معرفی عارفان
1.12K subscribers
32.8K photos
11.8K videos
3.18K files
2.7K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ز بسکه منتظران چشم در ره یارند
چو نقش پا همه‌گر خفته‌اند بیدارند

ز آفتاب قیامت مگوکه اهل وفا
به یاد آن مژه در سایه‌های دیوارند

درین بساط‌ که داند چه جلوه پرده درد
هنوز آینه‌داران به رفع زنگارند

مرو به عرصهٔ دعوی که گردن‌افرازان
همه علمکش انگشتهای زنهارند

ز پیچ و تاب تعلق ‌که رسته است اینجا
اگر سرندکه یکسر به زبر دستارند

هوس ز زحمت کس دست برنمی‌دارد
جهانیان همه یک آرزوی بیمارند

درین محیط به آیین موجهای‌ گهر
طبایعی که بهم ساختند هموارند

نبرد بخت سیه شهرت از سخن‌سنجان
که زیر سرمه چو خط نالهٔ شب تارند

به خاک قافله‌ها سینه‌مال می‌گذرند
چو سایه هیچ متاعان عجب‌ گرانبارند

ز شغل مزرع بی‌حاصلی مگوی و مپرس
خیال می‌دروند و فسانه می‌کارند

خموش باش ‌که مرغان آشیانهٔ لاف
به هر طرف نگری پرگشای منقارند

ز خودسران تعین عیان نشد بیدل
جز اینکه چون تل برف آبگینه‌کهسارند

#بیدل_دهلوی
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۳۸۴
آنک بی‌باده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست

و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبه‌ام اشکست کجاست

و آنک جان‌ها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببرده‌ست کجاست

جان جان‌ست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا می‌طلبد در تن ما هست کجاست

غمزه چشم بهانه‌ست و زان سو هوسی‌ست
و آنک او در پس غمزه‌ست دل خست کجاست

پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست

عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست

#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۱۲
یاد رویش نه چراغی است که خاموش کنند
نمکی نیست لب او که فراموش کنند

نکند باده روشن به خردهای ضعیف
آنچه چشمان سیه مست تو باهوش کنند

نیست ممکن که به معراج اجابت نرسد
هر دعایی که در آن صبح بناگوش کنند

کار صد رطل گران می کند از شادابی
گوهری را که ز گفتار تو در گوش کنند

دایم از غیرت خونابه کشانند خراب
ناتوانان که شب و روز قدح نوش کنند

قد برافراز که سیمین بدنان نقد حیات
همچو گل صرف به خمیازه آغوش کنند

عشق بالاتر ازان است که پنهان گردد
شعله رعناتر ازان است که خس پوش کنند

سرد مهران جهان گر همه صرصر گردند
دل روشن نه چراغی است که خاموش کنند

صاف طبعان که به زندان بدن محبوسند
خشت را از سر خم دور به یک جوش کنند

مست آیند به صحرای قیامت صائب
خلق اگر از ته دل فکر ترا گوش کنند

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۳۵۴۳
ای برق اگر به گوشه آن بام بگذری
آنجا که باد زهره ندارد خبر بری

ای مرغ اگر پری به سر کوی آن صنم
پیغام دوستان برسانی بدان پری

آن مشتری خصال گر از ما حکایتی
پرسد جواب ده که به جانند مشتری

گو تشنگان بادیه را جان به لب رسید
تو خفته در کجاوه به خواب خوش اندری

ای ماهروی حاضر غایب که پیش دل
یک روز نگذرد که تو صد بار نگذری

دانی چه می‌رود به سر ما ز دست تو
تا خود به پای خویش بیایی و بنگری

بازآی کز صبوری و دوری بسوختیم
ای غایب از نظر که به معنی برابری

یا دل به ما دهی چو دل ما به دست توست
یا مهر خویشتن ز دل ما به در بری

تا خود برون پرده حکایت کجا رسد
چون از درون پرده چنین پرده می‌دری

سعدی تو کیستی که دم دوستی زنی
دعوی بندگی کن و اقرار چاکری

#سعدی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ  ۵۴۳
پوچ است هر سری که نه در وی هوای توست
سهوست سجده ای که نه بر خاک پای توست

