معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
ما جَهان را به تو بینیم
که در خانهٔ چشم

دیده مانند چراغ است و
تو در وی نوری...

#سیف_فرغانی
ما جَهان را به تو بینیم
که در خانهٔ چشم

دیده مانند چراغ است و
تو در وی نوری...

#سیف_فرغانی
مشکل‌ست این‌که کسی را به کسی دل برود
مهرش آسان به درون آید و مشکل برود

دل من مهر تو را گرچه به خود زود گرفت
دیر باید که مرا نقش تو از دل برود

#سیف_فرغانی
چگونه مرگ بر #مغولان گذشت؟

زوال از یک روستا شروع شد!
‏۱۲۰سال مغولها هر چه خواستند در ایران کردند، جنایتی نبود که از آن چشم پوشیده باشند؛
از کشتن صدهزار نفر در یک روز گرفته تا تجاوز و غارت ‏برخی از قبایل،
مغول‌ها پس از فتح ایران ساکن خراسان شدند؛ ولی چون بیابانگرد بودند در شهرها زندگی نمی‌کردند!
مغول‌ها همه گونه حقی داشتند؛
‏مغولان مجاز بودند هر که را خواستند بکشند، به هر که خواستند تجاوز کنند و هر چه را خواستند غارت کنند؛ ایرانیان برایشان برده نبودند، احشام بودند!

در تاریخ دورهٔ مغول، چنان یأسی میان مردم ایران وجود میداشته که حتی در برابر کشتن خودشان هم مقاومت نمی‌کردند!
"‏ابن اثیر" می‌نویسد؛ یک مغول در صحرایی به هفده نفر رسید و خواست همه را با طناب ببندد و بکشد، هیچکس جرات نکرد مقاومت کند جز یک نفر، که همان یک نفر او را کشت!
‏داستان زوال مغول از روستای باشتین در سبزوار و دو برادر که همسایه بودند شروع می‌شود؛ چند مغول بیابانگرد به خانهٔ این‌دو می‌روند و زنان و دخترانشان را طلب می‌کنند!
‏بر خلاف ۱۲۰سال قبلش، دو برادر مقاومت می‌کنند و مغولان را می‌کشند؛ مردم باشتین اول می‌ترسند ولی مرد شجاعی به نام "عبدالرزاق" دعوت بایستادگی میکند؛
‏خبر به قریه‌های اطراف می‌رسد، حاکم سبزوار مامورانی را می‌فرستد تا دو برادر را دستگیر کنند.
عبدالرزاق با کمک مردم روستا ماموران را می‌کشد.
‏در نهایت حاکم سبزوار سپاهی چندصد نفره را به باشتین می‌فرستد، ولی حالا خیلی‌ها جرأت مقاومت پیدا می‌کنند؛ عبدالرزاق فرمانده قیام می‌شود،
‏در چند روستا، مردم مغولان را می‌کشند و خبرهای مغول‌کشی کم‌کم زیاد می‌شود، عبدالرزاق نام سربداران بر سپاهیان از جان گذشته‌اش می‌گذارد.
‏فوج‌فوج مردمان به‌ستوه آمده از ستم مغول‌ها به باشتین می‌روند تا به عبدالرزاق بپیوندند و در برابر سپاه ارغون شاه (حاکم سبزوار) بایستند؛
‏عبدالرزاق بر ارغون شاه پیروز می‌شود و سبزوار فتح می‌گردد؛
پس از صد و بیست سال ایرانیان بر مغول‌ها فائق می‌شوند...
آن روز حتماً پرشکوه بوده است.

‏طغای‌تیمور ایلخان مغول، یک ایلچی مغول را می‌فرستد تا سربداران از او اطاعت کنند؛ سربداران او را هم می‌کشند و از طغای‌تیمور می‌خواهند که اطاعت کند.

و این نقطهٔ پایان ایلخانان مغول است،
همان لحظه‌ایی که
#سیف_فرغانی
انتظارش را می‌‌کشید:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزیِ سنانِ شما نیز بگذرد

در مملکت چو غُرشِ شیران وفا نکرد
این عوعوِ سگان شما نیز بگذرد

آنکس که اسب داشت غبارش فرونشست
گَردِ سُمِ خران شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسانِ شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکُشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار، کاروانِ شما نیز بگذرد.

