معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتن_رستم_ژندهرزم_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۵ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ برفتند و ، دیدنش افگنده ، خوار ، برآسوده از بزم و ، از کارزار ، ۳۴ خروشان ، پُر از درد ، بازآمدند ، ز دردِ دل ، اندر گداز آمدند ، ۳۵ ز کارش ، بگفتند سهراب…
داستان رستم و سهراب
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_چهارم )
۴۹
چو ، برگشت رستم ، برِ شهریار ،
از ایرانسپه ، گیو بُد پاسدار ،
۵۰
به رَهبَر ، گَوِ پیلتن را ، بدید ،
بزد دست و ، تیغ از میان ، برکشید ،
۵۱
یکی بر خروشید ، چون پیلِ مست ،
سِپَر بر سر آورد و ، بگشاد دست ،
۵۲
بدانست رستم ، کز ایرانسپاه ،
به شب ، گیو باشد طلایه ، به راه ،
۵۳
بخندید و ، آنگه فغان برکشید ،
طلایه ، چو آوازِ رستم شنید ،
#طلایه = در این دو بیت اخیر به معنی نگهبان میباشد
۵۴
پیاده بیامد ( #بیامد پیاده ) ، به نزدیکِ اوی ،
بِدو گفت : کای مِهترِ نیکخوی ( جنگجوی ) ،
۵۵
پیاده ،،، کجا بودهای تیرهشب؟ ،
تهمتن ، به گفتار بگشاد لب ،
۵۶
بگفتش به گیو : آن کجا کرده بود ،
چنان شیرمردی ، که آزرده بود ،
#آن کجا کرده بود = آنچه کرده بود
۵۷
بر او آفرین کرد ، گیوِ گُزین ،
که ، بی تو ،،، مباد اسب و کوپال و زین ،
۵۸
وز آنجایگه ، رفت نزدیکِ شاه ،
ز تُرکان ، سخن گفت و ، از بزمگاه ،
۵۹
ز سهراب و ، از بُرز و بالایِ اوی ،
ز بازوی و ، کتف و ، بَر و ، پای اوی ،
۶۰
که هرگز ، ز تُرکان ،،، چُنو کس نخاست ،
بهکردارِ سرویست ،،، بالاش ، راست ،
۶۱
از ایران و توران ( به توران و ایران ) ، نمانَد به کس ،
تو گویی ، که سامِ سوارست و بس ،
۶۲
وزان مُشت ، بر گردنِ ژندهرزم ،
کزان پس ، نیاید ( نیامد ) به رزم و ، به بزم ،
۶۳
بگفتند و ، پس ، رود و می ، خواستند ،
همه شب ، همی لشکر آراستند ،
#پایان_بخش ۱۵
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتن_رستم_ژندهرزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_چهارم )
۴۹
چو ، برگشت رستم ، برِ شهریار ،
از ایرانسپه ، گیو بُد پاسدار ،
۵۰
به رَهبَر ، گَوِ پیلتن را ، بدید ،
بزد دست و ، تیغ از میان ، برکشید ،
۵۱
یکی بر خروشید ، چون پیلِ مست ،
سِپَر بر سر آورد و ، بگشاد دست ،
۵۲
بدانست رستم ، کز ایرانسپاه ،
به شب ، گیو باشد طلایه ، به راه ،
۵۳
بخندید و ، آنگه فغان برکشید ،
طلایه ، چو آوازِ رستم شنید ،
#طلایه = در این دو بیت اخیر به معنی نگهبان میباشد
۵۴
پیاده بیامد ( #بیامد پیاده ) ، به نزدیکِ اوی ،
بِدو گفت : کای مِهترِ نیکخوی ( جنگجوی ) ،
۵۵
پیاده ،،، کجا بودهای تیرهشب؟ ،
تهمتن ، به گفتار بگشاد لب ،
۵۶
بگفتش به گیو : آن کجا کرده بود ،
چنان شیرمردی ، که آزرده بود ،
#آن کجا کرده بود = آنچه کرده بود
۵۷
بر او آفرین کرد ، گیوِ گُزین ،
که ، بی تو ،،، مباد اسب و کوپال و زین ،
۵۸
وز آنجایگه ، رفت نزدیکِ شاه ،
ز تُرکان ، سخن گفت و ، از بزمگاه ،
۵۹
ز سهراب و ، از بُرز و بالایِ اوی ،
ز بازوی و ، کتف و ، بَر و ، پای اوی ،
۶۰
که هرگز ، ز تُرکان ،،، چُنو کس نخاست ،
بهکردارِ سرویست ،،، بالاش ، راست ،
۶۱
از ایران و توران ( به توران و ایران ) ، نمانَد به کس ،
تو گویی ، که سامِ سوارست و بس ،
۶۲
وزان مُشت ، بر گردنِ ژندهرزم ،
کزان پس ، نیاید ( نیامد ) به رزم و ، به بزم ،
۶۳
بگفتند و ، پس ، رود و می ، خواستند ،
همه شب ، همی لشکر آراستند ،
#پایان_بخش ۱۵
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ چه باشد ز ایرانیان نامِ اوی؟ ، بگو ، تا کجا باشد آرامِ اوی؟ ، ۳۴ چنین گفت : ، کآن طوسِ نوذر بُوَد ، درفشش کجا پیلپیکر بُوَد ، ۳۵ سپهدار…
داستان رستم و سهراب
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_چهارم )
۴۹
بهخود ، هر زمان ، برخروشَد همی ،
تو گوئی ، که دریا بجوشَد همی ،
۵۰
درفشش ببین ، اژدها پیکرست ،
بر آن نیزهبر ، شیرِ زرّینسرست ،
۵۱
بسی پیل ، برگستواندار پیش ،
همی جوشَد آن مرد ، بر جایِ خویش ،
۵۲
به ایران ،،، نه ، مردی به بالایِ اوی ،
نه ،،، بینم ، همی اسب ، همتایِ اوی ،
۵۳
که باشد به نام؟ ، آن سوارِ دلیر؟ ،
که هر دَم ، همی برخروشَد چو شیر؟ ،
۵۴
هجیر ، آنگهی گفت با خویشتن : ،
که ، گر ، من نشانِ گَوِ پیلتن ،
۵۵
بگویم بدین نیکدل شیرمرد ،
ز رستم برآرَد بهناگاه ، گَرد ،
۵۶
از آن بِه نباشد ، که پنهان کنم ،
ز گردنکشان ، نامِ او بفکنم ،
۵۷
بِدو گفت : ، کز چین ، یکی نیکخواه ،
بهنوی ، بیامد به نزدیکِ شاه ،
۵۸
بپرسید نامش : ، ز فرخهجیر ،
بِدو گفت : ، نامش ندارم بهویر ،
۵۹
بِدین دژ بُدم من ، بِدان روزگار ،
کجا ، او بیامد برِ شهریار ،
۶۰
گمانم که آن چینی ، این پهلو ، است ،
که ، هرگونه ساز و سلاحش ، نو ، است ،
۶۱
غمین گشت سهراب را ، دل بِدان ،
که جائی ، نیامد ز رستم نشان ،
۶۲
نشان داده بود از پدر ،،، مادرش ،
همی دید و ،،، دیده ، نبُد باورش ،
۶۳
همی ، نام جُست از دهانِ هجیر ،
مگر ، کآن سخنها ، شود دلپذیر ،
۶۴
نبشته به سر بر ، دگرگونه بود ،
ز فرمان ، نه ، کاهَد ،،، نه ، هرگز فزود ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
#ویر
ویر
لغتنامه دهخدا
ویر. (اِ) بیر . بر . از ویر ؛ یعنی ازحفظ کردن و به خاطر نگاه داشتن . (برهان ). || حفظ. حافظه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بگفتا که نامش ندارم به ویر.
