تو با چنین قد و بالا و صورت زیبا
به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد؟
کدام سرو کند با قدت سرافرازی؟
#سعـــــدی
به سرو و لاله و شمشاد و گل نپردازی
کدام باغ چو رخسار تو گلی دارد؟
کدام سرو کند با قدت سرافرازی؟
#سعـــــدی
گر من سخن نگویم
در وصف روی و مــــویـت
آیینه ات بگویـد پنهان که بی نظیری
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
#سعـــــدی
در وصف روی و مــــویـت
آیینه ات بگویـد پنهان که بی نظیری
آن کو ندیده باشد گل در میان بستان
شاید که خیره ماند در ارغوان و خیری
#سعـــــدی
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکرست آن نه دهان ولب ودندان که توداری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چکار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید وصبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه توگویی وشکر هرچه توباری
#سعـــــدی
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوشتر ز حدیثت نشنیدم
شکرست آن نه دهان ولب ودندان که توداری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چکار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همیآید وصبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هرچه توگویی وشکر هرچه توباری
#سعـــــدی
در رفتن جان از بـــــدن
گوینــــــد هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن
دیــــــدم که جانم می رود
#سعـــــدی
گوینــــــد هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن
دیــــــدم که جانم می رود
#سعـــــدی
نادان همه جا با همه کــــس آمیزد
چون غرقه به هرچه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مــــــباش
کز صحبت دیگــــدان سیاهی خیزد
#سعـــــدی
چون غرقه به هرچه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مــــــباش
کز صحبت دیگــــدان سیاهی خیزد
#سعـــــدی
مجنون رخ لیلی چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
#سعـــــدی
فرهاد لب شیرین چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمیگنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
#سعـــــدی
گر از دلبری دل به تنگ آیدت
دگر غمگساری به چنگ آیدت
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش باز کش
ولی گر به خوبی ندارد نظیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر
توان از کسی دل بپرداختن
که دانی که بی او توان ساختن
#سعـــــدی
دگر غمگساری به چنگ آیدت
مبر تلخ عیشی ز روی ترش
به آب دگر آتشش باز کش
ولی گر به خوبی ندارد نظیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر
توان از کسی دل بپرداختن
که دانی که بی او توان ساختن
#سعـــــدی
بر مرد هشیار دنیا خس است
که هر مدتی جای دیگر کس است
اگر گنج قارون به چنگ آوری
نماند مگر آنچه بخشی بری
#سعـــــدی
که هر مدتی جای دیگر کس است
اگر گنج قارون به چنگ آوری
نماند مگر آنچه بخشی بری
#سعـــــدی
تو گویی به چشم اندرش منزل است
وگر دیده برهم نهی در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت کـه یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب بر نهی
وگر تیـــــغ بر سر نهد سر نهی
#سعـــــدی
وگر دیده برهم نهی در دل است
نه اندیشه از کس که رسوا شوی
نه قوت کـه یک دم شکیبا شوی
گرت جان بخواهد به لب بر نهی
وگر تیـــــغ بر سر نهد سر نهی
#سعـــــدی
ڪَر بیــارند؛ڪلید همـــه درهاے بهشت
جان عاشـق به تماشاڪَه رضــوان نرود
صفت عاشـقِ صادق به درسـتی آنست
ڪه ڪَرش سربرود ازسر پیــمان نرود
#سعـــــدی
جان عاشـق به تماشاڪَه رضــوان نرود
صفت عاشـقِ صادق به درسـتی آنست
ڪه ڪَرش سربرود ازسر پیــمان نرود
#سعـــــدی