حکایتی از #گلستان_سعدی به قلم "ســاده و روان"
يك طوطى را با يک كلاغ در قفسی قرار دادند طوطى همیشه از زشتى كلاغ رنج مىبرد و مىگفت: اين چه صورت زشت و قيافه خشن و منظره نفرین شده و اندام درهم ریخته است؟
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
جالب اینجاست که كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و از روى تعجب با خود مىگفت: "لاحول ولا قوة الا باالله" همواره ناله مىكرد و بر اثر شدت افسوس دستهايش را به هم مىماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مىكرد و مىگفت:
شايسته من آن بود كه همراه با كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مىرفتم.
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه، ناجنس، بیعقل همنشين و همكاسه شدهام و گرفتار چنين بندى گشتهام.
كس نيايد به پاى ديوارى
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
جناب سعدی میگوید: اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
زاهدى در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشين
كه تو هم در ميان ما تلخی
يك طوطى را با يک كلاغ در قفسی قرار دادند طوطى همیشه از زشتى كلاغ رنج مىبرد و مىگفت: اين چه صورت زشت و قيافه خشن و منظره نفرین شده و اندام درهم ریخته است؟
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
جالب اینجاست که كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و از روى تعجب با خود مىگفت: "لاحول ولا قوة الا باالله" همواره ناله مىكرد و بر اثر شدت افسوس دستهايش را به هم مىماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مىكرد و مىگفت:
شايسته من آن بود كه همراه با كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مىرفتم.
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه، ناجنس، بیعقل همنشين و همكاسه شدهام و گرفتار چنين بندى گشتهام.
كس نيايد به پاى ديوارى
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
جناب سعدی میگوید: اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
زاهدى در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشين
كه تو هم در ميان ما تلخی
حکایتی از #گلستان_سعدی به قلم "ســاده و روان"
يك طوطى را با يک كلاغ در قفسی قرار دادند طوطى همیشه از زشتى كلاغ رنج مىبرد و مىگفت: اين چه صورت زشت و قيافه خشن و منظره نفرین شده و اندام درهم ریخته است؟
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
جالب اینجاست که كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و از روى تعجب با خود مىگفت: "لاحول ولا قوة الا باالله" همواره ناله مىكرد و بر اثر شدت افسوس دستهايش را به هم مىماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مىكرد و مىگفت:
شايسته من آن بود كه همراه با كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مىرفتم.
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه، ناجنس، بیعقل همنشين و همكاسه شدهام و گرفتار چنين بندى گشتهام.
كس نيايد به پاى ديوارى
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
جناب سعدی میگوید: اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
زاهدى در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشين
كه تو هم در ميان ما تلخی
يك طوطى را با يک كلاغ در قفسی قرار دادند طوطى همیشه از زشتى كلاغ رنج مىبرد و مىگفت: اين چه صورت زشت و قيافه خشن و منظره نفرین شده و اندام درهم ریخته است؟
على الصباح به روى تو هر كه برخيزد
صباح روز سلامت بر او مسا باشد
جالب اینجاست که كلاغ نيز از همنشينى با طوطى به تنگ آمده بود و از روى تعجب با خود مىگفت: "لاحول ولا قوة الا باالله" همواره ناله مىكرد و بر اثر شدت افسوس دستهايش را به هم مىماليد و از نگونبختى و اقبال بد و روزگار ناپايدار شكوه مىكرد و مىگفت:
شايسته من آن بود كه همراه با كلاغى بر روى ديوار باغى با ناز و كرشمه راه مىرفتم.
پارسا را بس اين قدر زندان
كه بود هم طويله رندان
آرى من چه كردم كه بر اثر مجازات آن با چنين ابلهى خود خواه، ناجنس، بیعقل همنشين و همكاسه شدهام و گرفتار چنين بندى گشتهام.
كس نيايد به پاى ديوارى
كه بر آن صورتت نگار كنند
گر تو را در بهشت باشد جاى
ديگران دوزخ اختيار كنند
جناب سعدی میگوید: اين مثال را از اين رو در اينجا آوردم تا بدانى كه هر اندازه كه دانا از نادان نفرت دارد، صد برابر آن نادان از دانا وحشت دارد.
زاهدى در سماع رندان بود
زان ميان گفت شاهدى بلخى
گر ملولى ز ما ترش منشين
كه تو هم در ميان ما تلخی
هر جا که گُل است خار است؛
و با خَمر خُمار است؛
و بر سر گنج مار است؛
و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است.
لذت عیش دنیا را لَدْغهی اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکارِه در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشک است و چوب خشک؟
#گلستان_سعدی
و با خَمر خُمار است؛
و بر سر گنج مار است؛
و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است.
لذت عیش دنیا را لَدْغهی اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکارِه در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشک است و چوب خشک؟
#گلستان_سعدی
هر جا که گُل است خار است؛
و با خَمر خُمار است؛
و بر سر گنج مار است؛
و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است.
لذت عیش دنیا را لَدْغهی اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکارِه در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشک است و چوب خشک؟
#گلستان_سعدی
و با خَمر خُمار است؛
و بر سر گنج مار است؛
و آنجا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است.
لذت عیش دنیا را لَدْغهی اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مَکارِه در پیش.
