#تو_مرد_صحبت_دل_نیستی_نمیدانی
#که_سر_به_جیب_کشیدن_چه_عالمی_دارد
مراقبه، دانش شناخت و تحقق خداوند است. مفیدترین دانش موجود در این دنیاست. اگر اکثریت انسانها به ارزش و فواید مراقبه واقف بودند، بیشتر دلشان میخواست که مراقبه کنند. مقصود نهایی از مراقبه کردن رسیدن به هشیاری شناخت خداوند و یگانگی جاویدان روح فردی با اوست. چه هدفی از این والاتر و پرفایدهتر که انسان استعدادهای محدودش را به کرانههای حضور و قدرتک مطلق آفریدگارش وسعت دهد؟ تحقق الهی، برای مراقبهگر آرامش، عشق، قدرت و خرد الهی به ارمغان میآورد.
#که_سر_به_جیب_کشیدن_چه_عالمی_دارد
مراقبه، دانش شناخت و تحقق خداوند است. مفیدترین دانش موجود در این دنیاست. اگر اکثریت انسانها به ارزش و فواید مراقبه واقف بودند، بیشتر دلشان میخواست که مراقبه کنند. مقصود نهایی از مراقبه کردن رسیدن به هشیاری شناخت خداوند و یگانگی جاویدان روح فردی با اوست. چه هدفی از این والاتر و پرفایدهتر که انسان استعدادهای محدودش را به کرانههای حضور و قدرتک مطلق آفریدگارش وسعت دهد؟ تحقق الهی، برای مراقبهگر آرامش، عشق، قدرت و خرد الهی به ارمغان میآورد.
#اصلاحیه
درود بر شما دوست ادیب عرض کنم خدمت شما این بیت ارسالی از کوروش محمدی هست به شرح زیر که البته ب استقبال غزل معروف حافظ میباشد که شعر دیگری به این شیوه از حاجی سبزواری (اسرار) وجود دارد بنده هر سه شعر را ارسال خواهم کرد برای آگاهی بیشتر دوستان
البته خود حافظ هم ب استقبال غزلی از سعدی سروده اند که آن غزل را هم برای دوستان ارسال میکنیم
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
#در سراپای #وجودت #هنری نیست #که نیست
#عیبت آن #است که بر #بنده #نمیبخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در میبایی
بر من از دست تو چندان که جفا میآید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو میآرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو میپیمایی
سعدی
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
حافظ
شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست.
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست.
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی به قفس.
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست.
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت، به فغان.
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست.
نه همین از غم او سینه ما صد چاک است.
داغ او لاله صفت، بر جگری نیست که نیست.
موسیای نیست که دعوی اناالحق شنود.
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست.
چشم ما دیده خفّاش بود ورنه تو را.
پرتو حسن به دیوار و دری نیست که نیست.
گوش اسرار شنو نیست وگرنه «اسرار».
برش از عالم معنی خبری نیست که نیست
حاجی سبزواری
در دلم جز غم عشقت اثری نیست که نیست
جز سر کوی تومارا گذری نیست که نیست
شب یلدایی گیسوی تو در خاطر من
شب تاریست که برآن سحری نیست که نیست
در شب هجر تو ای مه به تمنای وصال
همچو چشمان ترم چشم تری نیست که نیست
بس که در ها زده ام لیک به رویم در باز
جز در خانه ی تو هیچ دری نیست که نیست
در رصد خانه قلبم همه آفاق رصد شد
به مثال تو نگارا قمری نیست که نیست
همچو من عاشق محکوم به مرگ غم عشق
بر سردار تو رقصنده سری نیست که نیست
بر تو صد نامه فرستادم و پاسخ نرسید
بی خبر گشتم واز تو خبری نیست که نیست
#باغ و #بستان #دلم بذر #تو دارد #صنما
تو #نباشی #دل مارا #ثمری #نیست که #نیست
کورش محمدی
درود بر شما دوست ادیب عرض کنم خدمت شما این بیت ارسالی از کوروش محمدی هست به شرح زیر که البته ب استقبال غزل معروف حافظ میباشد که شعر دیگری به این شیوه از حاجی سبزواری (اسرار) وجود دارد بنده هر سه شعر را ارسال خواهم کرد برای آگاهی بیشتر دوستان
البته خود حافظ هم ب استقبال غزلی از سعدی سروده اند که آن غزل را هم برای دوستان ارسال میکنیم
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
#در سراپای #وجودت #هنری نیست #که نیست
#عیبت آن #است که بر #بنده #نمیبخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در میبایی
بر من از دست تو چندان که جفا میآید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو میآرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو میپیمایی
سعدی
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
حافظ
شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست.
