معرفی عارفان
1.24K subscribers
33.9K photos
12.3K videos
3.21K files
2.76K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
گر صبر دل از تو هست و گر نیست
هم صبر که چاره دگر نیست

ای خواجه به کوی دلستانان
زنهار مرو که ره به در نیست

دانند جهانیان که در عشق
اندیشه عقل معتبر نیست

گویند به جانبی دگر رو
وز جانب او عزیزتر نیست

گرد همه بوستان بگشتیم
بر هیچ درخت از این ثمر نیست

من درخور تو چه تحفه آرم
جانست و بهای یک نظر نیست

دانی که خبر ز عشق دارد
آن کز همه عالمش خبر نیست

سعدی چو امید وصل باقیست
اندیشه جان و بیم سر نیست

پروانه ز عشق بر خطر بود
اکنون که بسوختش خطر نیست

#سعدى
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمی‌ماند و این عهد نمی‌پاید


گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید

#سعدى
وفای عهد
نگه دار و از جفا بگذر
به حق آن که نیم یار بی‌وفا ای دوست

اگر به خوردن
خون آمدی هلا برخیز
و گر به بردن دل آمدی بیا ای دوست

#سعدى
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم

گر بی تو بُوَد جنّت، بر کنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم

#سعدى
گفتے به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان بَرَمَت جانا! بنشینم و برخیزم

گر بے تو بُوَد جنّت، بر ڪنگره ننشینم
ور با تو بُوَد دوزخ، در سلسله آویزم


#سعدى
آدمی نیست
که عاشق نشود فصل بهار

#سعدى
همه ديده ها به سويت
نگران حُسنِ رويت

#سعدى
با همه مهر ،و با منش کینست
چکنم؟ حظّ بخت من اینست

شاید ای نفس تا دگر نکنی
پنجه با ساعدی که سیمینست

ننهد پای تا نبیند جای
هر که را چشم مصلحت بینست

مثل زیرکان و چنبر عشق
طفل نادان و مار رنگینست

دردمند فراق سر ننهد
مگر آن شب که گور بالینست

گریه گو بر هلاک من مکنید
که نه این نوبت نخستینست

لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندینست

گر هزارم جواب تلخ دهی
اعتقاد من آن که شیرینست

مرد اگر شیر در کمند آرد
چون کمندش گرفت ،مسکینست

سعدیا !تن به نیستی درده
چاره با سخت بازوان اینست

#سعدى
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا

هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا

#سعدى
ناچار هر که صاحب روی نکو بود
هر جا که بگذرد همه چشمی در او بود

ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار
کان جا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود

نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی
بعد از هزار سال که خاکش سبو بود

پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک
نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود

ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار
مسکین کسی که در خم چوگان چو گو بود

مویی چنین دریغ نباشد گره زدن
بگذار تا کنار و برت مشک بو بود

پندارم آن که با تو ندارد تعلقی
نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود

من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم
گم کرده دل هرآینه در جست و جو بود

بر می‌نیاید از دل تنگم نفس تمام
چون ناله کسی که به چاهی فرو بود

سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن
کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود

#سعدى