فردوسی .
چه افتاد ای عزیزان مر شما را
که شد یکبارتان یاد من از ویر؟
؟
- از ویر شدن ؛ از یاد رفتن .
|| فهم و هوش و ادراک . (ناظم الاطباء) :
دو مرد خردمند بسیارویر
به مردی و گردی چو درّنده شیر.
فردوسی .
کسی را که کمتر بُدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر.
فردوسی .
- تیزویر ؛ تیزهوش :
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر به هوش و بصیری و تیزویر.
ناصرخسرو.
مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر.
ناصرخسرو.
|| بهر . سهم . قسمت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نه گهواره دیدم نه پستان شیر
نه از هیچ خوشی مرا بود ویر.
فردوسی .
|| (اِ صوت ) ناله و فریاد. (برهان ) : یا ویلنا انا کنا ظالمین ؛ ای وای و ویر ما، ما بودیم ستمکاران که فرمان خدای نکردیم . (قرآن 46/21). (حاشیه ٔ برهان قاطع از تفسیر کمبریج ).
ای جوان زیر چرخ پیر مباش
یا ز دورانْش در زحیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان
ورنه با وای وای و ویر مباش .
سنایی (از حاشیه ٔ برهان ).
- جیر و ویر ؛ داد و فریاد (در تداول تهرانیها). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
(ص ) ویر با ثانی مجهول ، بی عقل و احمق . (برهان ). و رجوع به رشیدی شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ). در تداول ، شیت . بی نمک . (یادداشت مرحوم دهخدا). سفید. سخت سفید که مطبوع نباشد. (یادداشت مرحوم دهخدا). (اِ) میل مفرط. هوس شدید. ویار. هوس کاری : ویرش گرفته . ویرش آمده . جاذبه و کششی که در پاره.ای از کارها هست که عامل از آن به آسانی دست نتواند کشیدن : قلابدوزی ویر غریبی دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا).
ادامه دارد 👇👇👇
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_چهارم )
۴۹
بهخود ، هر زمان ، برخروشَد همی ،
تو گوئی ، که دریا بجوشَد همی ،
۵۰
درفشش ببین ، اژدها پیکرست ،
بر آن نیزهبر ، شیرِ زرّینسرست ،
۵۱
بسی پیل ، برگستواندار پیش ،
همی جوشَد آن مرد ، بر جایِ خویش ،
۵۲
به ایران ،،، نه ، مردی به بالایِ اوی ،
نه ،،، بینم ، همی اسب ، همتایِ اوی ،
۵۳
که باشد به نام؟ ، آن سوارِ دلیر؟ ،
که هر دَم ، همی برخروشَد چو شیر؟ ،
۵۴
هجیر ، آنگهی گفت با خویشتن : ،
که ، گر ، من نشانِ گَوِ پیلتن ،
۵۵
بگویم بدین نیکدل شیرمرد ،
ز رستم برآرَد بهناگاه ، گَرد ،
۵۶
از آن بِه نباشد ، که پنهان کنم ،
ز گردنکشان ، نامِ او بفکنم ،
۵۷
بِدو گفت : ، کز چین ، یکی نیکخواه ،
بهنوی ، بیامد به نزدیکِ شاه ،
۵۸
بپرسید نامش : ، ز فرخهجیر ،
بِدو گفت : ، نامش ندارم بهویر ،
۵۹
بِدین دژ بُدم من ، بِدان روزگار ،
کجا ، او بیامد برِ شهریار ،
۶۰
گمانم که آن چینی ، این پهلو ، است ،
که ، هرگونه ساز و سلاحش ، نو ، است ،
۶۱
غمین گشت سهراب را ، دل بِدان ،
که جائی ، نیامد ز رستم نشان ،
۶۲
نشان داده بود از پدر ،،، مادرش ،
همی دید و ،،، دیده ، نبُد باورش ،
۶۳
همی ، نام جُست از دهانِ هجیر ،
مگر ، کآن سخنها ، شود دلپذیر ،
۶۴
نبشته به سر بر ، دگرگونه بود ،
ز فرمان ، نه ، کاهَد ،،، نه ، هرگز فزود ،
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »
#ویر
ویر
لغتنامه دهخدا
ویر. (اِ) بیر . بر . از ویر ؛ یعنی ازحفظ کردن و به خاطر نگاه داشتن . (برهان ). || حفظ. حافظه . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
بپرسید نامش ز فرخ هجیر
بگفتا که نامش ندارم به ویر.
فردوسی .
چه افتاد ای عزیزان مر شما را
که شد یکبارتان یاد من از ویر؟
؟
- از ویر شدن ؛ از یاد رفتن .
|| فهم و هوش و ادراک . (ناظم الاطباء) :
دو مرد خردمند بسیارویر
به مردی و گردی چو درّنده شیر.
فردوسی .
کسی را که کمتر بُدی خط و ویر
نرفتی به دیوان شاه اردشیر.
فردوسی .
- تیزویر ؛ تیزهوش :
زین بدکنش حذر کن و زین پس دروغ او
منیوش اگر به هوش و بصیری و تیزویر.
ناصرخسرو.
مثالی از امثال قرآن تو را
نمودم بر آن بنگر ای تیزویر.
ناصرخسرو.
|| بهر . سهم . قسمت . (یادداشت مرحوم دهخدا) :
نه گهواره دیدم نه پستان شیر
نه از هیچ خوشی مرا بود ویر.
فردوسی .
|| (اِ صوت ) ناله و فریاد. (برهان ) : یا ویلنا انا کنا ظالمین ؛ ای وای و ویر ما، ما بودیم ستمکاران که فرمان خدای نکردیم . (قرآن 46/21). (حاشیه ٔ برهان قاطع از تفسیر کمبریج ).
ای جوان زیر چرخ پیر مباش
یا ز دورانْش در زحیر مباش
یا برون شو ز چرخ چون مردان
ورنه با وای وای و ویر مباش .
سنایی (از حاشیه ٔ برهان ).
- جیر و ویر ؛ داد و فریاد (در تداول تهرانیها). (حاشیه ٔ برهان چ معین ).
