شخصی به دارالحکومه رفت و گفت از کسی پولی طلب دارم و او پس نمی دهد.
گفتند آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا
گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد..
#عبید_زاکانی
گفتند آیا شاهدی هم داری؟ گفت: خدا
گفتند: کسی را معرفی کن که قاضی او را بشناسد..
#عبید_زاکانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر چند بهشت صد کرامت دارد
مرغ و می و حور سرو قامت دارد
ساقی بده این باده گلرنگ به نقد
کآن نسیهء او سر به قیامت دارد
#عبید_زاکانی
آواز استاد جان شجریان
مرغ و می و حور سرو قامت دارد
ساقی بده این باده گلرنگ به نقد
کآن نسیهء او سر به قیامت دارد
#عبید_زاکانی
آواز استاد جان شجریان
پندانه
مولانا عضدالدین را پرسیدند
چونست در زمان خلفا ادعای خدایی و پیمبری بسیار بودو کنون نه !
گفت : مردم این روزگار چنان درظلم وگرسنگی اند که نه خدا به یادآید نه پیغمبر
#عبید_زاکانی
مولانا عضدالدین را پرسیدند
چونست در زمان خلفا ادعای خدایی و پیمبری بسیار بودو کنون نه !
گفت : مردم این روزگار چنان درظلم وگرسنگی اند که نه خدا به یادآید نه پیغمبر
#عبید_زاکانی
گر ، آن مَه را ، وفا بودی ، چه بودی؟ ،
وَرَش ، ترس از خدا بودی ، چه بودی؟ ،
دمی خواهم که با او ، خوش برآیم ،
اگر ، او را رضا بودی ، چه بودی؟ ،
دلم را ، از لبش ، بوسیست حاجت ،
گر ، این حاجت ، روا بودی ، چه بودی؟ ،
اگر ، روزی به لطف ، آن پادشا را ،
نظر با این گدا بودی ، چه بودی؟ ،
خِرَد ، گر گِردِ من گشتی ، چه گشتی؟ ،
وگر ، صبرم بجا بودی ، چه بودی؟ ،
به وصلش ، گر عبید بینوا را ،
سعادت ، رهنما بودی ، چه بودی؟ ،
#عبید_زاکانی
#چه بودی؟ = چی میشد؟
#چه گشتی؟ = چی میشد؟
وَرَش ، ترس از خدا بودی ، چه بودی؟ ،
دمی خواهم که با او ، خوش برآیم ،
اگر ، او را رضا بودی ، چه بودی؟ ،
دلم را ، از لبش ، بوسیست حاجت ،
گر ، این حاجت ، روا بودی ، چه بودی؟ ،
اگر ، روزی به لطف ، آن پادشا را ،
نظر با این گدا بودی ، چه بودی؟ ،
خِرَد ، گر گِردِ من گشتی ، چه گشتی؟ ،
وگر ، صبرم بجا بودی ، چه بودی؟ ،
به وصلش ، گر عبید بینوا را ،
سعادت ، رهنما بودی ، چه بودی؟ ،
#عبید_زاکانی
#چه بودی؟ = چی میشد؟
#چه گشتی؟ = چی میشد؟
جوانی ، از جوانی بهره بردار ،
ز دورِ شادمانی ، بهره بردار ،
جوانان را ، طریقِ عشق ، سازد ،
شنیدستی که پیری عشق بازد؟ ،
جوانی ، کو نگشت از عاشقی شاد ،
یقین دان ، کو جوانی داد بر باد ،
به دلداری ، دلِ مردم ، به دست آر ،
کسی را ، تا توانی دل میازار ،
مرنجان آن غریبِ ناتوان را ،
کسی ، دشمن ندارد دوستان را ،
خِرَدمندان ، که دُرّ نظم ، سُفتند ،
نگه کن ، این سخن ، چون نغز گفتند ،
« چو نیلِ خویش را ، یابی خریدار ،
اگر در نیل باشی ، باز کن بار » ،
#عبید_زاکانی
ز دورِ شادمانی ، بهره بردار ،
جوانان را ، طریقِ عشق ، سازد ،
شنیدستی که پیری عشق بازد؟ ،
جوانی ، کو نگشت از عاشقی شاد ،
یقین دان ، کو جوانی داد بر باد ،
به دلداری ، دلِ مردم ، به دست آر ،
کسی را ، تا توانی دل میازار ،
مرنجان آن غریبِ ناتوان را ،
کسی ، دشمن ندارد دوستان را ،
خِرَدمندان ، که دُرّ نظم ، سُفتند ،
نگه کن ، این سخن ، چون نغز گفتند ،
« چو نیلِ خویش را ، یابی خریدار ،
اگر در نیل باشی ، باز کن بار » ،
#عبید_زاکانی
#حکایت
مردی از کسی چیزی بخواست
او را دشنام داد
گفت :مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی ؟
گفت خوش ندارم که تهیدست روانت کنم!
#عبید_زاکانی
مردی از کسی چیزی بخواست
او را دشنام داد
گفت :مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی ؟
گفت خوش ندارم که تهیدست روانت کنم!
#عبید_زاکانی
#حکایت
شخصی برای درمانِ دردش نزد طبیب رفت .
پزشک پرسید:کجایت درد می کند؟
آن شخص پاسخ داد: موی ریشم !
طبیب پرسید : چه خوردهای ؟
بیمار گفت: نان و یخ!!
پزشک گفت: برو بمیر
که نه دردت به آدمی می ماند
و نه خوراکت!
#عبید_زاکانی
شخصی برای درمانِ دردش نزد طبیب رفت .
پزشک پرسید:کجایت درد می کند؟
آن شخص پاسخ داد: موی ریشم !
طبیب پرسید : چه خوردهای ؟
بیمار گفت: نان و یخ!!
پزشک گفت: برو بمیر
که نه دردت به آدمی می ماند
و نه خوراکت!
#عبید_زاکانی
شیطان را پرسیدند:
كه كدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را!
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آن كه من به "سخن دروغ"
از ایشان خرسند بودم،
ایشان "سوگند دروغ" نیز بدان افزودند!
#عبید_زاکانی
كه كدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را!
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آن كه من به "سخن دروغ"
از ایشان خرسند بودم،
ایشان "سوگند دروغ" نیز بدان افزودند!
#عبید_زاکانی
زن طلخک فرزندی زایید؛سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟
گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!
سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت:
"ظلم و جور و خانه براندازی خلق!"
#عبید_زاکانی
گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!
سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت:
"ظلم و جور و خانه براندازی خلق!"
#عبید_زاکانی
زن طلخک فرزندی زایید؛سلطان محمود او را پرسيد كه چه زاده است؟
گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!
سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت:
"ظلم و جور و خانه براندازی خلق!"
#عبید_زاکانی
گفت از درويشان چه زايد؟ پسری يا دختری!
سلطان گفت مگر از بزرگان چه زايد؟
گفت:
"ظلم و جور و خانه براندازی خلق!"
#عبید_زاکانی
مولانا عضدالدین را پرسیدند: چونست در زمان خلفا، ادعای خدایی و پیمبری بسیار بود و کنون نه؟!
گفت: مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگیاند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر.
#عبید_زاکانی
گفت: مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگیاند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر.
#عبید_زاکانی
#حکایت
مردی از کسی چیزی بخواست
او را دشنام داد
گفت :مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی ؟
گفت خوش ندارم که تهیدست روانت کنم!
#عبید_زاکانی
مردی از کسی چیزی بخواست
او را دشنام داد
گفت :مرا که چیزی ندهی چرا به دشنام رانی ؟
گفت خوش ندارم که تهیدست روانت کنم!