نظر نکنی در بوستان که بید مشک است و چوب خشک؟
#گلستان_سعدی
باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش
همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد
و وظیفه روزی خواران به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگسترد
و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد
درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
#گلستان_سعدی
همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد
و وظیفه روزی خواران به خطای منکر نبرد
ای کریمی که از خزانه غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری
فرّاش باد صبا را گفته تا فرش زمرّدین بگسترد
و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات را در مهد زمین بپرورد
درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر کرده و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده عصاره نالی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آریّ و به غفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته و فرمان بردار
شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری
#گلستان_سعدی
گرچه سیم و زر ز سنگ آید همى
در همه سنگى نباشد رز و سیم
بر همه علم همى تابد سهیل
جایى انبان مى کند جایى ادیم
#گلستان_سعدی
در همه سنگى نباشد رز و سیم
بر همه علم همى تابد سهیل
جایى انبان مى کند جایى ادیم
#گلستان_سعدی
حکیمی پسران را پند همیداد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطر است یا دزد به یکبار ببرد یا خواجه به تفاریق بخورد. اما هنر چشمه زاینده است و دولت پاینده وگر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است، هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خو کرده به ناز جور مردم بردن
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیری پادشا رفتند
پسران وزیر ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند
#گلستان_سعدی
سخت است پس از جاه تحکم بردن
خو کرده به ناز جور مردم بردن
وقتی افتاد فتنهای در شام
هر کس از گوشهای فرا رفتند
روستازادگان دانشمند
به وزیری پادشا رفتند
پسران وزیر ناقص عقل
به گدایی به روستا رفتند
#گلستان_سعدی
#گلستان سعدی
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
سعدی در یکی از خاطرات کودکی خود می گوید:
یاد دارم که در ایام کودکی ، اهل عبادت بودم و شب ها برمی خاستم و نماز می گزاردم و به زهد و تقوا، رغبت بسیار داشتم .
شبی در خدمت پدر رحمة الله علیه نشسته بودم و تمام شب چشم بر هم نگذاشتم و قرآن گرامی را بر کنار گرفته ، می خواندم . در آن حال دیدم که همه آنان که گرد ما هستند، خوابیده اند .
پدر را گفتم : از اینان کسی سر بر نمی دارد که نمازی بخواند. خواب غفلت ، چنان اینان را برده است که گویی نخفته اند، بلکه مرده اند .
پدر گفت : تو نیز اگر می خفتی ، بهتر از آن بود که در پوستین خلق افتی و عیب آنان گویی و بر خود ببالی!
یکی در مسجدی به تطوّع بانگِ نماز گفتی به اَدایی که مستمعان را ازو نفرت بودی و صاحبِ مسجد امیری بود عادلِ نیکسیرت ، نمیخواستش که دلآزرده گردد ،
گفت : ای جوانمرد ، این مسجد را مؤذنانند قدیم ، هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام ، تو را دَه دینار میدهم تا جایی دیگر رَوی ، بر این قول توافق کردند و برفت پس از مدتی در راهی همدیگر را دیدند ،
مؤذن گفت : ای امیر ، مرا مُفت از دست دادی ، اکنون اینجا که هستم بیست دینارم میدهند تا جای دیگر رَوَم و قبول نمیکنم ،
امیر ازخنده بیخود گشت و گفت : قبول نکن که به پنجاه دینار هم راضی میشوند .
#گلستان_سعدی
گفت : ای جوانمرد ، این مسجد را مؤذنانند قدیم ، هر یکی را پنج دینار مرتب داشتهام ، تو را دَه دینار میدهم تا جایی دیگر رَوی ، بر این قول توافق کردند و برفت پس از مدتی در راهی همدیگر را دیدند ،
مؤذن گفت : ای امیر ، مرا مُفت از دست دادی ، اکنون اینجا که هستم بیست دینارم میدهند تا جای دیگر رَوَم و قبول نمیکنم ،
امیر ازخنده بیخود گشت و گفت : قبول نکن که به پنجاه دینار هم راضی میشوند .
#گلستان_سعدی
یکی را از مشایخ شام پرسیدند از حقیقت تصوف
گفت: پیش از این طایفهای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع، اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنی پریشان.
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر صفایی نبینی
ورت جاه و مالست و زرع و تجارت
چو دل با خدایست، خلوتنشینی
#گلستان_سعدی⚘
باب دوم : در اخلاق درویشان
گفت: پیش از این طایفهای در جهان بودند به صورت پریشان و به معنی جمع، اکنون جماعتی هستند به صورت جمع و به معنی پریشان.
چو هر ساعت از تو به جایی رود دل
به تنهایی اندر صفایی نبینی
ورت جاه و مالست و زرع و تجارت
چو دل با خدایست، خلوتنشینی
#گلستان_سعدی⚘
باب دوم : در اخلاق درویشان
آوردهاند که انوشیروان عادل را در شکارگاهی صید کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرَد. نوشیروان گفت نمک به قیمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند از این قدر چه خلل آید؟ گفت بنیاد ظلم در جهان اوّل اندکی بوده است. هر که آمد بر او مزیدی کرده تا بدین غایت رسیده
اگر ز باغ رعیت، مَلِک خورَد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
#گلستان_سعدی
اگر ز باغ رعیت، مَلِک خورَد سیبی
بر آورند غلامان او درخت از بیخ
به پنج بیضه که سلطان ستم روا دارد
زنند لشکریانش هزار مرغ به سیخ
#گلستان_سعدی
.
درختی که اکنون گرفتست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
#گلستان سعدی حکایت ۴
درختی که اکنون گرفتست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای
و گر همچنان روزگاری هلی
به گردونش از بیخ بر نگسلی
سر چشمه شاید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل
#گلستان سعدی حکایت ۴