باید دربارهٔ گذشته چنین بیاندیشیم:
«هرقدر رنجیده باشیم، بیایید آنچه را که رفته است بپذیریم و هرچند دشوار است، آزردگی را در دل خود رام کنیم».
و دربارهٔ آینده باید چنین اندیشید:
«آینده از اختیار ما بیرون است و در بطن خدایان پرورده میشود».
اما دربارهٔ زمان حال باید چنین اندیشید:
«به هر روز چنان بنگر که به همهٔ عمر مینگری».
در باب حکمت زندگی
#آرتور شوپنهاور
«هرقدر رنجیده باشیم، بیایید آنچه را که رفته است بپذیریم و هرچند دشوار است، آزردگی را در دل خود رام کنیم».
و دربارهٔ آینده باید چنین اندیشید:
«آینده از اختیار ما بیرون است و در بطن خدایان پرورده میشود».
اما دربارهٔ زمان حال باید چنین اندیشید:
«به هر روز چنان بنگر که به همهٔ عمر مینگری».
در باب حکمت زندگی
#آرتور شوپنهاور
گوش ناز تو گران است، وگرنه سر زلف
موبمو حال پریشان مرا می گوید
پر ز پنبه است ترا گوش چو مینا، ورنه
همه شب پیر خرابات صلا می گوید
#صائب_تبریزی
موبمو حال پریشان مرا می گوید
پر ز پنبه است ترا گوش چو مینا، ورنه
همه شب پیر خرابات صلا می گوید
#صائب_تبریزی
جمع کن خاطر از آیینه که آن روشندل
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
#صائب_تبریزی
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
#صائب_تبریزی
جمع کن خاطر از آیینه که آن روشندل
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
#صائب_تبریزی
آنچه در روی تو گوید ز قفا می گوید
تو گرانخواب همان می روی از راه برون
جرس قافله هرچند درآ می گوید
گر به محراب دو ابروی تو اندازد چشم
بت پرست از ته دل نام خدا می گوید
اگر اقبال کنی، حال من سوخته را
خط جدا، خال جدا، زلف جدا می گوید
#صائب_تبریزی
خلوت گُزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخِر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
#حضرت_حافظ
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخِر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
#حضرت_حافظ
ای پادشاهِ حُسن خدا را بسوختیم
آخِر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
اربابِ حاجتیم و زبانِ سؤال نیست
در حضرتِ کریم، تمنا چه حاجت است
#حضرت_حافظ
آخِر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
اربابِ حاجتیم و زبانِ سؤال نیست
در حضرتِ کریم، تمنا چه حاجت است
#حضرت_حافظ
گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعهها درآید ویرانهها کنیمش
#مولانای_جان
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعهها درآید ویرانهها کنیمش
#مولانای_جان
بیخ درخت خاکست وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
#مولانای_جان
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
#مولانای_جان
آن دل که گُم شُدهست
هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش
زِ جانان خویش جوی
از تخت تَنْ بُرون رو و
بر تخت جان نِشین
از آسْمان گذر کُن و
کیوان خویش جوی
#غزل_مولانا
هم از جان خویش جوی
آرام جان خویش
زِ جانان خویش جوی
از تخت تَنْ بُرون رو و
بر تخت جان نِشین
از آسْمان گذر کُن و
کیوان خویش جوی
#غزل_مولانا
Forwarded from Behroz Azizi
پرواز تا بر دوست
وفات عارف ربانی مولوی ملقب به مولانا
مولانا تا آخرین لحظه عمر خود دمی از افاضه دریای جان خود به ساحل دل مردمان غافل نبود و خون میجوشید از شعر رنگ میزد .....
اما دیگر بدن تحمل این بار امانت را نداشت خزان طبیعت و خزان بدن به هم پیوسته شد و در اواخر خزان هنگام غروب هفدهم دسامبر 1273م بیست و هفت آذر 652خورشیدی پنجم جمادی الاخر 672هجری قمری قفس بدن را شکست و به عرش پرواز کرد که عمری به انتظار آن دم بود .
پیش از دم بستن به شیخ صدرالدین قونوی که به عبادتش آمده بود گفته بود
من شدم عریان ز تن او از خیال
می خرامم در نهایت الوصال
و به همسرش کراخاتون گفته بود
ما در زندان دنیا محبوس هستیم امید که عنقریب به بزم حبیب رسیم ..
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
لحظاتی بعد همه گریان شدند مسلمانان و یهودیان و مسیحیان و زرتشتیان و رومیان و ترکان و عربان همه میگفتند عیسی ما بود او موسی ما بود .
سماع عرس مولانا قونیه را به لرزه درآورد ....
گوشه ای از چگونه گی مرگ مولانا
باشد راهی برای آیندگان که تشنه عشق هستند و بزرگترین دریای عشق را مولانا به یادگار برای آیندگان به یادگار گذاشت مثنوی معنوی...
❤️❤️
وفات عارف ربانی مولوی ملقب به مولانا
مولانا تا آخرین لحظه عمر خود دمی از افاضه دریای جان خود به ساحل دل مردمان غافل نبود و خون میجوشید از شعر رنگ میزد .....
اما دیگر بدن تحمل این بار امانت را نداشت خزان طبیعت و خزان بدن به هم پیوسته شد و در اواخر خزان هنگام غروب هفدهم دسامبر 1273م بیست و هفت آذر 652خورشیدی پنجم جمادی الاخر 672هجری قمری قفس بدن را شکست و به عرش پرواز کرد که عمری به انتظار آن دم بود .
پیش از دم بستن به شیخ صدرالدین قونوی که به عبادتش آمده بود گفته بود
من شدم عریان ز تن او از خیال
می خرامم در نهایت الوصال
و به همسرش کراخاتون گفته بود
ما در زندان دنیا محبوس هستیم امید که عنقریب به بزم حبیب رسیم ..
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
لحظاتی بعد همه گریان شدند مسلمانان و یهودیان و مسیحیان و زرتشتیان و رومیان و ترکان و عربان همه میگفتند عیسی ما بود او موسی ما بود .
سماع عرس مولانا قونیه را به لرزه درآورد ....
گوشه ای از چگونه گی مرگ مولانا
باشد راهی برای آیندگان که تشنه عشق هستند و بزرگترین دریای عشق را مولانا به یادگار برای آیندگان به یادگار گذاشت مثنوی معنوی...
❤️❤️
به قمار خانه رفتم، همه پاکباز دیدم
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
#فخرالدین_عراقی
چو به صومعه رسیدم همه زاهد ریایی
در دیر میزدم من، که یکی ز در در آمد
که : درآ، درآ، عراقی، که تو خاص از آن مایی
#فخرالدین_عراقی