طبل رحیل هوش من آواز پای توست
حسرت نصیب دیده من از لقای توست

در پرده های چشم شکر خواب صبح نیست
شیرینیی که در دو لب جانفزای توست

خون می کند عرق ز شفق هر صباح و شام
از بس که آفتاب خجل از لقای توست

در باز کردن در باغ بهشت نیست
فیضی که در گشودن بند قبای توست

ظرف وصال نیست من تنگ ظرف را
طبل رحیل هوش من آواز پای توست

خودداری سپند در آتش بود محال
خالی است جای من به حریمی که جای توست

هر شاخ گلی که دست کند در چمن بلند
از روی صدق ورد زبانش دعای توست

هر دل رمیده ای که بساط زمانه داشت
امروز در کمند دو زلف رسای توست

ره نیست در حریم تو هر خودپرست را
بیگانه هر که گشت ز خود آشنای توست

چون ترک دلبری ننمایند دلبران ؟
چون هر کجا دلی که بود مبتلای توست

استادگی چگونه کند در نثار جان؟
صائب که مرگ و زندگیش از برای توست

#صائب_تبریزی
- دیوان اشعار
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
@mehrr_o_mahh مهر و ماه
علیرضا قربانی _ عقیق _ سر پیمان عشق
هرکه دو پیمانه زد همره مستان عشق
سر نکشد تا ابد از سر پیمان عشق

بر سر آب آن که رفت اهل سراب است و بس
طعم عطش می‌دهد چشمه‌ی جوشان عشق
چشمه‌ی جوشان عشق …

جامه‌ی تن خاک کن
جامه‌ی جان چاک کن

تا به عیان برزنی سر ز گریبان عشق
سر ز گریبان عشق …


#علیرضا_قربانی
شوق دیـدار تـو سر رفت
ز پیمانه‌ٔ ما
کی قدم می‌نهی ای شاه به
ویـرانه‌ٔ ما
ما هنوز ای نفست گرم پر
از تاب و تبیم
سر و سامان بده بر این دلِ
دیوانه‌ٔ ما

#حضرت_مولانا
گفتی که : به وصلم برسی زود ،

مخور غم ،





آری ، بِرسَم ،

گر ، ز غمت زنده بمانم ،



#اوحدی
ای پادشاهِ خوبان ،

رحمی بر این گدا کن ،






از مَکرَمَت دلم را ،

از قیدِ غم ، رها کن ،




#بلنداقبال
معرفی عارفان
ای پادشاهِ خوبان ، رحمی بر این گدا کن ، از مَکرَمَت دلم را ، از قیدِ غم ، رها کن ، #بلنداقبال
من ، خسته و غریبم ،

شد درد و غم ، نصیبم ،






گفتی که : من طبیبم ،

دردِ مرا ، دوا کن ،




#بلنداقبال
عشق، داغی است خون چکان؛ طالب!
نیک دارش که یادگار دل است



#طالب_آملی
@mehrr_o_mahh مهر و ماه
علیرضا قربانی _ عقیق _ سر پیمان عشق
هرکه دو پیمانه زد همره مستان عشق
سر نکشد تا ابد از سر پیمان عشق

بر سر آب آن که رفت اهل سراب است و بس
طعم عطش می‌دهد چشمه‌ی جوشان عشق
چشمه‌ی جوشان عشق …