#سیف_فرغانی
             ما جَهان را به تو بینیم
                 که در خانهٔ چشم

           دیده مانند چراغ است و
                  تو در وی نوری

         #سیف_فرغانی
در حلقهٔ زلف تو هر دل خطری دارد
زیرا که سر زلفت پر فتنه سری دارد

بر آتش دل آبی از دیده همی ریزم
تا باد هوای تو بر من گذری دارد

من در حرم عشقت همخانهٔ هجرانم
در کوی وصال آخر این خانه دری دارد

تو زادهٔ ایامی مردم نبود زین سان
این مادر دهر الحق شیرین پسری دارد

از تو به نظر زین پس قانع نشوم می‌دان
زیرا که چو من هر کس با تو نظری دارد

تلخی غمت خوردم باشد سخنم شیرین
ای دوست ندانستم کاین نی شکری دارد

جایی که غمت نبود شادی نبود آنجا
انصاف غم عشقت نیکو هنری دارد

در مذهب درویشان کذب است حدیث آن
کز عشق سخن گوید وز خود خبری دارد

کردم به سخن خود را مانند به عشاقت
چون مرغ کجا باشد مور ارچه پری دارد

من بنده بسی بودم در صحبت آن مردان
عیبم نتوان کردن صحبت اثری دارد

نومید مباش ای سیف از بوی گل وصلش
در باغ امید آخر هر شاخ بری دارد

#سیف_فرغانی
هم مرگ بر جهانِ شما نیز بگذرد
هم رونقِ زمانِ شما نیز بگذرد

وین بومِ محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت‌آشیانِ شما نیز بگذرد

بادِ خزانِ نکبتِ ایّام ناگهان
بر باغ و بوستانِ شما نیز بگذرد

آبِ اجل که هست گلوگیرِ خاص و عام
بر حلق و بر دهانِ شما نیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزیِ سنانِ شما نیز بگذرد

چون دادِ عادلان به جهان در، بقا نکرد
بیدادِ ظالمانِ شما نیز بگذرد

در مملکت چو غُرّشِ شیران گذشت و رفت
این عوعوِ سگانِ شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت، غبارش فرونشست
گَردِ سُمِ خَرانِ شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع‌ها بکشت
هم بر چراغدانِ شما نیز بگذرد

زین کاروانسرای، بسی کاروان گذشت
ناچار کاروانِ شما نیز بگذرد

ای مفتخر به طالعِ مسعودِ خویشتن
تأثیر اخترانِ شما نیز بگذرد

این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسانِ شما نیز بگذرد

بیش از دو روز بود از آنِ دگر کسان
بعد از دو روز از آنِ شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم
تا سختیِ کمانِ شما نیز بگذرد........



#سیف_فرغانی
جانا به یک کرشمه دل و جان همی بَری
دردم همی فزایی و  درمان  همی ‌بَری

دل، جان به تحفه پیشِ تو می‌بُرد سیف گفت:
خرما به بصره، زیره به کرمان همی بری!


#سیف_فرغانی
غلام ساقی خویشم که بامداد پگاه
مرا زمشرق خم آفتاب بر کشدا

#سیف_فرغانی
اگر دل است به جان می‌خرد هواے تو را
و گر تن است به دل می‌ڪشد جفای تو را

به یاد روے تو تا زنده‌ام همی گریم
ڪه آب دیده ڪشد آتش هواے تو را

#سیف_فرغانی
اگر دل است به جان می‌خرد هوای تو را
وگر تن است به دل می‌کشد جفای تو را

به یاد روی تو تا زنده‌ام همی گریم
که آب دیده کُشد آتش هوای تو را

#سیف_فرغانی
عاشقان از بهر جانان ترک عالم گفته اند

زاهدان از بهر جنت ترک دنیی کرده اند


#سیف_فرغانی
روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری

هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری

این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی

می نیارامی وآرام دل ازمن می بری

#سیف_فرغانی
چندین هزار بیت بگفتند شاعران
یک بیت کس نگفت که باشد سزای یار

شاعر زدرد عاشق شوریده غافلست
او ومدیح مردم و ما وثنای یار

#سیف فرغانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فتاد در همه عالم ز عشق تو شوری

بخنده لب بگشا تا جهان شکر گیرد


#سیف_فرغانی
بگیر دست من افتاده را که در ره عشق

به پای صدق به سر می‌برم وفای تو را

سزد اگر ندهد مهر دیگری در دل

که کس به غیر تو شایسته نیست جای تو را

#سیف_فرغانی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دل تنگم و ز عشق توام بار بر دل است
وز دست تو بسی چو مرا پای در گل است

شیرین تری ز لیلی و در کوی تو بسی
فرهاد جان سپرده و مجنون بی‌دل است

گر چه ز دوستی تو دیوانه گشته‌ام
جز با تو دوستی نکند هر که عاقل است


#سیف_فرغانی