تا ذات نهاده در صفائیم همه
عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حباتیم همه
#ناصر_خسرو
عین خرد و سفرهٔ ذاتیم همه
تا در صفتیم در مماتیم همه
چون رفت صفت عین حباتیم همه
#ناصر_خسرو
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت
روزی که خطبه کرد نبی بر سر غــدیر
دست علی گرفت و بدو داد جای خویش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر...!!
#ناصر_خسرو
#عیـدتون_خجسته
روزی که خطبه کرد نبی بر سر غــدیر
دست علی گرفت و بدو داد جای خویش
گر دست او گرفت تو جز دست او مگیر...!!
#ناصر_خسرو
#عیـدتون_خجسته
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها از آدماند، چرا جملگی خَرند؟
دعوی کنند چه؟ که براهیم زادهایم!!
چون ژرف بنگری همه شاگردِ آزرند
خَوشّی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران
از بهرِ لقمهای هم خصمِ برادرند
هان! تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق
همسایگانِ من نه مسلمان نه کافرند!
#ناصر_خسرو_بخشی_از_قصیده
ـ ـ
جز آدمی نزاد ز آدم در این جهان
وینها از آدماند، چرا جملگی خَرند؟
دعوی کنند چه؟ که براهیم زادهایم!!
چون ژرف بنگری همه شاگردِ آزرند
خَوشّی کجاست اینجا؟ کاینجا برادران
از بهرِ لقمهای هم خصمِ برادرند
هان! تا از آن گروه نباشی که در جهان
چون گاو میخورند و چو گرگان همی درند
یا کافری به قاعده یا مؤمنی به حق
همسایگانِ من نه مسلمان نه کافرند!
#ناصر_خسرو_بخشی_از_قصیده
ـ ـ
نکوهش مکن چرخ نیلوفری را
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
#ناصر_خسرو
برون کن ز سر باد و خیرهسری را
بری دان از افعال چرخ برین را
نشاید ز دانا نکوهش بری را
همی تا کند پیشه، عادت همی کن
جهان مر جفا را، تو مر صابری را
هم امروز از پشت بارت بیفگن
میفگن به فردا مر این داوری را
چو تو خود کنی اختر خویش را بد
مدار از فلک چشم نیک اختری را
#ناصر_خسرو
گفتا که «به شب چرا نخسپی؟
وز خواب و قرار چون رمانی؟»
خوابم نبرد همی که زيرا
شد راز فلک مرا عيانی
#ناصر_خسرو
وز خواب و قرار چون رمانی؟»
خوابم نبرد همی که زيرا
شد راز فلک مرا عيانی
#ناصر_خسرو
ارکان گهر است و ما نگاریم همه
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان گُرد است و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه
#ناصر_خسرو
ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصرخسرو (۳۹۴–۴۸۱ ه.ق) از شاعران بزرگ فارسیزبان، فیلسوف، حکیم و جهانگرد ایرانی و از مبلغان مذهب اسماعیلی بود.وی در قبادیان از توابع بلخ متولد شد و در یمگان از توابع بدخشان درگذشت. وی بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفه و حساب و طب و موسیقی و نجوم و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کردهاست. ناصر خسرو به همراه حافظ و رودکی جزء سه شاعری است که کل قرآن را از برداشتهاست. وی در آثار خویش، از آیات قرآن برای اثبات عقاید خودش استفاده کردهاست
زاده۹ ذیقعده ۳۹۴ قمری
۳ سپتامبر ۱۰۰۴ میلادی
۱۲ شهریور ۳۸۳ خورشیدی
قبادیان، تاجیکستان کنونی محل زندگی بلخ، مرو، قاهره، بدخشان
درگذشته۴۸۱ قمری
۱۰۸۸ میلادی
۴۶۷ خورشیدی
یمگان، بدخشان؛ افغانستان کنونی.
