This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از تـو با مـصلحتِ خـویش نمیپَردازم
همچو پروانه که میسوزمُ و در پروازم
گر توانی که بـجویی دلم، امروز بِجوی
ور نَـه بـسیـار بـجوییُ و نـیابـی بـازم
#سعدی
همچو پروانه که میسوزمُ و در پروازم
گر توانی که بـجویی دلم، امروز بِجوی
ور نَـه بـسیـار بـجوییُ و نـیابـی بـازم
#سعدی
بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت: نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تو راست، نگویم، ولکن خواهم مرا بر فایدهٔ این مطلع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا مصیبت دو نشود: یکی نقصان مایه و دیگر شماتت همسایه.
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادیکُنان
#سعدی
#گلستان
#غلامحسین_یوسفی
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که لاحول گویند شادیکُنان
#سعدی
#گلستان
#غلامحسین_یوسفی
چشمِ گریانِ مرا ، حال بگفتم به طبیب ،
گفت : یک بار ببوس آن دهنِ خندان را ،
گفتم : آیا که در این درد بخواهم مُردن؟ ،
که ،،، محال است ، که حاصل کنم این درمان را ،
#سعدی
گفت : یک بار ببوس آن دهنِ خندان را ،
گفتم : آیا که در این درد بخواهم مُردن؟ ،
که ،،، محال است ، که حاصل کنم این درمان را ،
#سعدی
ای سیمتنِ سیاهگیسو ،
کز فکر ،،، سرم سپید کردی ،
با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ،
هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ،
گفتی که صبور باش ،،، هیهات ،
دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ،
بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ،
دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ،
#سعدی
اَزیراک = زیرا که
کز فکر ،،، سرم سپید کردی ،
با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ،
هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ،
گفتی که صبور باش ،،، هیهات ،
دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ،
بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ،
دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ،
#سعدی
اَزیراک = زیرا که
که میگوید به بالای تو مانَد سروِ بُستانی؟ ،
بیاوَر در چمن سروی ،،، که بِتوانَد چنین رفتن ،
مرادِ خسرو از شیرین ، کناری بود و آغوشی ،
محبّت ،،، کارِِ فرهاد است و ، کوهِ بیستون ، سُفتن ،
نصیحت گفتن آسان است ، سرگردانِ عاشق را ،
ولیکن با که میگویی؟ ، که نتوانَد پذیرفتن ،
#سعدی
بیاوَر در چمن سروی ،،، که بِتوانَد چنین رفتن ،
مرادِ خسرو از شیرین ، کناری بود و آغوشی ،
محبّت ،،، کارِِ فرهاد است و ، کوهِ بیستون ، سُفتن ،
نصیحت گفتن آسان است ، سرگردانِ عاشق را ،
ولیکن با که میگویی؟ ، که نتوانَد پذیرفتن ،
#سعدی
معرفی عارفان
ای سیمتنِ سیاهگیسو ، کز فکر ،،، سرم سپید کردی ، با دردِ تواَم خوش است ، اَزیراک ، هم ، دردی و ،،، هم ، دَوایِ دردی ، گفتی که صبور باش ،،، هیهات ، دلْ ، موضعِ صبر بود و ،،، بُردی ، بنشینم و ،،، صبر ، پیش گیرم ، دنبالهٔ کارِ خویش گیرم ، #سعدی …
بعد از طلبِ تو ، در سرم نیست ،
غیر از تو ، به خاطراَندَرَم نیست ،
رَه میندهی ، که پیشت آیَم ،
وز پیشِ تو ، رَه که بگذرم ، نیست ،
مِهر از همه خلق ، برگرفتم ،
جز یادِ تو ، در تصوّرَم نیست ،
با بخت ،،، جَدَل نمیتوان کرد ،
اکنون که طریقِ دیگرم نیست ،
بنشینم و صبر پیش گیرم ،
دنبالهٔ کار خویش گیرم ،
#سعدی
غیر از تو ، به خاطراَندَرَم نیست ،
رَه میندهی ، که پیشت آیَم ،
وز پیشِ تو ، رَه که بگذرم ، نیست ،
مِهر از همه خلق ، برگرفتم ،
جز یادِ تو ، در تصوّرَم نیست ،
با بخت ،،، جَدَل نمیتوان کرد ،
اکنون که طریقِ دیگرم نیست ،
بنشینم و صبر پیش گیرم ،
دنبالهٔ کار خویش گیرم ،
#سعدی
اگر مراد تو ای دوست بی مرادی ماست
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳
مراد خویش دگرباره من نخواهم خواست
اگر قبول کنی ور برانی از بر خویش
خلاف رای تو کردن خلاف مذهب ماست
میان عیب و هنر پیش دوستان کریم
تفاوتی نکند چون نظر به عین رضاست
عنایتی که تو را بود اگر مبدل شد
خلل پذیر نباشد ارادتی که مراست
مرا به هر چه کنی دل نخواهی آزردن
که هر چه دوست پسندد به جای دوست رواست
اگر عداوت و جنگ است در میان عرب
میان لیلی و مجنون محبت است و صفاست
هزار دشمنی افتد به قول بدگویان
میان عاشق و معشوق دوستی برجاست
غلام قامت آن لعبت قباپوشم
که در محبت رویش هزار جامه قباست
نمیتوانم بی او نشست یک ساعت
چرا که از سر جان بر نمیتوانم خاست
جمال در نظر و شوق همچنان باقی
گدا اگر همه عالم بدو دهند گداست
مرا به عشق تو اندیشه از ملامت نیست
وگر کنند ملامت نه بر من تنهاست
هر آدمی که چنین شخص دلستان بیند
ضرورت است که گوید به سرو ماند راست
به روی خوبان گفتی نظر خطا باشد
خطا نباشد دیگر مگو چنین که خطاست
خوش است با غم هجران دوست سعدی را
که گر چه رنج به جان میرسد امید دواست
بلا و زحمت امروز بر دل درویش
از آن خوش است که امید رحمت فرداست
#سعدی
- غزل ۴۳