معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟

#منوچهر_آتشی
#غزل_شهری
#دیدار_در_فلق
بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
اکنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن
پلنگان بنوشتم
اکنون ترا تمام پلنگان کوه ها
اکنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
دیگر نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
ای بی خیال مانده
ز من دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار

#منوچهر_آتشی
#غزل_کوهی
#دیدار_در_فلق
و خوشه های منقلبجو
در امتداد پشته فراری شدند
شب خدعه بار بود
شب آشیان چلچله ی خنجر
بیمار بود
فریاد آفتاب را نشنید
تردید آفتاب را شب
گاهی که می کشاند او را
در خندق افول ندید
دست سیاه دشمن در آستین دوست
از کوچه های نخل
از گاو رو ی گلناک
از باد می گذشت
ناگاه باد
از چرخش ایستاد
خاک آفتاب را نفرین کرد
شن زیر قطره های درشت خون
نالید
و نخل های منقلب از وحشت
در انتهای تپه ی ویران خم شد

و قایق شرور
در امتداد فاجعه پارو زد

#منوچهر_آتشی
#فریاد_آفتاب_را_شب
#دیدار_در_فلق
من کولی ز قافله وامانده ام
واماندگان قافله ی خواب ها
در یورت بی هیاهوی من می رقصند
روح غریب مجنون هر شب
با آهوان خسته ی بسیارش
در بی حصار خلوت من خواب می کند
وز چشمه سار روشن رویایش
نخل خیال خرم لیلی را
سیراب می کند
در هر غروب غمگین فرهاد
با بازوان خسته و پیشانی شکسته
از شیب سنگلاخی گلگون بیستون
تا سایه سار جلگه سرازیر می شود
شب از طلوع تیشه ی او چشمه گاه نور
و دره های تشنه پر از شیر می شود
در چشم من حکایت سرکشتگی
و قصرهای سوخته را می بیند
آنگاه
با آرزوی تلخی کام خویش
و کامیابی شیرین
دستان استوارش را
مثل منار باز بر افلاک می کند
من کولیم
سرگشته ی تمام بیابان ها
و عاشق تمام بیابان ها
با چادر سیاهم بردوش
در کوچ جاودانم
از گوشه های دست نخورده
از
تنگه های ژرف نشنیده بانگ زنگ
از قصه های شیرین با گوش دیگران
از سنگ از سراب
افسانه های تازه می خوانم
ای برگ های سبز
دست مرا شفا بدهید
تا بوته های نور و طراوت را
در غارهای وحشت و خاموشی
به رشد آفتابی خویش
یاری کنم
ای آبهای
روشن
چشم مرا شفا بدهید
تا از سراب های فریب آور
سرچشمه های روشن پاکی را
جاری کنم

#منوچهر_آتشی
#من_کولی
#دیدار_در_فلق
خورشید
تصویر نخل پر برگی
درشط ظهر بود
و باد گرم مزرعه ی جو را
بر صحنه ی کویر
تلاوت می کرد
گله
دنبال زنگ پازن
پیشاهنگ
می رفت سوی گهر
ما داسهایمان را
بر گردن آویختیم
با مرهم قدیم آب دهان
کف های پینه بسته امان را مالیدیم
و در مسیر توفان دیدیم
که خوشه های خشک
از ریشه های خویش فراری بودند

#منوچهر_آتشی
#نیمروز
#دیدار_در_فلق
کلاه کج بگذار ای بازیار که باران
پس از هزار افتاده
به چشم روشنی خاک تشنه می آید
مرا به پاس کدامین خروش سبز
مرا به میمنت از کدام کنده پوسیده
ی جوش سبز
چنین رسیده خرامان و کش
چنین شکفته
تنیده بر نفسم رشته های نازک آب
درنگ کرده به در کوفته که : هی! ‌برخیز
بیا ! که نوبت توست
قدح بگیر و لبالب کن از نوش سبز
مرا به پاس چه ؟
ترا به پاس تحمل
پرنده ها خواندند
سراب های بلند آفرین به
صحرا باد
کمت تقدس بیگانگی مباد از نام
به کامت آن عطش جاودان مهنا باد
پرنده می گذرد بیشه زار توفان را
در انتهای فرسنگ های بی آبی
ترا به پاس تحمل هزار دریا باد

#منوچهر_آتشی
#پاداش
#دیدار_در_فلق
نیمروز عاطفه
خورشید در شقیقه ی راستت
و قلب آفتابی من در شقیقه ی چپت می کوفت
و اهتزاز نقره ای جوزار
در انحنای آسفالت
در گیسوی بلند
تو می خواند
در نیمروز عاطفه بودم
که اسبم اسب سبکپای نبضم
از بهت چشم های عمیق تو از کنار خیالت گذشت
و بیشه ی بلند مژگانت
در شط گرم عشق فروغلتید
ای دوست ای غافل
از من نشسته بیمار ای یار
این دست های سوخته ی من
پاداش آفتاب تن تست
و آن
شقایق سرخ بر گردن سپیدت
پاداش بوسه ی من
در انحنای آسفالت اکنون
در انتهای عاطفه من می کنم سخن