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #تاختن_سهراب_بر_لشکر_کاوس فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۷ ( #قسمت_سوم ) ۳۷ گهی ، رزم بودی ،،، گهی ، سازِ بزم ، ندیدم ز کاوس ،، جز رنجِ رزم ، ۳۸ بفرمود ، تا رخش را ، زین کنند ، سواران ، بروها ،، پُر از چین کنند ، #بروها = اَبروها…
داستان رستم و سهراب
#تاختن_سهراب_بر_لشکر_کاوس
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۷
( #قسمت_چهارم )
۵۵
به بالا ، بلندی و ،،، با کِفت و یال ،
ستم یافتستی ، به بسیار سال ،
معنی مصرع دوم = بر اثر سنّ زیاد و گذر سالهای زیاد و پیر شدن ، ضعیف شدی
۵۶
نگه کرد رستم ، بِدان سرفراز ،
بِدان سفت و ، چنگ و ، رکیبِ دراز ،
۵۷
بِدو گفت : ، نرم ،،، ای جوانمرد ، نرم ،
زمین ، سرد و خشک و ،،، هوا ، نرم و گرم ،
۵۸
به پیری ،،، بسی دیدم آوَردگاه ،
بسی ،،، بر زمین پست کردم سپاه ،
۵۹
تبَه شد بسی دیو ،،، بر دستِ من ،
ندیدم بِدان سو که بودم ،،، شِکَن ،
۶۰
نگه کن مرا ،،، تا ببینی به جنگ ،
اگر ، زنده مانی ،،، مَتَرس از نهنگ ،
۶۱
مرا دید در جنگ ،،، دریا و کوه ،
که با نامدارانِ تورانگروه ،
۶۲
چه کردم ،،، ستاره گوایِ من است ،
به مردی ،،، جهان ، زیرِ پایِ من است ،
۶۳
کسانی که دیدند رزمِ مرا ،
شمردند گوئی که بزمِ مرا ،
۶۴
همی رحمت آرَد بهتو ، بر ،،، دلم ،
نخواهم که جانت ز تن بگسلم ،
۶۵
نمانی به تُرکان ،،، بِدین یال و سُفت ،
بهایران ،،، ندانم ترا نیز ،،، جُفت ،
۶۶
چو ، آمد ز رستم ، چنین گفتگوی ،
بجُنبید سهراب را ،،، دل ،، بِدوی ،
۶۷
بدو گفت : ، کز تو بپرسم سُخُن ،
همه ، راستی باید افکند بُن ،
۶۸
یکایک ، نژادت مرا یاد دار ،
ز گفتارِ خوبت ،،، مرا شاد دار ،
۶۹
من ایدون گمانم ،،، که تو ، رُستَمی ،
که از تخمهٔ ، نامور نیرمی ،
۷۰
چنین داد پاسخ : ، که رستم نیاَم ،
هم ، از تخمهٔ سامِ نیرم ، نیاَم ،
۷۱
که او ، پهلوانست و ،،، من ، کِهترم ،
نه ، با تخت و گاهم ،،، نه ، با افسرم ،
۷۲
ز امّید ،،، سهراب شد ناامید ،
بِدو تیره شد ،،، رویِ روزِ سپید ،
#پایان_بخش ۱۷
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
ادامه دارد 👇👇👇
#تاختن_سهراب_بر_لشکر_کاوس
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۷
( #قسمت_چهارم )
۵۵
به بالا ، بلندی و ،،، با کِفت و یال ،
ستم یافتستی ، به بسیار سال ،
معنی مصرع دوم = بر اثر سنّ زیاد و گذر سالهای زیاد و پیر شدن ، ضعیف شدی
۵۶
نگه کرد رستم ، بِدان سرفراز ،
بِدان سفت و ، چنگ و ، رکیبِ دراز ،
۵۷
بِدو گفت : ، نرم ،،، ای جوانمرد ، نرم ،
زمین ، سرد و خشک و ،،، هوا ، نرم و گرم ،
۵۸
به پیری ،،، بسی دیدم آوَردگاه ،
بسی ،،، بر زمین پست کردم سپاه ،
۵۹
تبَه شد بسی دیو ،،، بر دستِ من ،
ندیدم بِدان سو که بودم ،،، شِکَن ،
۶۰
نگه کن مرا ،،، تا ببینی به جنگ ،
اگر ، زنده مانی ،،، مَتَرس از نهنگ ،
۶۱
مرا دید در جنگ ،،، دریا و کوه ،
که با نامدارانِ تورانگروه ،
۶۲
چه کردم ،،، ستاره گوایِ من است ،
به مردی ،،، جهان ، زیرِ پایِ من است ،
۶۳
کسانی که دیدند رزمِ مرا ،
شمردند گوئی که بزمِ مرا ،
۶۴
همی رحمت آرَد بهتو ، بر ،،، دلم ،
نخواهم که جانت ز تن بگسلم ،
۶۵
نمانی به تُرکان ،،، بِدین یال و سُفت ،
بهایران ،،، ندانم ترا نیز ،،، جُفت ،
۶۶
چو ، آمد ز رستم ، چنین گفتگوی ،
بجُنبید سهراب را ،،، دل ،، بِدوی ،
۶۷
بدو گفت : ، کز تو بپرسم سُخُن ،
همه ، راستی باید افکند بُن ،
۶۸
یکایک ، نژادت مرا یاد دار ،
ز گفتارِ خوبت ،،، مرا شاد دار ،
۶۹
من ایدون گمانم ،،، که تو ، رُستَمی ،
که از تخمهٔ ، نامور نیرمی ،
۷۰
چنین داد پاسخ : ، که رستم نیاَم ،
هم ، از تخمهٔ سامِ نیرم ، نیاَم ،
۷۱
که او ، پهلوانست و ،،، من ، کِهترم ،
نه ، با تخت و گاهم ،،، نه ، با افسرم ،
۷۲
ز امّید ،،، سهراب شد ناامید ،
بِدو تیره شد ،،، رویِ روزِ سپید ،
#پایان_بخش ۱۷
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّینسپر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رزم_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۸ ( #قسمت_سوم ) ۳۱ دگرباره ، سهراب ، گرزِ گران ، ز زین برکشید و ، بیفشرد ران ، ۳۲ بزد گرز و ،،، آوَرد کتفش بهدرد ، بپیچید و ،،، دَرد ، از دلیری بخورد ، ۳۳ بخندید سهراب و ، گفت…
داستان رستم و سهراب
#رزم_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۸
( #قسمت_چهارم )
۴۶
ازین پُرهنر تُرکِ نوخاسته ،
به خفتان ،، بر و بازو ، آراسته ،
۴۷
به لشکرگهِ خویش ، تازید زود ،
که اندیشهٔ دل ، بدانگونه بود ،
۴۸
میانِ سپه ، دید سهراب را ،
زمین لعل کرده ، به خوناب را ،
۴۹
سرِ نیزه ، پُر خون و ،،، خفتان و دست ،
چو شیری ، که گردد ز نخجیر ، مست ،
۵۰
دژم گشت رستم ، چو او را بدید ،
خروشی ، چو شیرِ ژیان برکشید ،
۵۱