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست.
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی به قفس.
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست.
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت، به فغان.
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست.
نه همین از غم او سینه ما صد چاک است.
داغ او لاله صفت، بر جگری نیست که نیست.
موسیای نیست که دعوی اناالحق شنود.
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست.
چشم ما دیده خفّاش بود ورنه تو را.
پرتو حسن به دیوار و دری نیست که نیست.
گوش اسرار شنو نیست وگرنه «اسرار».
برش از عالم معنی خبری نیست که نیست
حاجی سبزواری
در دلم جز غم عشقت اثری نیست که نیست
جز سر کوی تومارا گذری نیست که نیست
شب یلدایی گیسوی تو در خاطر من
شب تاریست که برآن سحری نیست که نیست
در شب هجر تو ای مه به تمنای وصال
همچو چشمان ترم چشم تری نیست که نیست
بس که در ها زده ام لیک به رویم در باز
جز در خانه ی تو هیچ دری نیست که نیست
در رصد خانه قلبم همه آفاق رصد شد
به مثال تو نگارا قمری نیست که نیست
همچو من عاشق محکوم به مرگ غم عشق
بر سردار تو رقصنده سری نیست که نیست
بر تو صد نامه فرستادم و پاسخ نرسید
بی خبر گشتم واز تو خبری نیست که نیست
#باغ و #بستان #دلم بذر #تو دارد #صنما
تو #نباشی #دل مارا #ثمری #نیست که #نیست
کورش محمدی
Forwarded from اصلاحیه (👑🌟بابک خرمدین🌟👑)
#اصلاحیه
درود بر شما دوست ادیب عرض کنم خدمت شما این بیت ارسالی از کوروش محمدی هست به شرح زیر که البته ب استقبال غزل معروف حافظ میباشد که شعر دیگری به این شیوه از حاجی سبزواری (اسرار) وجود دارد بنده هر سه شعر را ارسال خواهم کرد برای آگاهی بیشتر دوستان
البته خود حافظ هم ب استقبال غزلی از سعدی سروده اند که آن غزل را هم برای دوستان ارسال میکنیم
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
#در سراپای #وجودت #هنری نیست #که نیست
#عیبت آن #است که بر #بنده #نمیبخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در میبایی
بر من از دست تو چندان که جفا میآید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو میآرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو میپیمایی
سعدی
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
حافظ
شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست.
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست.
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی به قفس.
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست.
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت، به فغان.
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست.
نه همین از غم او سینه ما صد چاک است.
داغ او لاله صفت، بر جگری نیست که نیست.
موسیای نیست که دعوی اناالحق شنود.
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست.
چشم ما دیده خفّاش بود ورنه تو را.
پرتو حسن به دیوار و دری نیست که نیست.
گوش اسرار شنو نیست وگرنه «اسرار».