وز قرن به قرن یادگاریم همه
کیوان گُرد است و ما شکاریم همه
واندر کف آز دلفگاریم همه
#ناصر_خسرو
ابومعین ناصر بن خسرو بن حارث قبادیانی بلخی، معروف به ناصرخسرو (۳۹۴–۴۸۱ ه.ق) از شاعران بزرگ فارسیزبان، فیلسوف، حکیم و جهانگرد ایرانی و از مبلغان مذهب اسماعیلی بود.وی در قبادیان از توابع بلخ متولد شد و در یمگان از توابع بدخشان درگذشت. وی بر اغلب علوم عقلی و نقلی زمان خود از قبیل فلسفه و حساب و طب و موسیقی و نجوم و کلام تبحر داشت و در اشعار خویش به کرات از احاطه داشتن خود بر این علوم تأکید کردهاست. ناصر خسرو به همراه حافظ و رودکی جزء سه شاعری است که کل قرآن را از برداشتهاست. وی در آثار خویش، از آیات قرآن برای اثبات عقاید خودش استفاده کردهاست
زاده۹ ذیقعده ۳۹۴ قمری
۳ سپتامبر ۱۰۰۴ میلادی
۱۲ شهریور ۳۸۳ خورشیدی
قبادیان، تاجیکستان کنونی محل زندگی بلخ، مرو، قاهره، بدخشان
درگذشته۴۸۱ قمری
۱۰۸۸ میلادی
۴۶۷ خورشیدی
یمگان، بدخشان؛ افغانستان کنونی.
جهان بازیگری داند،
مَکُن
با این جهان بازی
که دَر مانی به دام او
اگر چه تیز پَر بازی...
۱۲ شهریور
#زادروزشاعر_و_حکیم_بزرگ_ایران
#ناصر_خسرو
مَکُن
با این جهان بازی
که دَر مانی به دام او
اگر چه تیز پَر بازی...
۱۲ شهریور
#زادروزشاعر_و_حکیم_بزرگ_ایران
#ناصر_خسرو
چند گوئی که: چو ایامِ بهار آید
گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه، رخ و از سبزه، عذار آید
گل تبار و آل دارد، همه مهرویان؛
هر گَهی کآید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس، در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون، کهش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهدهای نیز مگو با من
که مرا از سخنِ بیهده، عار آید
شصت بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
سوی من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم تو، همی نقش و نگار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنجِ شب تار آید
فلکِ گردان شیریست رباینده
که همی هر شب، زیْ ما به شکار آید
نشود مانده و نه سیر شود هرگز
گر شکاریش یکی یا دو هزار آید
گر عزیز است جهان و خوش، زیْ نادان
سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید
هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست
گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بیطعم چو در کامِ حمار آید
سازگاری کن با دهرِ جفاپیشه
که بد و نیکِ زمانه، بهقطار آید
#ناصر_خسرو
ابیاتی از یک قصیده
گل بیاراید و بادام به بار آید
روی بستان را چون چهرهٔ دلبندان
از شکوفه، رخ و از سبزه، عذار آید
گل تبار و آل دارد، همه مهرویان؛
هر گَهی کآید با آل و تبار آید
بید با باد به صلح آید در بستان
لاله با نرگس، در بوس و کنار آید
باغ مانندهٔ گردون شود ایدون، کهش
زهره از چرخ سحرگه به نظار آید
این چنین بیهدهای نیز مگو با من
که مرا از سخنِ بیهده، عار آید
شصت بار آمد نوروز مرا مهمان
جز همان نیست اگر ششصد بار آید
سوی من خواب و خیال است جمال او
گر به چشم تو، همی نقش و نگار آید
روز رخشنده کزو شاد شود مردم
از پس انده و رنجِ شب تار آید
فلکِ گردان شیریست رباینده
که همی هر شب، زیْ ما به شکار آید
نشود مانده و نه سیر شود هرگز
گر شکاریش یکی یا دو هزار آید
گر عزیز است جهان و خوش، زیْ نادان
سوی من، باری، می ناخوش و خوار آید
هر کسی را ز جهان بهرهٔ او پیداست
گر چه هر چیزی زین طبع چهار آید
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده
خار بیطعم چو در کامِ حمار آید
سازگاری کن با دهرِ جفاپیشه
که بد و نیکِ زمانه، بهقطار آید
#ناصر_خسرو
ابیاتی از یک قصیده
نامهای زشت زیر خوبعنوانها
از قصاید زیبا و خواندنی حکیم ناصرخسرو قبادیانی:
حکیمان را چه میگویند چرخِ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبانِ مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همینشان دیمه و بهمن
که گویدْشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهْٔ آبدار و سرخ گل، وز لاله بستانها