بدو گفت : ، کای تُرکِ خونخوارهمرد ،
ز ایرانسپه ،، جنگ با تو که کرد؟ ،
۵۲
( چرا دست یازی به سوی همه؟ )
چرا دست با من نسودی همه؟ ،
چو گرگ ، آمدی در میانِ رمه؟ ،
۵۳
بدو گفت سهراب : ، تورانسپاه ،
ازین رزم دورند و ، هم بیگناه ،
۵۴
تو ، آهنگ کردی بدیشان ، نُخُست ،
کسی ، با تو پیکار و کینه ، نَجُست ،
۵۵
بدو گفت رستم : ، که شد تیره ،،، روز ،
چو پیدا کند تیغ ،،، گیتیفروز ،
۵۶
به کُشتی بگَردیم فردا پگاه ،
ببینیم تا ، بر که گریَد سپاه؟ ،
۵۷
بدین دشت ، هم ، دار و ،،، هم ، منبر است ،
که روشن جهان ، زیرِ تیغاندر است ،
۵۸
گر ایدون که ، بازو ، به شمشیر و تیر ،
چنین آشنا شد ،، تو هرگز ممیر ،
۵۹
بگردیم شبگیر ، با تیغِ کین ،
تو ، رو ، تا چه خواهد جهانآفرین ،
#پایان_بخش ۱۸
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#رزم_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۸
( #قسمت_چهارم )
۴۶
ازین پُرهنر تُرکِ نوخاسته ،
به خفتان ،، بر و بازو ، آراسته ،
۴۷
به لشکرگهِ خویش ، تازید زود ،
که اندیشهٔ دل ، بدانگونه بود ،
۴۸
میانِ سپه ، دید سهراب را ،
زمین لعل کرده ، به خوناب را ،
۴۹
سرِ نیزه ، پُر خون و ،،، خفتان و دست ،
چو شیری ، که گردد ز نخجیر ، مست ،
۵۰
دژم گشت رستم ، چو او را بدید ،
خروشی ، چو شیرِ ژیان برکشید ،
۵۱
بدو گفت : ، کای تُرکِ خونخوارهمرد ،
ز ایرانسپه ،، جنگ با تو که کرد؟ ،
۵۲
( چرا دست یازی به سوی همه؟ )
چرا دست با من نسودی همه؟ ،
چو گرگ ، آمدی در میانِ رمه؟ ،
۵۳
بدو گفت سهراب : ، تورانسپاه ،
ازین رزم دورند و ، هم بیگناه ،
۵۴
تو ، آهنگ کردی بدیشان ، نُخُست ،
کسی ، با تو پیکار و کینه ، نَجُست ،
۵۵
بدو گفت رستم : ، که شد تیره ،،، روز ،
چو پیدا کند تیغ ،،، گیتیفروز ،
۵۶
به کُشتی بگَردیم فردا پگاه ،
ببینیم تا ، بر که گریَد سپاه؟ ،
۵۷
بدین دشت ، هم ، دار و ،،، هم ، منبر است ،
که روشن جهان ، زیرِ تیغاندر است ،
۵۸
گر ایدون که ، بازو ، به شمشیر و تیر ،
چنین آشنا شد ،، تو هرگز ممیر ،
۵۹
بگردیم شبگیر ، با تیغِ کین ،
تو ، رو ، تا چه خواهد جهانآفرین ،
#پایان_بخش ۱۸
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۹ ( #قسمت_سوم ) ۳۱ که او بود بر زین و ، نیزه بهدست ، چو ، گرگین فرود آمد ،،، او ، برنشست ، ۳۲ بیامد ، چو با نیزه ، او را بدید ، به کردارِ شیرِ ژیان ، بردمید ، ۳۳…
داستان رستم و سهراب
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_چهارم )
۴۶
به تیغ و ، به تیر و ، به گرز و کمند ،
ز هرگونهای ، آزمودیم چند ،
۴۷
سرانجام ، گفتم که من پیش ازین ،
بسی گُرد را ، برگرفتم ز زین ،
۴۸
گرفتم دوالِ کمربندِ اوی ،
بیفشاردم سخت پیوندِ اوی ،
۴۹
همی خواستم ، کش ز زین برکَنَم ،
چو دیگر کسانش ، به خاک افکنم ،
#کش = که او را
۵۰
گر ، از باد ،، جُنبان شود کوهسار ،
بجُنبد اَبَر زین ، مر آن نامدار ،
۵۱
ازو بازگشتم ، که بیگاه بود ،
که شب ، سخت تاریک و ، بی ماه بود ،
۵۲
بِدان تا بگردیم فردا ، یکی ،
به کُشتی گرائیم ما ، اندکی ،
۵۳
چو ، فردا بیاید به دشتِ نَبَرد ،
به کُشتی ، همی بایَدَم چاره کرد ،
۵۴
بکوشم ،، ندانم که پیروز کیست ،
ببینیم تا ، رایِ یزدان به چیست ،
۵۵
کزویَست پیروزی و دستگاه ،
هم او ، آفرینندهٔ هور و ماه ،
۵۶
بِدو گفت کاوس : ، یزدانِ پاک ،
تنِ بدسگالان ، کند چاکچاک ،
۵۷
من ، امشب به پیشِ جهانآفرین ،
بمالم فراوان ، سر اندر زمین ،
۵۸
بِدان ، تا ترا بردهد دستگاه ،
برین تُرکِ بدخواهِ گمکرده راه ،
۵۹
کند تازه ، پژمردهکامِ ترا ،
برآرَد به خورشید ، نامِ ترا ،
۶۰
بِدو گفت رستم : ، که با فَرّ شاه ،
برآید همه کامهٔ نیکخواه ،
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
ادامه دارد 👇👇👇
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_چهارم )
۴۶
به تیغ و ، به تیر و ، به گرز و کمند ،
ز هرگونهای ، آزمودیم چند ،
۴۷
سرانجام ، گفتم که من پیش ازین ،
بسی گُرد را ، برگرفتم ز زین ،
۴۸
گرفتم دوالِ کمربندِ اوی ،
بیفشاردم سخت پیوندِ اوی ،
۴۹
همی خواستم ، کش ز زین برکَنَم ،
چو دیگر کسانش ، به خاک افکنم ،
#کش = که او را
۵۰
گر ، از باد ،، جُنبان شود کوهسار ،
بجُنبد اَبَر زین ، مر آن نامدار ،
۵۱
ازو بازگشتم ، که بیگاه بود ،
که شب ، سخت تاریک و ، بی ماه بود ،
۵۲
بِدان تا بگردیم فردا ، یکی ،
به کُشتی گرائیم ما ، اندکی ،
۵۳
چو ، فردا بیاید به دشتِ نَبَرد ،
به کُشتی ، همی بایَدَم چاره کرد ،
۵۴
بکوشم ،، ندانم که پیروز کیست ،
ببینیم تا ، رایِ یزدان به چیست ،
۵۵
کزویَست پیروزی و دستگاه ،
هم او ، آفرینندهٔ هور و ماه ،
۵۶
بِدو گفت کاوس : ، یزدانِ پاک ،
تنِ بدسگالان ، کند چاکچاک ،
۵۷
من ، امشب به پیشِ جهانآفرین ،
بمالم فراوان ، سر اندر زمین ،
۵۸
بِدان ، تا ترا بردهد دستگاه ،
برین تُرکِ بدخواهِ گمکرده راه ،
