Forwarded from Helena
نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست
#حسين_منزوی
عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست
شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق
ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست
چند می گویی که از من شکوه ها داری به دل؟
لب که بگشایم مرا هم با تو چندان ماجراست
عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج
علت عاشق٬ طبیب من! ز علت ها جداست
با غبار راه معشوق است راز آفتاب
خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست
جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس
هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست
خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد
تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست
عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن
تا در این شهریم، آری شهریاری عشق راست
عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ
کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست
#حسين_منزوی
چه نوازد و چه سازد، به جز از نوای گریه
نی خسته یی که جز بغض تو در گلو ندارد
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.
#حسين_منزوی
نی خسته یی که جز بغض تو در گلو ندارد
ز تمام بودنی ها، تو همین از آن من باش
که به غیر با تو بودن، دلم آرزو ندارد.
#حسين_منزوی
ﻣﺮﺍ ﺁﺗﺶ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ، ﺗﺎ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻢ ﺳﺮﺍﭘﺎﯾﺖ
ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻥ صدا ﺩﻩ، ﺗﺎ ﺑﺒﺎﺭﻡ ﺑﺮﻋﻄﺸﻬﺎﯾﺖ
ﺧﯿﺎﻟﯽ، ﻭﻋﺪﻩ ﺍﯼ، ﻭﻫﻤﯽ،امیدﯼ، ﻣــــﮋﺩﻩﺍﯼ، ﯾﺎﺩﯼ!
ﺑﻪﻫﺮ ﻧﺎﻣﻪ، ﮐﻪﺧﻮﺵﺩﺍﺭﯼ،ﺗﻮ ﺑــــﺎﺭﻡ ﺩﻩ ﺑﻪ دنیایـت
#حسين_منزوی
ﻣﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻥ صدا ﺩﻩ، ﺗﺎ ﺑﺒﺎﺭﻡ ﺑﺮﻋﻄﺸﻬﺎﯾﺖ
ﺧﯿﺎﻟﯽ، ﻭﻋﺪﻩ ﺍﯼ، ﻭﻫﻤﯽ،امیدﯼ، ﻣــــﮋﺩﻩﺍﯼ، ﯾﺎﺩﯼ!
ﺑﻪﻫﺮ ﻧﺎﻣﻪ، ﮐﻪﺧﻮﺵﺩﺍﺭﯼ،ﺗﻮ ﺑــــﺎﺭﻡ ﺩﻩ ﺑﻪ دنیایـت
#حسين_منزوی
خيال خام پلنگ من بهسوی ماه جهيدن بود
و ماه را ز بلندايش بهروی خاك كشيدن بود
پلنگ من دل مغرورم پريد و پنجه به خالی زد
كه عشق ماه بلند من، ورای دست رسيدن بود
#حسين_منزوی
و ماه را ز بلندايش بهروی خاك كشيدن بود
پلنگ من دل مغرورم پريد و پنجه به خالی زد
كه عشق ماه بلند من، ورای دست رسيدن بود
#حسين_منزوی
چگونه مرگ بفرسایدت؟ مگر تو تنی؟
تو جان خالصی و تا همیشه جان تازه است
چگونه خون تو پامال ماه و سال شود؟
که چون بهار رسد، خون# ارغوان تازه است
همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی است
که مثل برف دی و باد مهرگان تازه است
#حسين_منزوی
تو جان خالصی و تا همیشه جان تازه است
چگونه خون تو پامال ماه و سال شود؟
که چون بهار رسد، خون# ارغوان تازه است
همیشه در دلم از حسرت تو کولاکی است
که مثل برف دی و باد مهرگان تازه است
#حسين_منزوی
.
ای یار دوردست که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشت و توام در سری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوههای وسوسه بارآوری هنوز
آن سیبهای راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو میپروری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
#حسين_منزوی
ای یار دوردست که دل میبری هنوز
چون آتش نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده بر آیینهات زمان
در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز
سودای دلنشین نخستین و آخرین!
عمرم گذشت و توام در سری هنوز
ای نازنین درخت نخستین گناه من!
از میوههای وسوسه بارآوری هنوز
آن سیبهای راه به پرهیز بسته را
در سایه سار زلف، تو میپروری هنوز
با جرعهای ز بوی تو از خویش میروم
آه ای شراب کهنه که در ساغری هنوز
#حسين_منزوی