برش از عالم معنی خبری نیست که نیست
حاجی سبزواری
در دلم جز غم عشقت اثری نیست که نیست
جز سر کوی تومارا گذری نیست که نیست
شب یلدایی گیسوی تو در خاطر من
شب تاریست که برآن سحری نیست که نیست
در شب هجر تو ای مه به تمنای وصال
همچو چشمان ترم چشم تری نیست که نیست
بس که در ها زده ام لیک به رویم در باز
جز در خانه ی تو هیچ دری نیست که نیست
در رصد خانه قلبم همه آفاق رصد شد
به مثال تو نگارا قمری نیست که نیست
همچو من عاشق محکوم به مرگ غم عشق
بر سردار تو رقصنده سری نیست که نیست
بر تو صد نامه فرستادم و پاسخ نرسید
بی خبر گشتم واز تو خبری نیست که نیست
#باغ و #بستان #دلم بذر #تو دارد #صنما
تو #نباشی #دل مارا #ثمری #نیست که #نیست
کورش محمدی
درود بر شما دوست ادیب عرض کنم خدمت شما این بیت ارسالی از کوروش محمدی هست به شرح زیر که البته ب استقبال غزل معروف حافظ میباشد که شعر دیگری به این شیوه از حاجی سبزواری (اسرار) وجود دارد بنده هر سه شعر را ارسال خواهم کرد برای آگاهی بیشتر دوستان
البته خود حافظ هم ب استقبال غزلی از سعدی سروده اند که آن غزل را هم برای دوستان ارسال میکنیم
تو پری زاده ندانم ز کجا میآیی
کآدمیزاده نباشد به چنین زیبایی
راست خواهی نه حلال است که پنهان دارند
مثل این روی و نشاید که به کس بنمایی
سرو با قامت زیبای تو در مجلس باغ
نتواند که کند دعوی همبالایی
#در سراپای #وجودت #هنری نیست #که نیست
#عیبت آن #است که بر #بنده #نمیبخشایی
به خدا بر تو که خون من بیچاره مریز
که من آن قدر ندارم که تو دست آلایی
بی رخت چشم ندارم که جهانی بینم
به دو چشمت که ز چشمم مرو ای بینایی
نه مرا حسرت جاه است و نه اندیشه مال
همه اسباب مهیاست تو در میبایی
بر من از دست تو چندان که جفا میآید
خوشتر و خوبتر اندر نظرم میآیی
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
چاره بعد از تو ندانیم به جز تنهایی
ور به خواری ز در خویش برانی ما را
همچنان شکر کنیمت که عزیز مایی
من از این در به جفا روی نخواهم پیچید
گر ببندی تو به روی من و گر بگشایی
چه کند داعی دولت که قبولش نکنند
ما حریصیم به خدمت تو نمیفرمایی
سعدیا دختر انفاس تو بس دل ببرد
به چنین زیور معنی که تو میآرایی
باد نوروز که بوی گل و سنبل دارد
لطف این باد ندارد که تو میپیمایی
سعدی
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
حافظ
شورش عشق تو در هیچ سری نیست که نیست.
منظر روی تو زیب نظری نیست که نیست.
نیست یک مرغ دلی کش نفکندی به قفس.
تیر بیداد تو تا پر به پری نیست که نیست.
ز فغانم ز فراق رخ و زلفت، به فغان.
سگ کویت همه شب تا سحری نیست که نیست.
نه همین از غم او سینه ما صد چاک است.
داغ او لاله صفت، بر جگری نیست که نیست.
موسیای نیست که دعوی اناالحق شنود.
ورنه این زمزمه اندر شجری نیست که نیست.
چشم ما دیده خفّاش بود ورنه تو را.
پرتو حسن به دیوار و دری نیست که نیست.
گوش اسرار شنو نیست وگرنه «اسرار».
برش از عالم معنی خبری نیست که نیست
حاجی سبزواری
در دلم جز غم عشقت اثری نیست که نیست
جز سر کوی تومارا گذری نیست که نیست
شب یلدایی گیسوی تو در خاطر من
شب تاریست که برآن سحری نیست که نیست
در شب هجر تو ای مه به تمنای وصال
همچو چشمان ترم چشم تری نیست که نیست
بس که در ها زده ام لیک به رویم در باز
جز در خانه ی تو هیچ دری نیست که نیست
در رصد خانه قلبم همه آفاق رصد شد
به مثال تو نگارا قمری نیست که نیست
همچو من عاشق محکوم به مرگ غم عشق
بر سردار تو رقصنده سری نیست که نیست
بر تو صد نامه فرستادم و پاسخ نرسید
بی خبر گشتم واز تو خبری نیست که نیست
#باغ و #بستان #دلم بذر #تو دارد #صنما
تو #نباشی #دل مارا #ثمری #نیست که #نیست
کورش محمدی
#سید_عبدالحسین_مختاباد
#خواننده_و_آهنگساز_ایرانی ،
#که_نشان_طلای_رقابتهای_2020
#جایزه_موزیک_جهانی_را
#برای_اثر " #ازشرم_در_حجاب"
#بدست_آورد...