۵۹
کند تازه ، پژمردهکامِ ترا ،
برآرَد به خورشید ، نامِ ترا ،
۶۰
بِدو گفت رستم : ، که با فَرّ شاه ،
برآید همه کامهٔ نیکخواه ،
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ بمان ، تا کسی دیگر ، آید به رزم ، تو ، با من بساز و ،،، بیارای بزم ، ۳۴ دلِ من ، همی بر تو مِهر آوَرَد ، همی ، آبِ شرمم ،،، به چهر آوَرَد ، ۳۵ همانا…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_چهارم )
۴۹
اگر ، هوشِ تو ،،، زیرِ دستِ من است ،
به فرمان یزدان ، برآرَم ز دست ،
۵۰
ز اسبان جنگی ، فرود آمدند ،
هشیوار ، با گبر و خود ، آمدند ،
۵۱
ببستند بر سنگ ، اسبِ نَبَرد ،
برفتند هر دو ،،، روان ، پُر ز درد ،
۵۲
چو شیران ، بهکُشتی برآویختند ،
ز تنها ، خوی و خون ، همی ریختند ،
( ز تنها ، همی خوی و خون ، ریختند ، )
۵۳
ز شبگیر ، تا سایه گسترد ، هور ،
همی این بر آن ،،، آن برین ، کرد زور ،
۵۴
بزد دست سهراب ، چون پیلِ مست ،
چو شیرِ دمنده ، ز جا در بجَست ،
۵۵
کمربندِ رستم گرفت و کشید ،
ز بس زور ، گفتی زمین بردَرید ،
۵۶
به رستم درآویخت ، چون پیلِ مست ،
برآوردش از جای و ،،، بنهاد پست ،
۵۷
یکی نعره برزد ، پُر از خشم و کین ،
بزد رستمِ شیر را ، بر زمین ،
۵۸
نشست از برِ سینهٔ پیلتن ،
پُر از خاک ،،، چنگال و روی و دهن ،
۵۹
به کردارِ شیری ، که بر گورِ نر ،
زند دست و ،،، گور ، اندر آید بسر ،
۶۰
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
همیخواست ، از تن سرش را بُرید ،
۶۱
نگه کرد رستم ، بهآواز گفت ،
که این راز ، باید گشاد از نهفت ،
۶۲
به سهراب گفت : ، ای یلِ شیرگیر ،
کمندافکن و گُرز و شمشیرگیر ،
۶۳
دگرگونهتر باشد آئینِ ما ،
جز این باشد آرایشِ دینِ ما ،
۶۴
کسی ، کو بهکُشتی نَبَرد آوَرَد ،
سرِ مهتری ، زیرِ گَرد آوَرَد ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_چهارم )
۴۹
اگر ، هوشِ تو ،،، زیرِ دستِ من است ،
به فرمان یزدان ، برآرَم ز دست ،
۵۰
ز اسبان جنگی ، فرود آمدند ،
هشیوار ، با گبر و خود ، آمدند ،
۵۱
ببستند بر سنگ ، اسبِ نَبَرد ،
برفتند هر دو ،،، روان ، پُر ز درد ،
۵۲
چو شیران ، بهکُشتی برآویختند ،
ز تنها ، خوی و خون ، همی ریختند ،
( ز تنها ، همی خوی و خون ، ریختند ، )
۵۳
ز شبگیر ، تا سایه گسترد ، هور ،
همی این بر آن ،،، آن برین ، کرد زور ،
۵۴
بزد دست سهراب ، چون پیلِ مست ،
چو شیرِ دمنده ، ز جا در بجَست ،
۵۵
کمربندِ رستم گرفت و کشید ،
ز بس زور ، گفتی زمین بردَرید ،
۵۶
به رستم درآویخت ، چون پیلِ مست ،
برآوردش از جای و ،،، بنهاد پست ،
۵۷
یکی نعره برزد ، پُر از خشم و کین ،
بزد رستمِ شیر را ، بر زمین ،
۵۸
نشست از برِ سینهٔ پیلتن ،
پُر از خاک ،،، چنگال و روی و دهن ،
۵۹
به کردارِ شیری ، که بر گورِ نر ،
زند دست و ،،، گور ، اندر آید بسر ،
۶۰
یکی خنجرِ آبگون ، برکشید ،
همیخواست ، از تن سرش را بُرید ،
۶۱
نگه کرد رستم ، بهآواز گفت ،
که این راز ، باید گشاد از نهفت ،
۶۲
به سهراب گفت : ، ای یلِ شیرگیر ،
کمندافکن و گُرز و شمشیرگیر ،
۶۳
دگرگونهتر باشد آئینِ ما ،
جز این باشد آرایشِ دینِ ما ،
۶۴
کسی ، کو بهکُشتی نَبَرد آوَرَد ،
سرِ مهتری ، زیرِ گَرد آوَرَد ،
بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »
بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ چو برخاست آوازِ کوس ، از دَرَم ، بیامد ، پُر از خون ، دو رُخ ،،، مادرم ، ۳۴ همی ، جانش از رفتنِ من ، بِخَست ، یکی مُهره ، بر بازویِ من ، ببست ، ۳۵…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_چهارم )
۵۰
ازآنپس بدو گفت کاووس شاه ،
کز ایدر ، هیونی سویِ رزمگاه ،
۵۱
بتازید ، تا کارِ سهراب ، چیست؟ ،
که ، بر شهرِ ایران ، بباید گریست ،
۵۲
اگر ، کشته شد رستمِ جنگجوی ،
از ایران ، که یارَد شدن ، پیشِ اوی؟ ،
۵۳
بباید ،،، چو جمشید ، آواره گشت ،
که بنهیم سر ، جمله در کوه و دشت ،
۵۴
بهانبوه ، زخمی بباید زدن ،
برین رزمگه ، بر نشاید بُدن ،
#بهانبوه = دستهجمعی - تمام لشکریان
۵۵
چو ، آشوب برخاست از انجمن ،
چنین گفت سهراب با پیلتن : ،
۵۶
که اکنون ، چو روزِ من ، اندر گذشت ،
همه کارِ تُرکان ، دگرگونه گشت ،
۵۷
همه ، مهربانی بِدان کن ، که شاه ،
سویِ جنگِ توران ( تُرکان ) ، نرانَد سپاه ،
۵۸
که ایشان ، هم از بهرِ من ( ز بهرِ مرا ) جنگجوی ،
سویِ مرزِ ایران ، نهادند روی ،
۵۹
نباید که بینند رنجی ، به راه ،
مکن جز بهنیکی ، در ایشان نگاه ،
۶۰
بَسی روز را ، داده بودم نوید ،
بَسی کرده بودم ، ز هر در ، امید ،
۶۱
بگفتم : اگر زنده بینم پدر ،
بهگیتی ، نمانَم یکی تاجور ،
#نمانم = باقی نگذارم
۶۲
چه دانستم ای پهلوِ نامور ،
که ، باشد روانم ، به دستِ پدر؟ ،
۶۳
درین دژ ، دلیری به بندِ منست ،
گرفتارِ خَمّ کمندِ منست ،
۶۴
بَسی ، زو ، نشانِ تو ، پرسیدهام ،