#منوچهر_آتشی
#پاداشها
#دیدار_در_فلق
پری دید پریشان شد خیالت ؟
پری رفت
پری با تو بدی کرد ؟
بیابان گرد مجنونم
پریشان مرد صاحب درد
عمو! همروستا : فایز
غم سنگین
غم تلخت همین بود ؟
چه شیرین بود
اگر این بود
پری بود آخر
این خود حیرت انگیز است
نشان عصمت دور و دیار تو
نشان آنکه باور داشتند افسانه را مردم
پری
که رمز پاکی بود
بود آری
پری وحشت نمی کرد از بشر از خاک آلوده
پری هم به
نیاز تن حصار قدسی نظم پری ها را فرو می ریخت
و با چرکین قبایی مهر می ورزید
و با چرکین قبایی نان جو می خورد
و با چرکین قبایی با تو دوست با تومهر با تو قهر
و آشتی فایز
تو می گویی که شیرین نیست ؟
عموی چون شقایق وحشی و نازکدلم فایز
که غوغایت همه غم
بود
غم غم غم
پری بد کرد با تو
بیابان گرد کرد و آشنا با درد
ولی هم روستای ساده مثل دشت
مگر هفت آسمان عشق جز صحراست ؟
مگر معراج عشق این نیست ؟
مگر مجنون جنون ؟ افسوس
پری بد کرد
تو رنجیدی
ولی آخر پری که بود و اینک نیست
پری رفت
پری از جنگل افسانه ها هم رفت
پری رم کرد
پری مرد
پری پندار پاکی را هم از این دیو لاخ قحبه پرور برد
دل و دوست دل و درد
تو چه خوشبخت بودی مرد
چه افسوسی ؟ چرا افسوس ؟
دریغا زنده بودی می شنیدی
که دهقان جوان
آنک
به دنبال
خرانگان خرما بار پیرش
چه شیرین شروه می خواند
و بذر نغمه های سوزناکت را
که صحرا را تب شوریدگی بخشید
که خنجر بست خشم روستا را در جدال عشق
چه هشیارو صمیمانه
به پهنای بیابان ها می افشاند
و لنگی خر فرتوت و طول جاده ی صحرا و رنج خستگی ها را
چه
آسان می کند بر خویشتن هموار


ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
خداوندا دلم از دین بری شد
اسیر دام زلف اون پری شد
پری دید و پریشون گشت فایز
پری رو هر که دید از دین بری شد

درون قلبهای ساده جا کردن
و قایق بر شط خون و خطر راندن
مگر فایز
ترا این حشمت آیین نیست
سرایان
در صدای مردم عمو جان
مگر راز حیات جاودان این نیست ؟

پری رنجید
پری بد کرد
پری رم کرد و دیو
اما
چه می گویم عمو فایز
پری که هیچ
حتی دیو هم رفته ست از افسانه های روزگار ما
و افسانه چه گفتم باز ؟
کدام افسون ؟
دگر افسانه حتی نیست
که شبهای سیاه قطبی ما را کند کوتاه

شکایت نیست
که شوریدگی مرده ست
محبت نیست
چرا که مهرورزی روسپی بازیست
و این
گویا به قانون پری ننگ است
حکایت
هم که چه بسیار
همان تکرار دیگر گونه ی رنگین نیرنگ است
چه سودایی؟
که سر
این کرم جوش پوک
چه خوفی ؟
که خطر مرده است
درختان را هجوم شاخ و برگ هرزه از بالندگی انداخت
چرا که یک زمان با چشمه ی قریه تب مرده ست
غرور ؟
غروبی چند پیش ازاین
ز پرخاش رفیق خورده سوگندی
طلبکاری
به ضرب پشت دست زهر خندی خیس سیلان عرق
گردید
و یک لحظه
زبانش لال و مژگانش فرو زانوش سست و گرگ دیده گوسفندی
ساکت و محسور
و آنگاه از فرازی به فرودی از عطسه ای بیدار از خواب دراز غار
تو گفتی ناگهان معجونی از منگیش
به هوش آورد
و پیدا بود
می شد دید
که او با ضربه ی مرموز پنداری
مگر در خواب نرم حشمتی
شاید
جدالی سهمناک و صعب با خود کرد
و لبخندی
جواب زهرخند آنگاه
و لبخندی گره بگشای بندی
نمی شد دید اما می شد اندیشید

ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
آزادی راز سالمندی
و دو لبخند بعد از زهر خند انگار
حلول دست ها هرم تفاهم یعنی
افسونبار پیوندی
و یعنی
رفیق ! آماده ای ؟
ول کن
گذشته ها فراموش
تو از چنگال وهم از جادو از کابوس
رها گشتی
ببین
فانوس کمتاب جزیره ی کامیابی را
و گنج کامیابی را
که می دانی
همان که راز هوش هوشیاران ما است
و می دانی کجا
پیداست
و آنک
سر فرود در آخور سبز خلیج
آنک
هر آن قایق که می خواهی
گشوده بادبان آماده هان برخیز
غرور اینگونه خالی کرد میدان را عمو فایز
و راز بکر ما اینست عمو فایز
قبول راز ما با اهتزاز تند باد ماجراها و شگفتی هاش
و حکیمانه
شگفتی بار تعبیر دیگر
اینست
تمام انتظار من وقوع انفجاریست
تمام شروه ی من شعر من اینست
امید انفجاری تازه راز سازش من با زمین است
چرا که انفجار آشفته می سازد خیالم را
چرا که فرصت پندار را می گیرد از من
چرا که حکمت قهار بی چونش
سقوط من
شکست و ناتوانی غرور من
دریغ و درد من از انهدام نیکی و پاکی
دروغ مکن
و درد زخم چرکین حقارت های من را می برد از یاد
چرا که در غریو انفجار و دود و تاریکی
درخشان تر چراغ کاذب اوهام حتی آفتاب
پرتوان گم می شود چون سوزنی نازک
پری بد کرد ؟
پری رفت ؟
ترا تنها ؟
و با انگشت چون می رفت
بیابان را نشانت داد ؟
تو هم رفتی ؟
کنار قریه های آشنا بیگانه بگذشتی ؟
و از چاه ابها از دلو های سبز آب سرد نوشیدی ؟


ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
و دخترهای بازیگوش
جنونت را به سنگ های هو
بستند ؟
و از احساس مرموزی
نشد پای گریزت یک نفس سنگین ؟
تو
هم رفتی ؟
میان تپه ها و سدرهای جنگلی رفتی ؟
میان نخل ها رفتی ؟
کنار مزرعه باغ بنفش داس را دیدی ؟
و گاو آهن
امید سبز صحرا را
نخواندت شعر راندن ؟
شعر رستن ؟
ترا چیزی نکرد اندوهگین فایز ؟
صدای آشنایی بانگ پایی نیز نشنیدی
که آرام از
کنارت بگذرد
که دور گردد؟
هیچ ؟
تو باز اندوهگینی که پری رفت
ولی من انتظار انفجارم باز
که این احساس پر اشک
نیاز بازگشتی دیر و ناممکن
نیاز آب سرد از دلو نوشیدن
نیاز گم شدن در وسعت وهم بیابان را فرو بلعد
و سرمستم کند زان باده ی مسموم ویرانگر
عمو فایز
نگا کن قایق آماده ست
مرا می خواند از دریا
جزیره ی کامیابی ها
عمو فایز
برادرزاده را دریاب
مخوان دیگر
مخوان دیگر
مخوان

#منوچهر_آتشی
#چند_و_چونی_با_فایز
#دیدار_در_فلق
مرا به سفره ی بی نان خویش مهمان کن
مرا به مائده ی خام نام سفیدت
مرا به خانه ی بی خانه و در و دیوار
مرا به خلوت بی دشمنت بخوان ای یار
مرا به زمزمه ی بی
صدای افسانه
که نرم می چکد از چنگ بیت های بلند
مرا بخوان که به محراب معبد پاکت
نماز واجب شعری را
به سجده سر بگذارم به مهر باطل عشق
مرا ببر به هیاهوی شهر مرموزی
که ارث برده ام از بهت بایر اجداد
که ناشنفته و ناخوانده مانده و مانده هنوز
که من به سایه
روشن گرگ و میش
ربودمش ز کلبه ی ملعون چه مبروصم
مرا به بایر پر انتظار سیلابت
کویر تشنه ی سیلاب شعر سیلابی
مرا به راندن گاو آهن مدادی دعوت کن
که شعر خرم گندم را
که مثنوی هزاران منی گندم را
به پهنه ی کویر تو
بی باران بفشانم
تو عزلت تمام رسولان
روزکور
تو غربت تمام شب آوازان
تو از رواق های دروغ آوران سودایی
تو از تمام ارسطو بزرگتری
مرا نجات بده
مرا ز کوچه ز میدان
مرا ز ده ز بیابان
مرا ز راست ها که دروغند
مرا ز عشق که آغاز نفرت است
مرا ز نفرت
مرا ز عاطفه حتی نجات بده
مرا رباط سفرهای خانگی
مرا رباط بیابان خانه باش
مرا
کرانه باش
بهانه باش
من از تمام خیابانها
از چار راهها
من از چراغ قرمز قانون
حتی
با اسب تاخت کردم
که آشتی بدهم باد و دود را
که آشنا بکنم سینه را به دود و به باد
اما دریغ
بهار
ای بهار من
ای کاغذ ای سفید
که من تمام گناهان شهر را
که من تمام بذر گناهان شهر را
به دشت پاک تو
با دست پاک پاشیدم
تو بار مهربانی داری
مرا رها کن از این بختک سیاه
از این شب سربی
که رو به سقف سکوتم به وحشت افکنده ست
مرا
رها کن از این خشکسال خواب و خیال
مرا به سفره ی بی نان خویش
مرا به نان سفیدت به شیر تازه ی میش سفید بی قوچت
مرا به آب
تشنه ام آخر
مرا به آب سرابت
مرابه شتنگی جاودانه مهمان کن