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
#حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
#حضرت_حافظ
#سید_عبدالحسین_مختاباد
#خواننده_و_آهنگساز_ایرانی ،
#که_نشان_طلای_رقابتهای_2020
#جایزه_موزیک_جهانی_را
#برای_اثر " #ازشرم_در_حجاب"
#بدست_آورد...
راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
قد خمیده ما سهلت نماید اما
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
جام می مغانه هم با مغان توان زد
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
#حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد
#حضرت_حافظ
Telegram
attach 📎
.
چه شود به چهرهی زرد من...
#نظری_برای_خدا_کنی...
#که_اگر_کنی_همه_درد_من...
به یکی نظاره دوا کنی...
#هاتف_اصفهانی
.
چه شود به چهرهی زرد من...
#نظری_برای_خدا_کنی...
#که_اگر_کنی_همه_درد_من...
به یکی نظاره دوا کنی...
#هاتف_اصفهانی
.
پادشاهی منوچهر بخش شش
تلفیقی از نسخهی امیربهادر و تصحیح دکتر خالقی مطلق
با این توضیح که واژههای داخل پرانتز () از روی نسخهی امیر بهادر میباشند و همچنین ابیاتی که کلمهی اول بیت با علامت # مشخص شدهاند نیز از روی نسخهی امیربهادر هستند و بقیه که قسمت اعظم این نوشتار و ابیات میباشند همان تصحیح دکتر خالقی مطلق میباشند .
گفتار اندر خواب دیدن سام نریمان
به سامِ نریمان ، رسید آگهی ،
از آن نامور پورِ با فرهی ،
(از آن نیکپی پورِ با فرهی)
شبی از شبان ، داغدلْ ، خفته بود ،
ز کارِ زمانه ، برآشفته بود ،
چنان دید ، کز کشورِ هندوان ،
یکی مرد ، بر تازیاسپی ، دَوان ،
[فراز آمدی تا به نزدیکِ سام ،
سواری سرافراز و گُرد و هُمام ،]
۹۵ وُرا ( وِرا ) مژده دادی ، به( ز ) فرزندِ اوی ،
بر( از ) آن بُرزْشاخِ بَرومندِ اوی ،
چو بیدار شد ، موبدان را بخواند ،
وُ زین ( وزین ، وز این ) در ، سخن ، چند گونه بِراند ،
بَدیشان بگفت ، آنچه در خواب دید ،
جز آن ، هرچه از کاردانان( کاروانها ) شِنید ،
" چه گویید؟ " گفت؟ : اندر این داستان؟ ،
خِرَدْتان ، بَدین هست همداستان؟" ،
#که زندهست آن خُردکودک هنوز؟
و یا ، شد ، ز سرما و مِهر و تموز؟
هر آنکس که بودند ، پیر و جُوان ،
زُوان( زبان ) برگشادند ، بر پَهلوان ،
#که هر کو ، بهیزدان شود ناسپاس ،
نباشد به هر کار ، نیکی شناس ،
۱۰۰ که ، "بر سنگ و بر خاکْ ، شیر و پلنگ ،
چه ماهی بَدآب( بهآب) اندرون ، با( یا ) نهنگ ،
همه ، بچه را ، پرورانندهاند ،
ستایش ، به یزدان رسانندهاند ،
تو ، پیمانِ نیکی دهش ، بشکنی! ،
چنان بی گناه( بیگنه ) بچه را ، بفگنی! " ،
#ز مویِ سپیدش ، دل آری بهتنگ ،
تنِ روشن و پاک را ، نیست ننگ ،
#نگر ، تا نگوئی ، که او ، زنده نیست ،
بیارای ، و بر جُستنش ، بر بِایست ،
#که یزدان ، کسی را ، که دارد نگاه ،
نگردد ز سرما و گرما ، تباه ،
به یزدان ، کنون سویِ پوزش گرای ،
که اویَست بر نیک و بد ، ( نیکیدِه و ) رهنمای ،
#بر آن بُد که روزِ دگر ، پهلوان ،
سویِ کوهِ البرز ، پویَد نوان ،
#بجویَد ، مگر باز یابَد وِرا ،
بهدل ، شادکامی فزاید وِرا ،
چو ، شب تیره شد ، رایِ خواب ، آمدش ،
کز اندیشهی دل ، شتاب آمدش ،
۱۰۵ چُنان دید در خواب ، کز کوهِ هند ،
درفشی ، برافراختندی ، پِرِند ( بلند ) ،
غلامی ، پدید آمدی ، خوبروی ،
سپاهی گران ، از پسِ پشتِ اوی ،
به دست چپشبر ، یَکی موبدی ،
سوی راستش ، ناموربِخرَدی ،
یَکی ، پیشِ سام آمدی ، زان دو مرد ،
گشادی زُوان ( زبان ) را ، به گفتارِ سرد ،
که "ای مردِ ناباکِ ( بیباکِ ) ناپاکرای ،
دل و دیده ، شُسته ز شرمِ خدای ،
۱۱۰ تو را ، دایه ، گر مرغ شایستهیی ( شاید همی ) ،
پس ، این پهلوانی ، چه بایسته یی ( باید همی )؟! ،
گر ، آهوست بر مرد ، مویِ سَپید ،
تو را ، ریش و سر ، گشت چون خِنگْ ( مشک ) بید! ،
#همان و همین ( هم آن و هم این ) ، ایزدت بهره داد ،
همی گم کنی ، تو ،، به بیداد ، داد ،
پس ، از آفریننده ، بیزار شَو ،
که در تنْت هر روز ( روزه ) ، رنگیست نَو! ،
پُسر ، گر ( کو ) ، به نزدِ ( نزدیکِ )پدر ( تو ) ، بود خوار ،
کنون ( مر او ) ، هست پروردهی کردگار ،
کز او ، مهربانتر ،، بدو ( وِرا ) دایه نیست ،
تو را ، خود ، به مهراندرون ، مایه ( پایه ) نیست! ،
تلفیقی از نسخهی امیربهادر و تصحیح دکتر خالقی مطلق
با این توضیح که واژههای داخل پرانتز () از روی نسخهی امیر بهادر میباشند و همچنین ابیاتی که کلمهی اول بیت با علامت # مشخص شدهاند نیز از روی نسخهی امیربهادر هستند و بقیه که قسمت اعظم این نوشتار و ابیات میباشند همان تصحیح دکتر خالقی مطلق میباشند .
گفتار اندر خواب دیدن سام نریمان
به سامِ نریمان ، رسید آگهی ،
از آن نامور پورِ با فرهی ،
(از آن نیکپی پورِ با فرهی)
شبی از شبان ، داغدلْ ، خفته بود ،
ز کارِ زمانه ، برآشفته بود ،
چنان دید ، کز کشورِ هندوان ،
یکی مرد ، بر تازیاسپی ، دَوان ،
[فراز آمدی تا به نزدیکِ سام ،
سواری سرافراز و گُرد و هُمام ،]
۹۵ وُرا ( وِرا ) مژده دادی ، به( ز ) فرزندِ اوی ،
بر( از ) آن بُرزْشاخِ بَرومندِ اوی ،
چو بیدار شد ، موبدان را بخواند ،
وُ زین ( وزین ، وز این ) در ، سخن ، چند گونه بِراند ،
بَدیشان بگفت ، آنچه در خواب دید ،
جز آن ، هرچه از کاردانان( کاروانها ) شِنید ،
" چه گویید؟ " گفت؟ : اندر این داستان؟ ،
خِرَدْتان ، بَدین هست همداستان؟" ،
#که زندهست آن خُردکودک هنوز؟