همی ، بُد خیالِ تو ،،، در دیدهام ،
۶۵
جز آن بود ، یکسر سخنهای اوی ،
ازو ، بازمانَد تُهی ، جایِ اوی ،
۶۶
چو گشتم ز گفتارِ او ، ناامید ،
شدم ،،، لاجرم تیره ،،، روزِ سپید ،
#شدم = شد مرا - مرا شد
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_چهارم )
۵۰
ازآنپس بدو گفت کاووس شاه ،
کز ایدر ، هیونی سویِ رزمگاه ،
۵۱
بتازید ، تا کارِ سهراب ، چیست؟ ،
که ، بر شهرِ ایران ، بباید گریست ،
۵۲
اگر ، کشته شد رستمِ جنگجوی ،
از ایران ، که یارَد شدن ، پیشِ اوی؟ ،
۵۳
بباید ،،، چو جمشید ، آواره گشت ،
که بنهیم سر ، جمله در کوه و دشت ،
۵۴
بهانبوه ، زخمی بباید زدن ،
برین رزمگه ، بر نشاید بُدن ،
#بهانبوه = دستهجمعی - تمام لشکریان
۵۵
چو ، آشوب برخاست از انجمن ،
چنین گفت سهراب با پیلتن : ،
۵۶
که اکنون ، چو روزِ من ، اندر گذشت ،
همه کارِ تُرکان ، دگرگونه گشت ،
۵۷
همه ، مهربانی بِدان کن ، که شاه ،
سویِ جنگِ توران ( تُرکان ) ، نرانَد سپاه ،
۵۸
که ایشان ، هم از بهرِ من ( ز بهرِ مرا ) جنگجوی ،
سویِ مرزِ ایران ، نهادند روی ،
۵۹
نباید که بینند رنجی ، به راه ،
مکن جز بهنیکی ، در ایشان نگاه ،
۶۰
بَسی روز را ، داده بودم نوید ،
بَسی کرده بودم ، ز هر در ، امید ،
۶۱
بگفتم : اگر زنده بینم پدر ،
بهگیتی ، نمانَم یکی تاجور ،
#نمانم = باقی نگذارم
۶۲
چه دانستم ای پهلوِ نامور ،
که ، باشد روانم ، به دستِ پدر؟ ،
۶۳
درین دژ ، دلیری به بندِ منست ،
گرفتارِ خَمّ کمندِ منست ،
۶۴
بَسی ، زو ، نشانِ تو ، پرسیدهام ،
همی ، بُد خیالِ تو ،،، در دیدهام ،
۶۵
جز آن بود ، یکسر سخنهای اوی ،
ازو ، بازمانَد تُهی ، جایِ اوی ،
۶۶
چو گشتم ز گفتارِ او ، ناامید ،
شدم ،،، لاجرم تیره ،،، روزِ سپید ،
#شدم = شد مرا - مرا شد
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #زاری_کردن_رستم_بر_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۳ ( #قسمت_سوم ) ۳۵ نکوهش فراوان کند زالِ زر ، همان نیز ، رودابهٔ پُرهنر ، ۳۶ که رستم ، به کینه بر او ، دست یافت ، به دشنه ، جگرگاهِ او برشکافت ، ۳۷ چه گویند گُردان و گردنکشان؟…
داستان رستم و سهراب
#زاری_کردن_رستم_بر_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۳
( #قسمت_چهارم )
۵۳
بهرستم چنین گفت کاوس کی : ،
که از کوهِ البرز ، تا برگِ نی ،
۵۴
همی بُرد خواهد ،،، به گَردش ، سپهر ،
نباید فگندن بِدین خاک ، مِهر ،
۵۵
یکی ، زود سازد ،،، یکی ، دیرتر ،
سرانجام ، بر مرگ ، باشد گذر ،
۵۶
دل و جان ، بدین رفته ،،، خرسند کن ،
همه ، گوش سویِ خردمند کن ،
۵۷
اگر ، آسمان بر زمین ، بر زنی ،
وگر ، آتش اندر جهان ، در زنی ،
۵۸
نیابی همه ، رفته را ، باز ، جای ،
روانش ، کُهن دان ، به دیگر سرای ،
۵۹
من از دور دیدم ، بَر و یالِ اوی ،
چنان بُرز و بالا و کوپالِ اوی ،
۶۰
بگفتم ، به تُرکان نمانَد همی ،
ز تخمِ بزرگان بمانَد همی ،
۶۱
زمانه برانگیختش با سپاه ،
که ایدر ، بهدستِ تو ، گردد تباه ،
۶۲
چه سازی و؟ ، درمانِ این کار ، چیست؟ ،
برین رفته ، تا چند خواهی گریست؟ ،
۶۳
بدو گفت رستم : ، که او خود گذشت ،
نشستست هومان ، درین پهندشت ،
۶۴
ز توران ، سرانند و ،،، چندی ، ز چین ،
ازیشان ، بهدلدر ، مَدار ایچ کین ،
۶۵
زواره ، سپه را گذارد به راه ،
به نیرویِ یزدان و ، فرمانِ شاه ،
۶۶
بدو گفت شاه : ، ای گَوِ نامجوی ،
ازین رزم ، اندوهت آید به روی ،
۶۷
گر ، ایشان ، به من چند بد کردهاند ،
وگر ، دود از ایران برآوردهاند ،
۶۸
ولیکن ، چو رایِ تو ، با جنگ نیست ،
مرا نیز ، با جنگ ، آهنگ نیست ،
۶۹
دلِ من ، ز دردِ تو ،،، شد پُر ز درد ،
نخواهم از ایشان ، همی یاد کرد ،
۷۰
هجیرِ دلاور ، بیامد ز راه ،
چنین گفت : ، کز پیش ،،، رفت آن سپاه ،
#پایان_بخش ۲۳
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه شاه لشکر براند »
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
ادامه دارد 👇👇👇
#زاری_کردن_رستم_بر_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۳
( #قسمت_چهارم )
۵۳
بهرستم چنین گفت کاوس کی : ،
که از کوهِ البرز ، تا برگِ نی ،
۵۴
همی بُرد خواهد ،،، به گَردش ، سپهر ،
نباید فگندن بِدین خاک ، مِهر ،
۵۵
یکی ، زود سازد ،،، یکی ، دیرتر ،
سرانجام ، بر مرگ ، باشد گذر ،
۵۶
دل و جان ، بدین رفته ،،، خرسند کن ،
همه ، گوش سویِ خردمند کن ،
۵۷
اگر ، آسمان بر زمین ، بر زنی ،
وگر ، آتش اندر جهان ، در زنی ،
۵۸
نیابی همه ، رفته را ، باز ، جای ،
روانش ، کُهن دان ، به دیگر سرای ،
۵۹
من از دور دیدم ، بَر و یالِ اوی ،
چنان بُرز و بالا و کوپالِ اوی ،
۶۰
بگفتم ، به تُرکان نمانَد همی ،
ز تخمِ بزرگان بمانَد همی ،
۶۱
زمانه برانگیختش با سپاه ،
که ایدر ، بهدستِ تو ، گردد تباه ،
۶۲
چه سازی و؟ ، درمانِ این کار ، چیست؟ ،
برین رفته ، تا چند خواهی گریست؟ ،