به گفتار که بیرون آورَد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مُطرّا گشت خُلقانها
نگونسار ایستاده مر درختان را همی بینی
دهانهاشان روان بر خاک بر کردار ثعبانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدْتان
همی جستن که زادنْتان نباشد جز به نیسانها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گویی به چنگ خویش و دندانها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار ای غافل
نگشتستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟
بدین دهر فریبنده چرا غرّه شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟
نجوید جز که شیرین جانِ فرزندانْش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که من همچون تو ای بیهوش! دیدستم فراوانها
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها
ز میدانهای عمر خویش بگذشتیّ و میدانی
که هرگز باز ندْهندت سوی این شهره میدانها
که آراید چه میگویی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نو رُسته نرگسها و زراندود پیکانها
اگر بیدار و هشیاریّ و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دورانها
همی گویند کاین کهسارهای عالیِ محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها
زمین کو مایهٔ تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشناییمان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها
به مال و قوّت دنیا مشو غرّه چو دانستی
که روزی آهوان بودند پر از آرد انبانها
وگر دشوار میبینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگرْتْ از بند بجْهانند و زندانها
ز عمر این جهانی هر که حقّ خویش بستاند
برون باید شدنْش از زیر این پیروزه ایوانها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها
در این الفَنْجگه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوانها و هم مال است در کانها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نَلْفَنجد
در این ایّام الفغدن شراب و مال و درمانها
که را باشد گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها؟
به نعمتها رسند آنها که پیمودند رهْ طاعت
به شدّتها رسند آنها که بشکستند پیمانها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شده است اندر جهان بسیار برهانها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بدگوهر مُغیلانها
بدی با جهل یارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهیزد ز بد گرچه مقرّ آید به فرقانها
نبینی حرص این جهّال بدکردار را زان پس
که پیوسته همی درّند بر منبر گریبانها
برین اقول چون بَیْرَم نگر وافعال خودسَرْشان
به سان نامهای زشت زیر خوب عنوانها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه طمع خود را
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها
اگر یک شب به خوان خوانی مر او را مژدهور گردد
به خوانی در بهشتِ عدْن بر حلوا و بریانها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتند بریان و شکم آگنده بر خوانها
چنین باغی نشاید جز که پر خوار اُمّتانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کیهانها
چنین چون گفتی ای حجّت! که بر جهّال این امّت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفانها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی امروز پرگردد به نفرین تو دیوانها
#ناصر_خسرو
از قصاید زیبا و خواندنی حکیم ناصرخسرو قبادیانی:
حکیمان را چه میگویند چرخِ پیر دورانها
به سیر اندر ز حکمت بر زبانِ مهر و آبانها
خزان گوید به سرماها همینشان دیمه و بهمن
که گویدْشان همی بیشک به گرماها حزیرانها
به قول چرخ گردان بر زبان باد نوروزی
حریر سبز در پوشند بستان و بیابانها
درخت بارور فرزند زاید بیشمار و مر
در آویزند فرزندان بسیارش ز پستانها
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها
به سان پر ستاره آسمان گردد سحرگاهان