جامه‌ی تن خاک کن
جامه‌ی جان چاک کن

تا به عیان برزنی سر ز گریبان عشق
سر ز گریبان عشق …


#علیرضا_قربانی
تو ، تا دوری ز من ، جانا ،،، چنین ، بی جان ، همی گَردم ،


چو در چرخم در آوردی ،،، به گِردت ، زان ، همی گَردم ،




چو باغِ وصل ، خوش‌بویَم ،،، چو آبِ صاف در جویَم ،


چو احسان است هر سویَم ،،، در این احسان ، همی گَردم ،




مرا ، افتاد کارِ خوش ، زهی کار و شکارِ خوش ،


چو بادِ نوبهارِ خوش ، درین بُستان ، همی گَردم ،




چه جایِ باغ و بوستانش؟ ،،، که ، نفروشم به صد جانش ،


شدم من گویِ میدانش ، درین میدان ، همی گَردم ،



#مولانا
https://t.me/+KLZviUw3yIU1ZTg0
کانال معرفی شاعران


https://t.me/ehst5
کانال از یاد رفتگان ادب و شعر پارسی

مقدمتان سبز 🌹
حکایت

ملک‌زاده گفت: شنیدم که وقتی صیّادی به طلب صید بیرون رفت، دام نهاد، آهوئی در دام افتاد. بیچاره در دام می‌طپید و بر خود می‌پیچید و از هر جانب نگاه میکرد تا چشمش بر موشی افتاد که از سوراخ بیرون آمده بود، حال او مشاهده می‌کرد. موش را آواز داد و گفت: اگرچه میان ما سابقهٔ صحبتی و رابطهٔ الفتی نرفتست و هیچ حقی از حقوق بر تو متوجّه ندارم که بدان وجه تو را لازم آید به تدارکِ حال من ایستادگی نمودن، لکن آثار حسنِ سیرتِ باطن از نکوخوئی و تازه‌روئی بر ظاهر تو می‌بینم؛

وَ جَعَلتَ عُنوانَ السَّمَاحِ طَلَاقَهً
وَ کَذَا لِکُلِّ صَحِیفَهٍ عُنوانُ

توقّع میکنم که این افتادهٔ صدمهٔ نوایب را دست گیری و عقدهٔ این محنت از پایِ من به دندان برگشائی تا چون خلاصی باشد، از بنِ‌ دندان خدمتِ تو همه عمر لازم شمرم و طوقِ طاعت تو در گردن نهم و رقمِ رقّیّت ابد بر ناصیهٔ حال خود کشم و ترا ذخیرهٔ بزرگ از بلندنامی و والامنشی مقتنی شود و بر صحیفهٔ حسنات ثبت گردد.

مَن یَفعَلِ الخَیرَ لَا یَعدَم جَوَازِیَهُ
لَا یَذهَبُ العُرفُ بَینَ اللهِ وَ النّاسِ

موش از آنجا که دنائتِ وخیم و خلق لئیم او بود، گفت: سرِ ناشکسته را به داور بردن نه از دانائی باشد من حقارتِ خویش می‌دانم و جسارتِ صیّاد می‌شناسم. اگر از عملِ من آگاهی یابد، خانهٔ من ویران کند و من از زمرهٔ آن جُهّال باشم که گفت: یُخرِبُونَ بُیُوتَهُم بِأَیدِیهِم و من همیشه از پدر خویش این وصیت یاد دارم: لَا تَکُن أَجهَلَ مِن فَرَاشَهٍ .

