معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.2K photos
13K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
و شمایل آن درخت که افتاد
چه قدر شبیه افتادن کسی بود
که آمده بود کویر را جنگل کند
اما
تکلیف تو ای اسب همین بود
که بی سوار از تنگه
برگردی و عشیره را به شیون فراخوانی ؟
و اسب بی سوار چه قدر شبیه سوار بی اسبی است
تنها میان حلقه ی قاتلانش
تا آن گاه که به تابوت گلپوش زخم های خود خوابیده
ناگاه شیهه کشان
اسبی سیاه فرابرسد
سم بکوبد بالای سر سالار زخم ها و به جوش آوردن خون طایفه را
با این همه
چه قدر این تبر افتاده
یادآور آن سوار برخاسته است آن سرو

#منوچهر_آتشی
#سالار_زخمها
#اتفاق_آخر
به رسم قوم اش
شال گشاده بر گردن رهانده سیروس
بخاطر مویه ی من به خاطر تو که رفته ای
شال گشاده بر گردن رهانده اند
شاعران خوزستان من
حالا بگو
شالی که ندارم من
پس چه گشایم و رهانم بر گردن ؟
ای کاش تو نیز
گاگریو ی می خواندی ، هرمز
واگویه ای
که خم کند پازنان کوهی را به حیرت
بر تنگ تی که قافله از آن
بی زنگ می گذرد
و می برد تاقه های کفن به کهکشان
برای برادران باستانی ام
تا شالی از خیال بیاورد
برای گردن من


#منوچهر_آتشی
#شال_برای_گردن_من
#اتفاق_آخر
ساعت شش غروب دیروز است
و من
با جیب های پر از گریه
از کارخانه به خانه برمی گردم
تا دستمزد ناچیزم را
ترضیع نورسیده ی دیگر
در شیشه ی کبود پستانکش بچکانم
سخت است روزگار
و کودکان بد قلق ما هم
نا آمده
از شیر خشک نیدو و هر مارک دیگری
عشقشان می گیرد
و غیر شیره ی جان ما ،‌ چیزی
در کام های کوچکشان
شیرین نمی نشیند
این کودکان بد قلق
ساعت شش غروب امروز است
و من
با جیب های خالی از گریه به خانه بر می گردم
با دستمال گمشده و جیبهای سوراخ
کدام سکه ایمن خواهد ماند
و این ، به خشت کاغذی افتاده
این چندمین گرسنه ی یک قطره شیر
بگذار احتضار را
از خون ناف خویش بنوشد
ساعت شش غروب فرداست
و
من
با جیبهای پر از گریه ، از گورستان
به خانه باز میگردم
و کارخانه ها همه
در اعتصاب اندوهند

#منوچهر_آتشی
#شش_غروب_فردا
#اتفاق_آخر
گهگاه اگر به سمت هجاهای دودزده وا می چرخیم
از ترس آن است که
طنین جوان ولوله ی رمبو را در سفینه های کهنه برده فروشان
بیهوده جا گذاشته باشم
صدای تو اما
همواره از آفاق دور آینده طنین خواهد افکند
این است که هنوز
با تیر کمان کودکی است در جنگل ها
در جستجوی طوطی پیری هستی که نه تنها پرهایش که صدای
سبز آهنگش نیز زرد گریده
اما هنوز نام یک ناخدای یک چشم و یک پا را
تکرار می کند

#منوچهر_آتشی
#صدای_گمشده
#اتفاق_آخر
عذرای آبی
منجی های آبی می زاید
برای ساحل اردن
و قطار گرسنگانی که بر کرانه اش می روند
خریدار اصلی اما
شرکت سهامی خاص امپراتوران و
کاهنان است
به یهودای بی چاره بگویید
اگر تو خیانت نمی کردی هم
تقدیر مسیح ، جلجتا بود
چرا که اگر چنین نمی شد
مسیح زاده نشده بود
عذرای آبی ! ای پرنده ی آمده از سمت های آبی گناه
تو در آشیانه ای از برگ های دشنه مرغانه فروهشتی
جوجکان تو اما
همان
کلمات آبی رنگی هستند
که تا امروز بر فراز رودخانه های دیگر نه آبی
پرواز می کنند
یکی به آواز دم جنبانک خاکستری گوش میدهد و
جاشوی دیگری
پرستوان دریایی را به سیخ کشیده
کبوتران چاهی اما
نیای کبوتران سیاه خال امروزی هستند که در چاخ نیاکان خود
پیراهن عزای
ابد پوشیده اند
تا به زیر آسمانی تبعید کنند خود را
که دیگر آبی نیست
فراز رودخانه ای که دیگر او هم آبی نیست
آبی ها ،‌ خاکستری شده اند
کبوتر سفید دود آلود
قمری بنفش چرکین بال ایوانهای نا ایمن
راهی جز این ندارید که
آوازهای رنگین بخوانید
و رنگ های
شاد را به کلماتی بدهید
که از آرواره ی کارخانه های سیاه برانید
راهی جز این ندارید
من کلمات را چه گونه رنگین کنم
که نطفه از چاه تاریک کنعان دارم
حلقومم از باروت سیاه گرفته
و چینه دانم از دانه های سرب پر است
منقار در جگر خویش فرو کن
بر همین خاره ی پر خار
بنشین
و بخوان و بخوان و بخوان
همین

#منوچهر_آتشی
#فصل_عذرا2
#اتفاق_آخر
اینک
گشوده می شود
این دفتر کوچک
بر صفحه ی سفید 77
تا بامداد فروردین 77
77 بار بزند نبضم
و 67 ساله شود شناسنامه ام
و
همزمان فرا برسند
یاس و بنفشه
بارون عید شور و پرستو
یاس و بنفشه آنک
پرچین این چکامه ی کوچک اند و پرستو
این آشناترین / چاپار باستانی فروردین
کاشانه ی قدیمش را
با بیلکی گلاب تازه می آراید
و چند ساقه از چکامه ی پرچین
ولحظه ی دگر
سین بنفش بالش
را
می بخشد
به هفت سین
تا پرتو نخستین طلوع 77
پا روی نبض من بگذارد
کمند گیر دهد به چکاد
از کوهسار شرق بیاید
پایین

#منوچهر_آتشی
#چکامه_77
#اتفاق_آخر
غیر از آن ده ها
که سبد سبد می برند شعر ها
به رؤیاهای خود
و بازار پر حرفی ها
یکی
در جایی بی حرفی
نشسته که نه از من می گوید با من
نه از من با خود ،‌ نه
غیر از همه ی مردگان و زندگان
زنده دلی دارم جایی
که با عصب های خود برای من ژاکت می بافد
و من از تپش های او برای خودم طبلی
غیر از همه ی دیوانها
من دفتری دارم جایی
که همه ی شعرهای مرا خود در خود می نویسد

#منوچهر_آتشی
#یار_پنهان
#اتفاق_آخر
بهار این بارت
به تابستان قطب نبرد ؟
به تابستان بهاری آنجا ؟
به ازدحام آشیانه و آواز ؟
به زایش مسافران همیشه
سیزیف ها که سنگ هاشان را
در چینه دان می برند ؟
درنای خسته سیزیف خواب آلود
سنگ عزیزت را چه خواهی کرد ؟
بار امانتت را
سنگم را کودک بازیگوشی برداشت
و اکنون
کنار تالاب دیار شما افتاده
آغشته ی خون بال من
آن سنگ دیگرت چه ؟
مرغانه ی درشت سفیدت ، که قطب را
باید به اهتزازهای تازه بیاراید
یا سیزیف های تازه ؟
آن سنگ در درونم شکسته
آن سنگ در درونم پرتاب شده
و بال جانم را شکسته
اما ، به راستی ،‌ ای شاهد سمج
این چند و چون یاوه برای چیست ؟
در معبری که هر لحظه هزاران درنا هزاران
سیزیف اند و
هزاران سیزیف میلیون ها انسان
که سنگ هاشان را هم در چینه دان
یا جامه دان یا زهدان می گردانند
درنایی کمتر
سیزیفی کمتر
مگر چه اتفاقی خواهد افتاد ؟
ای شاهد سمج ؟

#منوچهر_آتشی
#آخرین_مکالمه_با_درنای_مانده_در_گرمسیر
#اتفاق_آخر
نه ، دیگر سبز نخواهی بود ای هلال خشک ساعت 79 از
هزاره سوم
و سبز نخواهی شد دیگر
بر ماسه زار گورستان چکامه های چکامه ها از پی
آن گون که در قرن های
کولی
در برکه های غرناطه
ای ماه ، ماه ، ماه
ای برگ زرد خشکیده چسبیده به سقف پوک فضا
آنجا چه می کنی
تو ، بی طنین غزل های لورکا
چه می کنی تو آنجا
ای ماه ای داریه ی پوسیده ی کولیان منقرض فردا

#منوچهر_آتشی
#با_ماه
#اتفاق_آخر
این بار نیز پرده که افتاد
سهراب نیم خیز شد
دامن تکاند که برخیزد و بگوید
اجرای خوب ! کف زدن حضار را می شنوی
اما نتوانست
خون را که دید گفت
تو قاعده ی بازی را بر هم زدی آقا
قرار بود فاجعه بازی شود نه بازی فاجعه
قرار همیشه همین بوده
باقی افسانه دروغ است

#منوچهر_آتشی
#باقی_افسانه_دروغ_است
#اتفاق_آخر
در این باغ کوچک چرا
چرا صدای تبر قطع نمی شود چرا صدای افتادن ؟
تا کی به سوگ سروها بنشینیم تا کی به سوگ صنوبرها
در این باغ کوچک مگر چند
سرو صنوبر هست
که دندان برنده ی تبر از شکستنشان سیر نمی شود ؟
دیری نیست همین جا
سه سرو فروغلتیده داشتیم
غزاله ، مختاری ،‌ پوینده
چرا دوباره صدای تیر ، پس چرا ؟
پریروز گلشیری
دیروز رحمانی
امروز احمد شاملو یعنی هفتاد سال شعر مجسم
تا کی ، پس تا کی
این سروهای زنده این بانوان فرخنده مریم ، سیما ،‌ فرزانه ، آیدا
در سوگ سروهای خفته سیاه بپوشند
و دل های صنوبریشان را
در اشک داغ به گرسنه ی ابدی ، خاک بچشانند
بس نیست ، نیست دیگر مگر چند سرو صنوبر ؟
دندانت بشکند تبر
احشایت بپوسد خاک ! خاک خاک بر سر
اما صدای تبر قطع نمی شود
در خواب و بیداری صدای تبر قطع نمی شود
و باغ کوچک ما می لرزد در خویش و می گرید در خویش

#منوچهر_آتشی
#به_خاطر_شدن_شاملو
#اتفاق_آخر
1
اگر دلت بخواهد
با هر ترانه به گریه ات می اندازم
تو شمعدانی های لیوانت را سیراب کن
اما من دلم برای کاکتوس های خودم می سوزد
2
تو
در ایوان و تالار کوچکت بگرد و طره به هر سو بیفشان
من در صندلی چرمینه پوشم نشسته ام
تو به گلها و تفلون ها فکرکن
من به موها و بوسه های پنهانی
اما
این عصایی را که روزگار به دستم داده
روزی
روبروی سرایت می کارم
تا فقط شعر
و گاهی رطب جنوبی
بدهد
و چکاوکی که بالای نخل سبز بخواند
3
این همه به شعرها فکر نکن
روزی ، مثل موهای من
سپید خواهند شد
کمی به دست من فکر کن / که به جای قلم
حالا عصایی با خود می گرداند
مثل سربازی برگشته از جنگ
که قفط زخم بزرگ سر خود را
هدیه ، به خانه
می آورد
4
افلیای به صحنه برگشته
بیهوده مگو که مرده بوده ای
یا به قول رمبو :‌ چون مرمی سپید بر آبها شناور بوده ای
از لب های سرخ زنده ات چیزی نمی گویم
اما گوش های تو می گویند
که از شور نی لبک شبانان بیشه ها غش کرده ای
پس
این همه از بدگمانی
هملت
به حیرت تظاهر نکن
5
مگو که نمی دانی چه می خواهم
هر چند می دانی چه می گویم
وقتی به ترانه ها گوش می کنی در متن حواس پرتی مهمانان
گل های زرد پرده هم
سرخ می شوند و سر به زیر می اندازند


#منوچهر_آتشی
#ترانه_ها
#اتفاق_آخر
چشم تو آبی نبود نام تو آبی بود
که آن همه مرا به جستجوی نام خودم میان این همه دریاچه های مرده
سرگردان کرد
هر زن اگر
دریاچه ای بوده یا
نگینی آبی در انگشتری
حساب کنید من
به گرداب چند دریاچه ی مرده
یا در انگشتان چند زن آبی غرق شده ام
نام مرا نام تو دیوانه کرد
و آن چه یافتم آخر کار نه فیروزه بود نه زمرد کوه های شرق
چخماقی بود
از جنس آتش های کیهانی
که به ژرفاهای گم دریای فارس
خیس خورده و مرجانی شده بود
جنس من آبی نبود نام تو آبی بود

#منوچهر_آتشی
#ترانه_ی_خیس_خورده
#اتفاق_آخر
نفس عمیق و قدیمی
به حجم خالی همین اتاق بزرگ
تا روح باران بیرون
برسد تا بن ریه هام
بوزد بر جدار خشک دلم
و دندان های نقره ای قطره هاش جانم
را بگزد
تمنایی آرام و ابرانه
و هر چند دلم خواست می خواهم
از جنس ابر باشد نرگسی در آب و گیسویی در باران
و چشم هایی
از پشت شیشه ی بخار آلود
و ترانه ای بخوانم ابری وخیس
برای گلوله های سنگی
در آفتابی که کمی شبنم
از مژه های طلایی بلندش بچکد

#منوچهر_آتشی
#تمنای_ابری
#اتفاق_آخر
این ، ویله ی زخمی عتیق است دیر به فریاد آمده
نه ناله ی سیلی خوردن دیروز و امروز
زخمی که دیگر زخم نیست
نه شرب خونی نه شرابه ی چاک و تریشه ای
کبوده ی درد است و بس
که سر به مهر با تو مانده و می ماند
در زیر زخم پیچ خت و نوارها
ترسیم مستعار شیون امروزت
یله ، در کوچه های هوا
می خواهد بماند در صندوق تو
و با تو بادبان کشد تا کنعان
در کشتی جذامیان چه می کنی ؟
در کشتی حرامیان جذامی ؟
سرتاسر جهان
نه جزیره ی نامسکونی مانده
نه آبسکونی
تا لذت لاشه ات را تدارک بینی
با گوشت مسافران و بازرگانان درمانده
سرتاسر جهان جزیره سرگردانی است
در تصرف جذامیان حرامی
این ، ویله ی سوگواری
بر نعش برادر تنهایت
در ازدحام نیزه و زویبن نیست
واگویه ی درد دیر به خاطر آمده ای است
از سیلی سنگینی
بر چهره ی جنینی تو
که تو ، نه گریه توانستی آن روز و نه یارای قصاصت بود
حتی نه اختیار مردن تو با تو
نه مادرت که ضجه ی میلاد تو سوگواری مرگش شد
این راز با تو گفت
این بود که
با خود آوردی تا... امروز
و امروز ؟
از کشنی جذامیان پیاده شو
محکم ترین سفیته ی رهایی تو همان سبد سبز است که
بی بادبان عبورت خواهد داد از برابر نفرین ابوالهول
و
به سینایت خواهد رساند
تا طور را ببینی
و بشنوی سخن نور
به کنعان که برسی اما
توله فرعون می خواهی دید
که پنجره
بر قافله ی خسته ی تو باز می کند
وتو ، تبار برگزیده ی آسمان را خواهی دید
یک سره سر به سجده برابر گوساله ی طلایی

#منوچهر_آتشی
#جنین_سیلی_خورده
#اتفاق_آخر
تردید ندارم همین جا بود
کنار کنده ی از بن بریده ی همین بلوط
که حالا جراثقال ها
کارخانه ی شقایق کشی کنار جیک خانه ی جوجه کشی راه انداخته اند
حالا هم تو کمی دیر آمده ای فقط و می گویی
تقصیر خروس نبود
آخر سرش را بریده اند
و ساعتم هم .... که ندارم
اما گلزردها و چکاوک ها
یک سره به صداقت تو گواهی می دهند
و رگ های من هم
حتی حالا که رفته ای
با آن ابرک سفید مثل ریش چینی ها
بالای حجم سفید جاری
ات جاری ، نم ریزان
اما تو ای چکاوک ای نواده ی آن خوانای بالایی قدیم
تو شهادت بده که من
بوسه ای نگرفتم به لبانم اشاره نکن
فقط کمی تمشک وحشی خورده ام
و باد
کمی گرده ی نرگس به چشمم ریخته

#منوچهر_آتشی
#حالا_هم
#اتفاق_آخر
این همه از ماه مگر
از کاسه ی سفید شیر و عسل
اینپاره سنگ سفید را
چه گونه میان این همه ظلمت قسمت می کنی
با ما
از ستاره های سوخته
می گویند که میلیاردها سال پیش پایان یافته اند
و ما
این شب ها
حریق دیرینشان را می بینیم فقط
با ما
از آفتاب آشنا هم مگو یا از صبح
از کجا که ما همین حالا
به دیروز او نیاویخته ایم
تا امشب تمام نشدنی خود را باور نکنیم
بساط بی رونق ما
از
پرتو کهکشان های پایان یافته روشن است
و این که میان غروب و طلوع می گذرد
نه رؤیاست نه خیال
شب نشینی کوتاهی است
خمارش ارمغان کابوس های ابدی ما
این همه از آفتاب و ماه مگو
این دو جرقه ی سرگردان را
میان همیشه ی ظلمانی
چه گونه قسمت می کنی ؟
سوشون
بالا بلند مغرور
خواهر همه ی سروهای سبز
مادر همه مریم های پرپر شده
خواهر همه دل های نشکفته پرپر
خواهر اشک های مرواریدی
روی واژه درشت محمد ، فروریخته از صدف
مریم
بیا تا سووشون کنیم
نه اسب تکل کرده ای لازم است نه سور و سرنایی
به هم
نگاه کنیم فقط / تا هوا منقلب شود فقط
در تندر و آذرخش اشک های ناچکیده مان
شهر وحشت زده ، فتح خواهد شد
مریم
این جا کسی نخفته بر او شیون کنیم
می گویی نه ،‌ سنگ بردار و کفن باز کن
از دخمه عطری بیرون خواهد زد و کبوتری حنایی
وتو
یک واژه فقط خواهی دید
بی اخم و بی لبخند
سووشونی در تابوت
که سیاووش از آن برخاسته
بالای سرت ایستاده است
که رخش از دل آن بیرون خواهد جست
که گیسوی هزاره ی رسوا را خواهد خوایید
تا هیچ پیر خرفتی دیگر
به رزم سهراب سرگشته کمر نبندد
مریم
این جا فقط یک واژه
خوابیده است
گردنش کمی درد می کند اما
نه خشم است نه انتقام
گل حسرت است که
مهربانی را آه می کشد
خواهر سروهای سبز
بیا تا سووشون کنیم
حالا که سیاوش و سهراب را داریم
سحر نزدیک است
و اسب زخمی رجم شده ای
شیهه کشان از باب الشرق
فرا می رسد
بدون این حرف ها هم
برخیز تا سوشون کنیم


#منوچهر_آتشی
#خمار_شب_نشینی_کوتاه
#اتفاق_آخر