۶۳
بدو گفت رستم : ، که او خود گذشت ،
نشستست هومان ، درین پهندشت ،
۶۴
ز توران ، سرانند و ،،، چندی ، ز چین ،
ازیشان ، بهدلدر ، مَدار ایچ کین ،
۶۵
زواره ، سپه را گذارد به راه ،
به نیرویِ یزدان و ، فرمانِ شاه ،
۶۶
بدو گفت شاه : ، ای گَوِ نامجوی ،
ازین رزم ، اندوهت آید به روی ،
۶۷
گر ، ایشان ، به من چند بد کردهاند ،
وگر ، دود از ایران برآوردهاند ،
۶۸
ولیکن ، چو رایِ تو ، با جنگ نیست ،
مرا نیز ، با جنگ ، آهنگ نیست ،
۶۹
دلِ من ، ز دردِ تو ،،، شد پُر ز درد ،
نخواهم از ایشان ، همی یاد کرد ،
۷۰
هجیرِ دلاور ، بیامد ز راه ،
چنین گفت : ، کز پیش ،،، رفت آن سپاه ،
#پایان_بخش ۲۳
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه شاه لشکر براند »
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #باز_گشتن_رستم_بزابلستان فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۴ ( #قسمت_سوم ) ۲۹ نگوئی ،،، چه آمدت پیش ، از پدر ، چرا بردریدت بدینسان ،،، جگر ، ۳۰ فغانش ، ز ایوان به کیوان رسید ، همی زار بگریست ،،، هر ، کآن شنید ، ۳۱ بهپردهدرون…
داستان رستم و سهراب
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_چهارم )
۴۳
همی گفت : ، اگر دخمه زرّین کنم ،
ز مشکِ سیه ، گِردش آگین کنم ،
۴۴
چو من رفته باشم ،،، نمانَد بجای ،
وگرنه ،،، مرا خود جز این ، نیست رای ،
۴۵
چه سازم من اکنون سزاوارِ اوی؟ ،
که مانَد ازو ،،، در جهان ، رنگ و بوی ،
۴۶
یکی دخمه کردش ، ز سم ستور ،
جهانی ، ز زاری ، همی گشت کور ،
۴۷
تراشید تابوتش ، از عودِ خام ،
بَرو ، برزده بندِ زرّین ستام ،
۴۸
به گیتی ، همه ،،، پُر شد این داستان ،
که چون کُشت فرزند را ، پهلوان ،
۴۹
جهان ، سربسر ، پُر ز تیمار گشت ،
هر آنکس که بشنید ،،، غمخوار گشت ،
۵۰
بهرستم ، بر این ،،، سال ، چندی گذشت ،
به گِردِ دلش ،،، شادمانی نگشت ،
۵۱
بهآخِر ، شکیبائی آورد پیش ،
که جز آن نمیدید ، هنجارِ خویش ،
۵۲
جهان را ، بسی هست زانسان به یاد ،
بسی داغ ،،، بر جانِ هر کس نهاد ،
۵۳
کِرا ، در جهان ،،، هست هوش و خِرَد ،
کجا ، او فریبِ زمانه خورَد؟ ،
#کرا = هر که را ، هر کسی را
۵۴
چو ، ایرانیان ،،، زین ، خبر یافتند ،
بر آن آتشِ غم ،،، همی تافتند ،
۵۵
وزانروی ، هومان به توران رسید ،
بگفت او به افراسیاب ، آنچه دید ،
۵۶
از او ، مانده بُد شاهِ توران شگفت ،
وز آن کار ، اندازه اندر گرفت ،
#پایان_بخش ۲۴ و #پایان_داستان_رستم_و_سهراب_در_برخی_نسخهها_و_سایت_گنجور
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
نظر دوستان را به نکتهٔ زیر جلب میکنم :
در بعضی نسخهها همچنین سایت گنجور ، داستان رستم و سهراب در اینجا پایان مییابد . بعضی نسخهها از جمله نسخهای که بنده دارم یک بخش دیگر با عنوان :
« آگاهی یافتن مادر سهراب از کشتهشدن پسرش »
درج شده است که آخرین بخش بر اساس نسخهای که بنده دارم را در #شش_قسمت تقدیم مینمایم .
👇👇👇
ادامه دارد 👇👇👇
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_چهارم )
۴۳
همی گفت : ، اگر دخمه زرّین کنم ،
ز مشکِ سیه ، گِردش آگین کنم ،
۴۴
چو من رفته باشم ،،، نمانَد بجای ،
وگرنه ،،، مرا خود جز این ، نیست رای ،
۴۵
چه سازم من اکنون سزاوارِ اوی؟ ،
که مانَد ازو ،،، در جهان ، رنگ و بوی ،
۴۶
یکی دخمه کردش ، ز سم ستور ،
جهانی ، ز زاری ، همی گشت کور ،
۴۷
تراشید تابوتش ، از عودِ خام ،
بَرو ، برزده بندِ زرّین ستام ،
۴۸
به گیتی ، همه ،،، پُر شد این داستان ،
که چون کُشت فرزند را ، پهلوان ،
۴۹
جهان ، سربسر ، پُر ز تیمار گشت ،
هر آنکس که بشنید ،،، غمخوار گشت ،
۵۰
بهرستم ، بر این ،،، سال ، چندی گذشت ،
به گِردِ دلش ،،، شادمانی نگشت ،
۵۱
بهآخِر ، شکیبائی آورد پیش ،
که جز آن نمیدید ، هنجارِ خویش ،
۵۲
جهان را ، بسی هست زانسان به یاد ،
بسی داغ ،،، بر جانِ هر کس نهاد ،
۵۳
کِرا ، در جهان ،،، هست هوش و خِرَد ،
کجا ، او فریبِ زمانه خورَد؟ ،
#کرا = هر که را ، هر کسی را
۵۴
چو ، ایرانیان ،،، زین ، خبر یافتند ،
بر آن آتشِ غم ،،، همی تافتند ،
۵۵
وزانروی ، هومان به توران رسید ،
بگفت او به افراسیاب ، آنچه دید ،
۵۶
از او ، مانده بُد شاهِ توران شگفت ،
وز آن کار ، اندازه اندر گرفت ،
#پایان_بخش ۲۴ و #پایان_داستان_رستم_و_سهراب_در_برخی_نسخهها_و_سایت_گنجور
بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ تورانزمین »
بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »
نظر دوستان را به نکتهٔ زیر جلب میکنم :
در بعضی نسخهها همچنین سایت گنجور ، داستان رستم و سهراب در اینجا پایان مییابد . بعضی نسخهها از جمله نسخهای که بنده دارم یک بخش دیگر با عنوان :
« آگاهی یافتن مادر سهراب از کشتهشدن پسرش »
درج شده است که آخرین بخش بر اساس نسخهای که بنده دارم را در #شش_قسمت تقدیم مینمایم .