و یا ، شد ، ز سرما و مِهر و تموز؟
هر آنکس که بودند ، پیر و جُوان ،
زُوان( زبان ) برگشادند ، بر پَهلوان ،
#که هر کو ، بهیزدان شود ناسپاس ،
نباشد به هر کار ، نیکی شناس ،
۱۰۰ که ، "بر سنگ و بر خاکْ ، شیر و پلنگ ،
چه ماهی بَدآب( بهآب) اندرون ، با( یا ) نهنگ ،
همه ، بچه را ، پرورانندهاند ،
ستایش ، به یزدان رسانندهاند ،
تو ، پیمانِ نیکی دهش ، بشکنی! ،
چنان بی گناه( بیگنه ) بچه را ، بفگنی! " ،
#ز مویِ سپیدش ، دل آری بهتنگ ،
تنِ روشن و پاک را ، نیست ننگ ،
#نگر ، تا نگوئی ، که او ، زنده نیست ،
بیارای ، و بر جُستنش ، بر بِایست ،
#که یزدان ، کسی را ، که دارد نگاه ،
نگردد ز سرما و گرما ، تباه ،
به یزدان ، کنون سویِ پوزش گرای ،
که اویَست بر نیک و بد ، ( نیکیدِه و ) رهنمای ،
#بر آن بُد که روزِ دگر ، پهلوان ،
سویِ کوهِ البرز ، پویَد نوان ،
#بجویَد ، مگر باز یابَد وِرا ،
بهدل ، شادکامی فزاید وِرا ،
چو ، شب تیره شد ، رایِ خواب ، آمدش ،
کز اندیشهی دل ، شتاب آمدش ،
۱۰۵ چُنان دید در خواب ، کز کوهِ هند ،
درفشی ، برافراختندی ، پِرِند ( بلند ) ،
غلامی ، پدید آمدی ، خوبروی ،
سپاهی گران ، از پسِ پشتِ اوی ،
به دست چپشبر ، یَکی موبدی ،
سوی راستش ، ناموربِخرَدی ،
یَکی ، پیشِ سام آمدی ، زان دو مرد ،
گشادی زُوان ( زبان ) را ، به گفتارِ سرد ،
که "ای مردِ ناباکِ ( بیباکِ ) ناپاکرای ،
دل و دیده ، شُسته ز شرمِ خدای ،
۱۱۰ تو را ، دایه ، گر مرغ شایستهیی ( شاید همی ) ،
پس ، این پهلوانی ، چه بایسته یی ( باید همی )؟! ،
گر ، آهوست بر مرد ، مویِ سَپید ،
تو را ، ریش و سر ، گشت چون خِنگْ ( مشک ) بید! ،
#همان و همین ( هم آن و هم این ) ، ایزدت بهره داد ،
همی گم کنی ، تو ،، به بیداد ، داد ،
پس ، از آفریننده ، بیزار شَو ،
که در تنْت هر روز ( روزه ) ، رنگیست نَو! ،
پُسر ، گر ( کو ) ، به نزدِ ( نزدیکِ )پدر ( تو ) ، بود خوار ،
کنون ( مر او ) ، هست پروردهی کردگار ،
کز او ، مهربانتر ،، بدو ( وِرا ) دایه نیست ،
تو را ، خود ، به مهراندرون ، مایه ( پایه ) نیست! ،
معرفی عارفان
فلکا ،، نه پادشاهی؟ ، نه که خاک ، بندهی توست؟ ، تو ، چرا به خدمتِ او ، شب و روز ، در هوایی؟ ، فلکم جواب گوید : ، که کسی تُهی نپویَد ، که اگر کَهی بِپَرَّد ، بُوَد آن ، ز کهربایی ، #مولانا
سخنم خورِ فرشتهست ،
من اگر سخن نگویم ،
مَلکِ گرسنه ، گوید : ،
که بگو ،، خمُش چرایی؟ ،
تو نه از فرشتگانی ،
خورشِ مَلَک چه دانی؟ ،
چه کنی تُرنگبین را؟ ،
تو حریفِ گَندنایی ،
تو چه دانی این ابا را؟ ،
که ز مطبخِ دماغ است؟ ،
که خدا کند در آن جا ،
شب و روز ،، کدخدایی ،
#مولانا