کاری که نه کارِ تست، مسپار
راهی که نه راهِ تست، مسپر

پس روی از آهو بگردانید و او را همچنان مقیّد و مسلسل در بندِ بلا بگذاشت. گامی دو سه برگرفت، خواست که در سوراخ خزد، عقابی از عقبهٔ پرواز درآمد و موش را در مخلب گرفت و از روی زمین در ربود. صیّاد فراز آمد، غزالی را که به هزار غزل و نسیب، تشبیبِ عشقِ جمالِ لحظات و دلالِ خطراتِ او نتوان کرد، بستهٔ دام خویش یافت. گاه در چشمش خیالِ غمزهٔ خوبان دیدی، گاه بر گردنش زیورِ حسنِ دلبران بستی. با خود اندیشید که خاکِ جنس این حیوان از خونِ هزار سفله از نوعِ انسان بهتر. من خاک در شکمِ آز کنم و خون او نریزم. آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار کرد. در راه نیک‌مردی پیش آمد، چشمش بر آن آهوی خوش چشمِ کشیده گردن افتاد. اندیشید که چنین گردنی را در چنبرِ بلا گذاشتن و چنین چشمی را از چشم زخمِ آفت نگه نداشتن، از مذهبِ مروّت دور می‌نماید و اگرچه رخصتِ شریعتست، کدام طبیعتِ سلیم و سجیّتِ کریم خون جانوری ریختن فرماید، فخاصّه که در معرضِ تعدّیِ هیچ شری و ضرری نتواند بود. آهو را از صیّاد بدیناری بخرید و رها کرد و از آن مضیقِ هلاک آزاد شد و گفت: آنک بیگناهی را از کشتن برهاند، هرگز بیگناه کشته نشود.

این فسانه از بهر آن گفتم تا ملک پیش از فواتِ فرصت کار مرا دریابد و مصالحِ احوال من بعد از خود به دوستی کار آمده منوط گرداند تا مضبوط بماند و میان ما برادران، حبایلِ موالات و برادری و روابطِ مؤاخات و همزادی در کشاکشِ منازعت گسسته نگردد. ملک گفت: مرا از گردنکشانِ ملوک و خسروانِ تاجدار دوستانِ بسیارند که در مضایقِ حاجت و مصارعِ آفت در انتعاش و ارتیاشِ حال تو تقصیر روا ندارند و مددِ اعانت و اغاثت بوقتِ فروماندگی باز نگیرند، لیکن بزمینِ خراسان مرا دوستی است جهان گردیده و جهانیان را آزموده، ستوده اخلاق، پسندیده خصال، نکو عهد و مهربان باصناف دانش موصوف و باوصاف هنر موسوم. اگر خواهی، ترا بدو سپارم و در حوادثِ مهمّات و عوارض ملمّات کار ترا بکفایت او باز گذارم.

ملک‌زاده گفت: اقسامِ دوستی متشعبست و دوستان متنوع، بعضی آن بود که از تو طمع کند تا او را بمطلوبی رسانی؛ چون نرسانی آن دوستی برخیزد و یمکن که بدشمنی ادّا کند.


#مرزبان_نامه
@mehrr_o_mahh مهر و ماه
حسام‌الدین سراج _ هجران
حسام‌الدین سراج
شب هجران

دردم از یار است
و درمان نیزهم
دل فدای او شد
و جان نیزهم

اینڪه‌می‌ڪَویند
آن‌خوشترزحسن
یار ما این دارد
و آن نیز هم


#حضرت‌حافظ
شکستم توبه‌ام ، ساقی ،

تو ، هم ، بشکن سرِ خُم را ،





بزن سنگی به جامِ می ،

که ، بشکن‌بشکن است امشب ،





؟؟؟
معرفی عارفان
شکستم توبه‌ام ، ساقی ، تو ، هم ، بشکن سرِ خُم را ، بزن سنگی به جامِ می ، که ، بشکن‌بشکن است امشب ، ؟؟؟
شكستم توبه را ،،،

از بس شكن در زلفِ او دیدم ،





دلِ زاهد شكست از من ،

كه بشكن‌بشكن است امشب ،




؟؟؟
DelAhangaan
الهه/ویگن_ گریزان رفتم
#ویگن و #الهه

گریزان رفتم ..
#شعر_شب

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!
در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی
بَسَم نوایِ خوش آموختی و آخرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی نوام کنی
چنین عبَث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی
دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آنکه تو جامِ جهان‌نمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی
هزار نقشِ نُو‌َم در ضمیر می‌آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی
لبِ تو نقطه‌ی پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی

#هوشنگ_ابتهاج
#امشب_با_حافظ

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

عشوه‌ای از لب شیرین تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم

چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم