«کفر»
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه ؟
لب سرخ فام زنی مست را
زوسواس لرزیده دندان تو ؟
به پستان کالش زدی دست را !
خدایا تو لرزیده ای هیچگاه ؟
به محراب کمرنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را ؟
ز تاریکی سینۀ تنگ او
خدایا تو گردیده ای هیچگاه ؟
بدنبال تابوتهای سیاه،
زچشمان خاموش پاشیده ای؟
بچشم کسی خون بجای نگاه؟
دریغا ... تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود، ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز میساختی.
#نصرت_رحمانی
#زادروز
خدایا تو بوسیده ای هیچگاه ؟
لب سرخ فام زنی مست را
زوسواس لرزیده دندان تو ؟
به پستان کالش زدی دست را !
خدایا تو لرزیده ای هیچگاه ؟
به محراب کمرنگ چشمان او
شنیدی تو بانگ دل خویش را ؟
ز تاریکی سینۀ تنگ او
خدایا تو گردیده ای هیچگاه ؟
بدنبال تابوتهای سیاه،
زچشمان خاموش پاشیده ای؟
بچشم کسی خون بجای نگاه؟
دریغا ... تو احساس اگر داشتی
دلت را چو من مفت میباختی
برای خود، ای ایزد بی خدا
خدای دگر نیز میساختی.
#نصرت_رحمانی
#زادروز
«غزلی در شب»
تنها نشستهایم و چه بیجا نشستهایم
اشکیم و روی دیدهٔ بینا نشستهایم
ای ابر غم ببار، در این کام پرعطش
همچون صدف به دامن دریا نشستهایم
از ننگ ماست شهرت پاکیزهدامنان
ای دل به ما مخند که رسوا نشستهایم
دیشب گذشت، می بده امروز بگذرد
در انتظار رفتنِ فردا نشستهایم
فرجام نیست در شب جاویدِ این دیار
ای صبح، همتی که به شبها نشستهایم
ما خود سیاهمهرهٔ نردیم و ایدریغ
در گیر و دار حل معما نشستهایم
«حافظ» پس از تو هر غزلی ساختند، مُرد
در انتظارِ رفتنِ «نیما» نشستهایم
تهران _ ۱۳۳۴
#غزلی_در_شب
#نصرت_رحمانی
از دفتر #کوچ_و_کویر
ـــــــــــــــــــــــ
تنها نشستهایم و چه بیجا نشستهایم
اشکیم و روی دیدهٔ بینا نشستهایم
ای ابر غم ببار، در این کام پرعطش
همچون صدف به دامن دریا نشستهایم
از ننگ ماست شهرت پاکیزهدامنان
ای دل به ما مخند که رسوا نشستهایم
دیشب گذشت، می بده امروز بگذرد
در انتظار رفتنِ فردا نشستهایم
فرجام نیست در شب جاویدِ این دیار
ای صبح، همتی که به شبها نشستهایم
ما خود سیاهمهرهٔ نردیم و ایدریغ
در گیر و دار حل معما نشستهایم
«حافظ» پس از تو هر غزلی ساختند، مُرد
در انتظارِ رفتنِ «نیما» نشستهایم
تهران _ ۱۳۳۴
#غزلی_در_شب
#نصرت_رحمانی
از دفتر #کوچ_و_کویر
ـــــــــــــــــــــــ
بگذار هر چه نمی خواهند، بگوئيم
بگذار هر چه نمی خواهيم، بگويند
باران كه بيايد
از دست چترها
كاری بر نمی آيد
ما اتفاقی هستيم كه افتادهايم..
#نصرت_رحمانی
بگذار هر چه نمی خواهيم، بگويند
باران كه بيايد
از دست چترها
كاری بر نمی آيد
ما اتفاقی هستيم كه افتادهايم..
#نصرت_رحمانی
لیلی
کلیدِ صبح در پلکهای توست
دستِ مرا بگیر
از چهارراهِ خواب گذر کن
بگذار بگذریم زین خیلِ خفتگان
دستِ مرا بگیر تا بسرایم
در دستهای من بالِ کبوتریست
#نصرت_رحمانی
کلیدِ صبح در پلکهای توست
دستِ مرا بگیر
از چهارراهِ خواب گذر کن
بگذار بگذریم زین خیلِ خفتگان
دستِ مرا بگیر تا بسرایم
در دستهای من بالِ کبوتریست
#نصرت_رحمانی
لیلی
کلیدِ صبح در پلکهای توست
دستِ مرا بگیر
از چهارراهِ خواب گذر کن
بگذار بگذریم زین خیلِ خفتگان
دستِ مرا بگیر تا بسرایم
در دستهای من بالِ کبوتریست
#نصرت_رحمانی | √●بخشی از یک شعر
نصرت رحمانی (زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۸ در تهران - درگذشته ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ در رشت، یکی از شاعران معاصر نوگرا اهل ایران بود.
〇🍂
ودیعهییست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکات،
دمی که می خندی
چو پلک میبندی
حدیث گم شدن راههای آزادیست؟
تمام تهمت من را بهخویش میبندی.
تو عطر بوسهی فقری، به دستهای مناعت
#نصرت_رحمانی
نصرت رحمانی (زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۸ در تهران - درگذشته ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ در رشت،یکی از شاعران معاصر نوگرا اهل ایران بود
ودیعهییست سکوت
گزیده خاموشان
سخاوتیست سرشکات،
دمی که می خندی
چو پلک میبندی
حدیث گم شدن راههای آزادیست؟
تمام تهمت من را بهخویش میبندی.
تو عطر بوسهی فقری، به دستهای مناعت
#نصرت_رحمانی
نصرت رحمانی (زاده ۱۰ اسفند ۱۳۰۸ در تهران - درگذشته ۲۷ خرداد ۱۳۷۹ در رشت،یکی از شاعران معاصر نوگرا اهل ایران بود
معرفی عارفان
نصرت رحمانی – عصرجمعه
🎼🎼🎼
عصر جمعه ی پاییز
و آفتاب خسته ی بیماراز غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه ی پاییز
له له زنان عطش زده
آواره باد هار
یک تکه روزنامه ی چرب مچاله را
در انتهای کوچه بن بست
با خشم می جویدتا دور دیده من
اندوهبار غباری گس در هم دویده بود.
قلبم نمی تپیدو باورم به تهنیت مرگ
شعری سروده بود.
من مرده بودم رگ هایم
این تسمه تیره ی پولادین برگرد لاشه ام
پیچیده بودمن مرده بودم
قلبم در پشت میله های زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیق من
فریاد می کشیدروییده بود
در بی نهایت احساسم دهلیزی
متروک مه گرفته...و خاموش
فریاد گام های زنی چون قطره های آب
از دور دور دور ذهن
در گوش می چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنین گام
اما...تداوم فریاد گام ها
از انتهای دیگر دهلیز
در گوش می چکید:
تک تک چک چک
چه شیونی...چه طنینی!
برگ چنار خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا در زیر پای خسته ی من
له شد...
آیا
دست بریده ی مردی بود
لبریز التماس؟
فریاد استخوان هایش برخاست جرق
آه!و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزیدپاییز بود.
#نصرت_رحمانی
عصر جمعه ی پاییز
و آفتاب خسته ی بیماراز غرب می وزید
پاییز بود
عصر جمعه ی پاییز
له له زنان عطش زده
آواره باد هار
یک تکه روزنامه ی چرب مچاله را
در انتهای کوچه بن بست
با خشم می جویدتا دور دیده من
اندوهبار غباری گس در هم دویده بود.
قلبم نمی تپیدو باورم به تهنیت مرگ
شعری سروده بود.
من مرده بودم رگ هایم
این تسمه تیره ی پولادین برگرد لاشه ام
پیچیده بودمن مرده بودم
قلبم در پشت میله های زندان سینه ام
از یاد رفته بود
اما هنوز خاطره ای در عمیق من
فریاد می کشیدروییده بود
در بی نهایت احساسم دهلیزی
متروک مه گرفته...و خاموش
فریاد گام های زنی چون قطره های آب
از دور دور دور ذهن
در گوش می چکید
لب تشنه می دویدم سوی طنین گام
اما...تداوم فریاد گام ها
از انتهای دیگر دهلیز
در گوش می چکید:
تک تک چک چک
چه شیونی...چه طنینی!
برگ چنار خشکی از شاخه دور شد
چرخید در فضا در زیر پای خسته ی من
له شد...
آیا
دست بریده ی مردی بود
لبریز التماس؟
فریاد استخوان هایش برخاست جرق
آه!و آفتاب خسته بیمار
از غرب می وزیدپاییز بود.
#نصرت_رحمانی