#عبید_زاکانی
به دل گفتم : که ای مدهوشِ بیمار ،
غمش را ، در میانِ جان ، نگه دار ،
کزین خوشتر ، کسی دلبر نیابد ،
به خوبی ، کس از این بهتر ، نیابد ،
#عبید_زاکانی
غمش را ، در میانِ جان ، نگه دار ،
کزین خوشتر ، کسی دلبر نیابد ،
به خوبی ، کس از این بهتر ، نیابد ،
#عبید_زاکانی
شیطان را پرسیدند:
كه كدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را!
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آن كه من به "سخن دروغ"
از ایشان خرسند بودم،
ایشان "سوگند دروغ" نیز بدان افزودند!
#عبید_زاکانی
كه كدام طایفه را دوست داری؟
گفت: دلالان را!
گفتند: چرا؟
گفت: از بهر آن كه من به "سخن دروغ"
از ایشان خرسند بودم،
ایشان "سوگند دروغ" نیز بدان افزودند!
#عبید_زاکانی
مولانا عضد الدین را پرسیدند
چونست در زمان خلفا ادعای خدایی و پیغمبری بسیار بود و اکنون نه!
گفت مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگی افتاده اند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر
#عبید_زاکانی
چونست در زمان خلفا ادعای خدایی و پیغمبری بسیار بود و اکنون نه!
گفت مردم این روزگار چنان در ظلم و گرسنگی افتاده اند که نه خدا به یاد آید نه پیغمبر
#عبید_زاکانی
ﻭﺻﻴﺖ ﺳﮓ؛
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ!
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ؛
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ؛ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ
ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ
ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!
#عبید_زاکانی
ﺳﮓ ﮔﻠﻪ ﺍﻯ ﺑﻤﺮﺩ ، ﭼﻮﻥ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﺧﻴﻠﻰ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ ، ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﻣﺴﻠﻤﻴﻦ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩ!
ﺧﺒﺮ ﺑﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﺭﺳﻴﺪ و ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺯﻳﺮﺍ ﺍﻭ ﺳﮓ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺑﺨﺎﻙ ﺳﭙﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ، ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮ ﻛﺮﺩﻧﺪ، ﻭ ﻧﺰﺩ ﻗﺎﺿﻰ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ، ﮔﻔﺖ؛
ﺍﻯ ﻗﺎﺿﻰ، ﺍﻳﻦ ﺳﮓ ﻭﺻﻴﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻛﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻋﺮﺽ ﻛﻨﻢ ﺗﺎ ﺑﺮ ﺫﻣﻪ ﻣﻦ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﺎﻗﻰ ﻧﻤﺎﻧﺪ
ﻗﺎﺿﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ؛ﻭﺻﻴﺖ ﭼﻴﺴﺖ
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ؛ ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺳﮓ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﻮﺕ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻭﺻﻴﺖ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﺪﻫﻢ؟ و ﺳﮓ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻤﺎ ﻛﻪ ﻗﺎﺿﻰ ﺷﻬﺮ ﻫﺴﺘﻴﺪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩ
ﺍﻳﻨﻚ ﮔﻠﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﻭ ﺁﻣﺎﺩﻩ ، ﻭ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺍﺳﺖ
ﻗﺎﺿﻰ ﺑﺎ ﺗﺎﺛﺮ ﻭ ﺗﺎﺳﻒ ﮔﻔﺖ
ﻋﻠﺖ ﻓﻮﺕ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺳﮓ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﻪ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﻭﺻﻴﺖ ﻧﻜﺮﺩ؟ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﻧﻌﻤﺎﺕ ﺍﺧﺮﻭﻯ ﺑﺮ ﺍﻭ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻧﻴﺰ ﺑﻪ
ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺎﻧﭽﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻭﺻﺎﻳﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﺩﺍﻥ ﺗﺎ بدان ﻋﻤﻞ ﻛﻨﻴﻢ!
#عبید_زاکانی