#سخنم_خور_فرشتهست ،
#من_اگر_سخن_نگویم ،
#ملک_گرسنه_گوید : ،
#که_بگو_خمش_چرایی؟ ،
من اگر سخن نگویم ،
مَلکِ گرسنه ، گوید : ،
که بگو ،، خمُش چرایی؟ ،
تو نه از فرشتگانی ،
خورشِ مَلَک چه دانی؟ ،
چه کنی تُرنگبین را؟ ،
تو حریفِ گَندنایی ،
تو چه دانی این ابا را؟ ،
که ز مطبخِ دماغ است؟ ،
که خدا کند در آن جا ،
شب و روز ،، کدخدایی ،
#مولانا
#سخنم_خور_فرشتهست ،
#من_اگر_سخن_نگویم ،
#ملک_گرسنه_گوید : ،
#که_بگو_خمش_چرایی؟ ،
عهد کردم ، این پریشانی ،
دگر ، با کس ، نگویم ،
گفت آخر ، با تو ،، دردم ،
اشکِ گرم و آهِ سردم ،
میروی و ، میروم پیمانه گیرم ،
تا ندانم ،
من #که بودم؟ ،
یا #چه بودم؟ ،
یا #چه هستم؟ ،
یا #چه کردم؟ ،
#عماد_خراسانی
دگر ، با کس ، نگویم ،
گفت آخر ، با تو ،، دردم ،
اشکِ گرم و آهِ سردم ،
میروی و ، میروم پیمانه گیرم ،
تا ندانم ،
من #که بودم؟ ،
یا #چه بودم؟ ،
یا #چه هستم؟ ،
یا #چه کردم؟ ،
#عماد_خراسانی
سلام
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
گر ، مِیفروش ،،، حاجتِ رندان روا کند ،
ایزد ، گنه ببخشد و ،،، دفعِ بلا کند ،
ساقی ، به جامِ عدل ،،، بده باده ، تا گدا ،
غیرت نیاوَرَد ، که جهان پُربلا کند ،
حقّا ، کز این غَمان ،،، برسد مژدهٔ امان ،
گر ، سالِکی ، به عهدِ امانت ، وفا کند ،
گر ، رنج پیشآید و ،،، گر راحت ، ای حکیم ،
نسبت مَکُن به غیر ،،، که اینها ، خدا کند ،
در کارخانهای ، که رَهِ عقل و فضل ، نیست ،
فهمِ ضعیفْرایْ ،،، فضولی چرا کند؟ ،
مطرب ، بساز پرده ،،، که کس بیاجل نمُرد ،
وان کو ، نه این ترانه سُرایَد ،،، خطا کند ،
ما را که دردِ عشق و بلای خُمار ،،، کُشت ،
یا ، وصلِ دوست ،،، یا ، میِ صافی ، دوا کند ،
جان ، رفت در سرِ می و ،،، حافظ ، به عشق سوخت ،
عیسیدَمی کجاست ، که احیایِ ما کند؟ ،
#حافظ
#عیسیدمی_کجاست؟ ،
#که_احیای_ما_کند؟ ،
ایزد ، گنه ببخشد و ،،، دفعِ بلا کند ،
ساقی ، به جامِ عدل ،،، بده باده ، تا گدا ،
غیرت نیاوَرَد ، که جهان پُربلا کند ،
حقّا ، کز این غَمان ،،، برسد مژدهٔ امان ،
گر ، سالِکی ، به عهدِ امانت ، وفا کند ،
گر ، رنج پیشآید و ،،، گر راحت ، ای حکیم ،
نسبت مَکُن به غیر ،،، که اینها ، خدا کند ،
در کارخانهای ، که رَهِ عقل و فضل ، نیست ،
فهمِ ضعیفْرایْ ،،، فضولی چرا کند؟ ،
مطرب ، بساز پرده ،،، که کس بیاجل نمُرد ،
وان کو ، نه این ترانه سُرایَد ،،، خطا کند ،
ما را که دردِ عشق و بلای خُمار ،،، کُشت ،
یا ، وصلِ دوست ،،، یا ، میِ صافی ، دوا کند ،
جان ، رفت در سرِ می و ،،، حافظ ، به عشق سوخت ،
عیسیدَمی کجاست ، که احیایِ ما کند؟ ،
#حافظ
#عیسیدمی_کجاست؟ ،
#که_احیای_ما_کند؟ ،