به جهان گشته گرفتار نگاری
عمری است که ژولیده گرفتار حسین است
#ژولیده_نیشابوری
#اربعین🥀🏴
ذرات جهان در عجب از کار حسین است
هر کس به جهان گشته گرفتار نگاری
عمری است که ژولیده گرفتار حسین است
#ژولیده_نیشابوری
#اربعین🥀🏴
از ابو سعيد ابوالخير پرسيدند :
خدا را كجا جوييم ؟
ابو سعيد در پاسخ گفت : كجا جُستيد كه نيافتيد !
عارفي گفته است : مراد از خدا جويي نه آن است كه او را پيدا كني ، بلكه تو بايد از گمگشتگي پيدا شوي ؛ يعني خود را بشناسي، چنانكه امام علي (ع) فرمود:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
هر كه خود را بشناسد , خدا را شناخته است...
من عرف زين گفت شاه اوليا
عارف خود شو كه بشناسي خدا
خدا را كجا جوييم ؟
ابو سعيد در پاسخ گفت : كجا جُستيد كه نيافتيد !
عارفي گفته است : مراد از خدا جويي نه آن است كه او را پيدا كني ، بلكه تو بايد از گمگشتگي پيدا شوي ؛ يعني خود را بشناسي، چنانكه امام علي (ع) فرمود:
من عرف نفسه فقد عرف ربه
هر كه خود را بشناسد , خدا را شناخته است...
من عرف زين گفت شاه اوليا
عارف خود شو كه بشناسي خدا
روزی بوموسی از شیخ پرسید: بامدادت چون است؟
گفت: مرا نه بامداد است و نه شبانگاه.
و گفت به سینة ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پر است. اگر مارا میخواهی چیزی بیاور که ما را نبود.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی
بایزید بسطامی
گفت: مرا نه بامداد است و نه شبانگاه.
و گفت به سینة ما آوازی دادند که: ای بایزید! خزاین ما از طاعت مقبول و خدمت پسندیده پر است. اگر مارا میخواهی چیزی بیاور که ما را نبود.
گفتم: خداوندا! آن چه بود که تو را نباشد؟
گفت: بیچارگی و عجز و نیاز و خواری و شکستگی
بایزید بسطامی
آن پیر را گفتند: «خواهی تا خداوند را ببینی؟» گفتا: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت: «چون موسی بخواست ندید و محمد نخواست بدید.» پس خواست ما حجاب اعظم ما بود از دیدار حق، تعالی؛ از آنچه وجودِ ارادت اندر دوستی مخالفت بود و مخالفت حجاب باشد و چون ارادت اندر دنیا سپری شد مشاهدت حاصل آمد و چون مشاهدت ثبات یافت دنیا چون عقبی بود و عقبی چون دنیا.
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
ابویزید گوید، رحمة اللّه علیه: «إنّ لِلّه عِباداً لو حُجِبُوا عَنِ اللّهِ فی الدّنیا و الآخرةِ لَارْتدّوا.»
خداوند را تعالی بندگاناند که اگر در دنیا و عقبی به طرفة العینی از وی محجوب گردند مرتد شوند، ای پیوسته مر ایشان را به دوام مشاهدت میپرورد و به حیات محبتشان زنده میدارد و لامحاله چون مکاشف محجوب گردد مطرود شود.
ذوالنون گوید، رحمه اللّه: روزی در مصر میگذشتم. کودکانی را دیدم که سنگ بر جوانی میانداختند. گفتم: «از وی چه میخواهید؟» گفتند: «دیوانه است.» گفتم: «چه علامت دیوانگی بر وی پدید میآید؟» گفتند: «میگوید که: من خداوند را میبینم.» گفتم: «ای جوانمرد، این تو میگویی یا بر تو میگویند؟» گفتا: «نه، که من میگویم؛ که اگر یک لحظه من حق را نبینم و محجوب باشم طاعت ندارمش.»
ز دستم بر نمیخیزد که یک دم بی تو بنشینم
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
#سعدی
بجز رویت نمیخواهم که روی هیچ کس بینم
من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم
#سعدی