ز سبزهْٔ آبدار و سرخ گل، وز لاله بستانها
به گفتار که بیرون آورَد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها؟
نداند باغ ویران جز زبان باد نوروزی
به قول او کند ایدون همی آباد ویرانها
چو از برج حمل خورشید اشارت کرد زی صحرا
به فرمانش به صحرا بر مُطرّا گشت خُلقانها
نگونسار ایستاده مر درختان را همی بینی
دهانهاشان روان بر خاک بر کردار ثعبانها
درختان را بهاران کار بندانند و تابستان
ولیکنشان نفرماید جز آسایش زمستانها
که گوید گور و آهو را که جفت آنگاه بایدْتان
همی جستن که زادنْتان نباشد جز به نیسانها؟
در آویزد همی هر یک بدین گفتارها زینها
صلاح خویش را گویی به چنگ خویش و دندانها
چرا واقف شدند اینها بر این اسرار ای غافل
نگشتستی تو واقف بر چنین پوشیده فرمانها؟
بدین دهر فریبنده چرا غرّه شدی خیره؟
ندانستی که بسیار است او را مکر و دستانها؟
نجوید جز که شیرین جانِ فرزندانْش این جافی
ندارد سود با تیغش نه جوشنها نه خفتانها
همی گوید به فعل خویش هر کس را ز ما دایم
که من همچون تو ای بیهوش! دیدستم فراوانها
اگر با تو نمیدانی چه خواهم کرد، نندیشی
که امسال آن کنم با تو که کردم پار با آنها؟
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها
ز میدانهای عمر خویش بگذشتیّ و میدانی
که هرگز باز ندْهندت سوی این شهره میدانها
که آراید چه میگویی تو هر شب سبز گنبد را
بدین نو رُسته نرگسها و زراندود پیکانها
اگر بیدار و هشیاریّ و گوشت سوی من داری
بیاموزم تو را یک یک زبان چرخ و دورانها
همی گویند کاین کهسارهای عالیِ محکم
نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها
زمین کو مایهٔ تنهاست دانا را همی گوید
که اصلی هست جانها را که سوی آن شود جانها
به تاریکی دهد مژده همیشه روشناییمان
که از دشوارها هرگز نباشد خالی آسانها
به مال و قوّت دنیا مشو غرّه چو دانستی
که روزی آهوان بودند پر از آرد انبانها
وگر دشوار میبینی مشو نومید از آسانی
که از سرگین همی روید چنین خوشبوی ریحانها
چهارت بند بینم کرده اندر هفتمین زندان
چرا ترسی اگرْتْ از بند بجْهانند و زندانها
ز عمر این جهانی هر که حقّ خویش بستاند
برون باید شدنْش از زیر این پیروزه ایوانها
چو زین منزلگه کم بیشها بیرون شود زان پس
نیابد راه سوی او زیادتها و نقصانها
در این الفَنْجگه جویند زاد خویش بیداران
که هم زادست بر خوانها و هم مال است در کانها
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نَلْفَنجد
در این ایّام الفغدن شراب و مال و درمانها
که را باشد گران امروز رفتن بر ره طاعت
گران آید مر آن کس را به روز حشر میزانها؟
به نعمتها رسند آنها که پیمودند رهْ طاعت
به شدّتها رسند آنها که بشکستند پیمانها
خداوند جهان باتش بسوزد بد فعالان را
برین قایم شده است اندر جهان بسیار برهانها
ازیرا ما خداوند درختانیم و سوی ما
سزای سوختن گشتند بدگوهر مُغیلانها
بدی با جهل یارانند و جاهل بدکنش باشد
نپرهیزد ز بد گرچه مقرّ آید به فرقانها
نبینی حرص این جهّال بدکردار را زان پس
که پیوسته همی درّند بر منبر گریبانها
برین اقول چون بَیْرَم نگر وافعال خودسَرْشان
به سان نامهای زشت زیر خوب عنوانها
ز بهتان گویدت پرهیز کن وانگه طمع خود را
بگوید صد هزاران بر خدای خویش بهتانها
اگر یک شب به خوان خوانی مر او را مژدهور گردد
به خوانی در بهشتِ عدْن بر حلوا و بریانها
به باغی در که مرغان از درختانش به پیش تو
فرود افتند بریان و شکم آگنده بر خوانها
چنین باغی نشاید جز که پر خوار اُمّتانی را
که بردارند بر پشت و به گردن بار کیهانها
چنین چون گفتی ای حجّت! که بر جهّال این امّت
فرو بارد ز خشم تو همی اندوه طوفانها؟
بر این دیوان اگر نفرین کنی شاید که ایشان را
همی امروز پرگردد به نفرین تو دیوانها
#ناصر_خسرو
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بنگر که خلق را به که داد و چگونه گفت؛
روزی که خطبه کرد نبی بر سرِ غدیر
دست علی گرفت و بدو داد جای خویش
گر دست او گرفت
تو جز دست او مگیر
#ناصر_خسرو