#منوچهر_آتشی
#کاغذ
#دیدار_در_فلق
وقتی که درد
از سرزمین غربت
از تپه ی بلند میعاد می آید
وقتی که درد
بوی غریب غربت دارد
و مرد درد خود را
با درد ناشناس تصلیب می
سنجد
حس حقارتی با خشم
و نفرت کشنده ای از خود
با جان مرد درد گلاویز می شود
گر من مسیح بودم
گر من صلیب سنگینم را
تا انتهای تپه ی موعود
بر دوش می کشاندم
و زخم چارمیخ
و چار میخ درد
تصویر های دنیا را در چشمم
مغشوش می کرد
آیا غرور مغرور و سربلندم
مثل عقاب پیری در اوج چرخ
آرام
با تشنج وحشت
آرام ره به گستره ی مرگ می گشود ؟
و درد درد سهمناک گریه نمی شد؟
و دستهای پاک گرفتارم
و دستهای سرخ شفیعم
سوی نگاه سرد ستمگر
به التجا دراز نمی ماند ؟

ادامه دارد...
#منوچهر_آتشی
#گر_من_مسیح_بودم
#دیدار_در_فلق
گر من مسیح بودم
یک صبح می توانستم
بی چای داغ مطبوع
سیگار صبحگاهم را
از پشت میله های فلزی پنجره
با یاد
خوابهای سحرگاه گل کنم ؟

گر من مسیح بودم
آیا گل شقایق سیرابی
کافی نبود
تا با صلیب و درد شلنگ انداز
از تپه سوی دامنه ی سرخ رو کنم ؟
بار من از مسیح
سنگینتر است
او با صلیب چوبی تنها یکبار
با میخ های آهنیش در دست
تن را کشید سوی بلندای افترا
او با صلیب چوبی و دشنام دشمنان
با کوه سرنوشت گلاویز بود و من
من خود صلیب خویشتنم
من خود صلیب گوشتیم را یک عمر
سنگین تر و مهیب تر از خشم هاویه
در کوچه های تهمت با خویش می کشم
او را
دشنام دشمنانش می آزرد
اما مرا تنفر یاران
و لعنت مداوم
روح خویش
او
فرزند روح قدسی بود و من
فرزند بازیار غریبی
از بیخه های تشنه ی دشتستان
او تنها
یکبار مرد یعنی
پرواز کرد و من
روزی هزار مرتبه می میرم
درد من از مسیح سنگین تر است

#منوچهر_آتشی
#گر_من_مسیح_بودم
#دیدار_در_فلق
از انفجار قطره زمانی گذشته بود
از انفجار قطره که دریا
از انبساط سبز روح بهار که صحرا
گلهای سرخ دامنه را دیدیم
مست بلوغ سرخ طراوت
که اشتران قافله ی قاچاق را
آن گونه سهمناک
با رقصشان گرفت که دشمن فرا رسید
ما تا انفجار نبض
تا احتراق داغ شقیقه ها
تا اضطراب لحظه ی موعود
رفتیم
تا جنگل طلایی ارژن
تا جنگل بلوط
که دیدیم
دود
و ز ماورا دود و درخت و
زغال
سالار عاشقان
چنگ بلند بارانش در دست می سرود
ای عاشقان خسته
ای قوچ های تشنه تنها سرگردان
که نامهایتان
و عکس تیر خورده ی قلب شهیدتان را
بر کنده های تناور حک کرده اند
افسوس ! در ولایت دنیا
هیزم شکن سواد ندارد
اینست
که عاشق
باید که یادگاری ها را
زین بعد بر رواق باد نگارد

#منوچهر_آتشی
#یاد_و_باد
#دیدار_در_فلق