👇👇👇
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۵ ( #قسمت_سوم ) ۲۵ پدر جُستی ای گُردِ لشکرپناه ، بجایِ پدر ، گورت آمد بهراه ، ۲۶ از امّید ، نومید گشتی تو زار ، بخفتی به خاکاندرون ، زار و خوار ، ۲۷…
داستان رستم و سهراب
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_چهارم )
۳۷
ز بس ،،، کو ، همی شیون و ناله کرد ،
همه خلق را ، چشم ، پُر ژاله کرد ،
۳۸
برینگونه ، بیهوش بیفتاد و پست ،
همه خلق را ، دل بر اوبر بخَست ،
۳۹
بیفتاد بر خاک و ، چون مُرده گشت ،
تو گفتی ، همی خونش افسرده گشت ،
۴۰
بهوش آمد و ، باز ، نالش گرفت ،
بر آن پورِ کُشته ، سگالش گرفت ،
۴۱
ز خونِ جگر ، کرد لعل ،،، آب را ،
بیاورد آن تاجِ سهراب را ،
۴۲
همی زار بگریست ، بر تاج و تخت ،
همی گفت : ، ای خسروانیدرخت ،
۴۳
بیاورد آن چرمهٔ بادپای ،
که در روز ،،، روشن بِدو بود رای ،
( که در روزِ روشن ،،، بِدو بود رای ، )
۴۴
سرِ اسبِ او را ، بهبَر درگرفت ،
بمانده جهانی ، بِدو در شگفت ،
۴۵
گهی ، بوسه زد بر سرش ،،، گه ، به روی ،
ز خون ، زیرِ سُمش ،،، همی راند جوی ،
۴۶
ز خونِ مژه ، خاک را ، کرد لعل ،
همی روی مالید ،،، بر سُم و نعل ،
۴۷
بیاورد آن جامهٔ شاهوار ،
گرفتش چو فرزند ،،، اندر کنار ،
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
ادامه دارد 👇👇👇
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_چهارم )
۳۷
ز بس ،،، کو ، همی شیون و ناله کرد ،
همه خلق را ، چشم ، پُر ژاله کرد ،
۳۸
برینگونه ، بیهوش بیفتاد و پست ،
همه خلق را ، دل بر اوبر بخَست ،
۳۹
بیفتاد بر خاک و ، چون مُرده گشت ،
تو گفتی ، همی خونش افسرده گشت ،
۴۰
بهوش آمد و ، باز ، نالش گرفت ،
بر آن پورِ کُشته ، سگالش گرفت ،
۴۱
ز خونِ جگر ، کرد لعل ،،، آب را ،
بیاورد آن تاجِ سهراب را ،
۴۲
همی زار بگریست ، بر تاج و تخت ،
همی گفت : ، ای خسروانیدرخت ،
۴۳
بیاورد آن چرمهٔ بادپای ،
که در روز ،،، روشن بِدو بود رای ،
( که در روزِ روشن ،،، بِدو بود رای ، )
۴۴
سرِ اسبِ او را ، بهبَر درگرفت ،
بمانده جهانی ، بِدو در شگفت ،
۴۵
گهی ، بوسه زد بر سرش ،،، گه ، به روی ،
ز خون ، زیرِ سُمش ،،، همی راند جوی ،
۴۶
ز خونِ مژه ، خاک را ، کرد لعل ،
همی روی مالید ،،، بر سُم و نعل ،
۴۷
بیاورد آن جامهٔ شاهوار ،
گرفتش چو فرزند ،،، اندر کنار ،
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
ادامه دارد 👇👇👇
#داستان
#لیلی_و_مجنون
#قسمت_چهارم
درادامه باهم می خوانیم:
یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت:
ای قیس!آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات.تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو.همیشه از این میترسیم که به جرم دیوانگی از شهر برانندت.هرشب با این اضطراب به خواب میرویم که فردا جنازه ات را برایمان بیاورند.
و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت:
آنی را که شما به نام قیس میشناختید مدتهاست که مرده است.مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند.نیازی به راندنم از شهر نیست که من خود راندۀکوی یار هستم.شما هم مرا رها کنید که نه من حرفهای شما را میفهمم نه شما سوز و آه مرا
ای بیخبران ز درد و آهم*خیزید و رها کنید راهم
من گمشده ام مرا مجوئید* با گمشدگان سخن مگوئید
بیرون مکنید از این دیارم *من خود به گریختن سوارم
و شروع کرد به شرح دلدادگی.چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت.عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند،غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند.
آری!عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن!
مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر میگشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر.تمامی مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکایت همان.در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند.تنها خانۀمقدسی که باقی مانده است مقدس ترین آنها کعبه است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام جهانیان.پدر قیس کمی به فکر فرو رفت.میبرمش مکه.شاید دیدار خالق،هوس مخلوق را از سرش بدر کند!موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو آسون میکنه!
مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود.هر چند دیدار لیلی نصیبش نمیشد اما همین که میتوانست از دور خرگاه و خیمۀاو را تماشا کند،همین که هر چند روز یکبار میتوانست خبری از او بگیرد برایش دنیایی ارزش داشت.دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت.بعضی وقتها فکر میکرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدایی همیشگیش از لیلی.اما یک چیز به او قوت قلب می داد:این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادی بی پایان به پدر داشت.با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند برای سفر حج.کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه.
رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد.آهسته در گوشش خواند:
پسرم قیس!اینجا کعبه است.خانه خدا.جایی که آرزوی همۀآزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است.از خدا بخواه که این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت دهد.به هوش باش!جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس جوان،شاداب،پر انرژی و سربراه.
گفت ای پسر این نه جای بازیست*بشتاب که جای چاره سازیست
گو یارب از این گزاف کاری*توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور*زین شیفتگی براهم آور
ادامه دارد...
#لیلی_و_مجنون
#قسمت_چهارم
درادامه باهم می خوانیم:
یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت:
ای قیس!آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات.تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو.همیشه از این میترسیم که به جرم دیوانگی از شهر برانندت.هرشب با این اضطراب به خواب میرویم که فردا جنازه ات را برایمان بیاورند.
و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت:
آنی را که شما به نام قیس میشناختید مدتهاست که مرده است.مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند.نیازی به راندنم از شهر نیست که من خود راندۀکوی یار هستم.شما هم مرا رها کنید که نه من حرفهای شما را میفهمم نه شما سوز و آه مرا
ای بیخبران ز درد و آهم*خیزید و رها کنید راهم
من گمشده ام مرا مجوئید* با گمشدگان سخن مگوئید
بیرون مکنید از این دیارم *من خود به گریختن سوارم
و شروع کرد به شرح دلدادگی.چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت.عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند،غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند.
آری!عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن!
مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر میگشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر.تمامی مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکایت همان.در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند.تنها خانۀمقدسی که باقی مانده است مقدس ترین آنها کعبه است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام جهانیان.پدر قیس کمی به فکر فرو رفت.میبرمش مکه.شاید دیدار خالق،هوس مخلوق را از سرش بدر کند!موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو آسون میکنه!
مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود.هر چند دیدار لیلی نصیبش نمیشد اما همین که میتوانست از دور خرگاه و خیمۀاو را تماشا کند،همین که هر چند روز یکبار میتوانست خبری از او بگیرد برایش دنیایی ارزش داشت.دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت.بعضی وقتها فکر میکرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدایی همیشگیش از لیلی.اما یک چیز به او قوت قلب می داد:این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادی بی پایان به پدر داشت.با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند برای سفر حج.کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه.
رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد.آهسته در گوشش خواند:
پسرم قیس!اینجا کعبه است.خانه خدا.جایی که آرزوی همۀآزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است.از خدا بخواه که این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت دهد.به هوش باش!جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس جوان،شاداب،پر انرژی و سربراه.
گفت ای پسر این نه جای بازیست*بشتاب که جای چاره سازیست
گو یارب از این گزاف کاری*توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور*زین شیفتگی براهم آور
ادامه دارد...