رویت آیینه ای ز صنع خداست
خط سبزت سواد مشک خطاست
سنبلت کابروی نسرين است
بر گل تر ز مشک غالیه ساست
آنچه در آب خضر پنهان است
ما بجستیم و در لبت پیداست
رخت آراسته است کار جهان
راستی را رخت جهان آراست
قامتت را به سرو میگفتیم
عقل باور کند حکایت راست
عشق بالا گرفت از آن بالا
سرو را نیز میل آن بالاست
عشق از شمع می توان آموخت
کش سر از دست رفت و پابرجاست
ما به جنت فرو نمی آییم
سر کوی تو جنت الماواست
با تو آتش و گل ریاحین است
گل شمشاد بی تو خار و گیاست
نرگس و یاسمین و لاله برست
ساقی و مطرب و پیاله کجاست
نتوان بی می مغانه نشست
خاصه اکنون که بوی گل برخاست
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ما نه باغ و بهار میجویم
ما رخ آن نگار میجوییم
ما به امید سرو قامت دوست
طرف جویبار میجوییم
تا زچشمت مگر خبر یابیم
نرگس پر خمار میجوییم
عکس رویتر لاله می تابد
زان جهت لاله زار میجوییم
بی کنار تو در میان غمیم
زان میان ما کنار می جوییم
سر عاشق به پای دار رسید
عاشق پایدار میجوییم
آن چه خضر اندر آب حیوان یافت
زان لب آبدار میجوییم
غرض ما از این چمن نه گل است
کان رخ گلعذار می جوییم
ما ز هر صورتی که میبینیم
نقش صورت نگار میجوییم
گر به مسجد رویم اگر به کنشت
عکس دیدار یار می جوییم
ساقیا تلخ عیش و تنگدلیم
باده ی خوشگوار می جوییم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
باز بیگانه شد ز هستی خویش
این دل عاشق بلا اندیش
عشق را بیشه ایست کاندر وی
شیر از آهو کم است و گرگ از میش
از پس دیده می روی ای دل
تا از این پس تو را چه آید پیش
چشم او دل ببرده می ترسم
که از این فتنه های بیش از پیش
غمزه ی شوخ آن کمان ابرو
همچو تیرم برآورد از کیش
یار با خال و ما چنین خالی
دلبران منعمند و ما درویش
هیچ نوش لبت به ما نرسد
غمزه بر دل چه می زنی چون نیش
بر دل ریش دیده خونبار است
چند ریزد نمک مرا بر ریش
بی دف و چنگ و مطرب ای ساقی
هیچ کاری نمی رود از پیش
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
رند و قلاش و مست و مدهوشیم
مذهب عشق را نمی پوشیم
زرق و طامات در نمیگیرد
دلق و سالوس تا یکی پوشیم
لعل ساقی و باده ی صافی
آن ببوسیم و آن دگر نوشیم
زهد و تقوا و درس فتوا را
درخرابات عشق بفروشیم
دست از حلقه ی جهان بکشیم
پند استاد عشق بنیوشیم
هر که زین حلقه گوشه ای گیرد
به غلامیش حلقه در گوشیم
کوشش ما به قدر همت ماست
زان به امید وصل می کوشیم
کی رسد دل به یار آهو چشم
زان که در عین خواب خرگوشیم
با تو چون غیر در نمیگنجد
کرده خود را از آن فراموشیم
با خیال رخ تو هم خوابیم
با غم عشق تو هم آغوشیم
ساقیا آتشیست در دل ما
آب گلگون بده که می جوشیم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ادرر الکأس ایها الساقی
زانکه از حد گذشت مشتاقی
راست کن ساز پرده ی عشاق
پرده پرداز راه عشاقی
باقی باده ی شبانه بده
برسانم به دولت باقی
چشمش از چشم زخم می ترسد
فتعوذه ایها الراقی
طرف روی او نگه دارد
صدغها و هو احسن الواقی
طال شوقی الی لقائکم
یعلم الله کیف اشواقی
همچو گیسوی خویش خوشبویی
همچو آبروی خویشتن طاقی
در ره مهر نیک بد عهدی
در وفا سخت سست میثاقی
ساقیا روزگار رنگ آمیز
نخرد از تو رنگ زراقی
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ای ز شمع رخت جهان روشن
جنت از کوی تو یکی گلشن
پرده بردار تا فرود آید
آفتابت چو ذره از روزن
ما شکسته دل و پریشانیم
تو سر زلف پرشکن مشکن
اهل پرهیز گو بپرهیزید
کاتش عشق سوخت خرمن من
چهره ی زرد ما و باده ی سرخ
سینه ی صاف ما و دردی دن
ساقیا می که روزگار ببیخت
خاک پرویز را به پرویزن
چرخ زالیست دست بر دستان
دهر پیریست پای بر شیون
کاس او کاسه ی سر کاووس
بزم او حصن جسم رویین تن
خسته قهر زخم او سهراب
بسته ی قعر چاه او بیژن
خون مخور زین جهان که او دارد
خون افراسیاب در گردن
حیله ای چون نمیتوان انگیخت
چاره ای چون نمیتوان کردن
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ای رخت آفتاب منظر بام
عارض روشن تو ماه تمام
روی تو دلگشای طلعت صبح
جعد تو موی بند طره ی شام
تا گل و سرو در حجاب افتند
چهره بنما و در جمن بخرام
بوی زلف خود از بنفشه شنو
کش معنبر به بوی توست مشام
نکنم نسبت قد تو به سرو
خود که دیده است سرو سیم اندام
خال و زلف تو دید مرغ دلم
اندر آمد به سوی دانه به دام
شیخ ما را به توبه میخواند
ما کدامیم و اهل توبه کدام
زاهدان گو حذر کنید که ما
دامن آلوده ایم و درد آشام
چون صراحی فرو نمی آریم
سر به چیزی مگر به باده و جام
مفتی درس عشق کجاست
که بگوید که نیست باده حرام
زهد تشویش می دهد ما را
ساقیا ما به رغم ابن حسام
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
#ترجیع_بند
#ابن_حسام_خوسفی
خط سبزت سواد مشک خطاست
سنبلت کابروی نسرين است
بر گل تر ز مشک غالیه ساست
آنچه در آب خضر پنهان است
ما بجستیم و در لبت پیداست
رخت آراسته است کار جهان
راستی را رخت جهان آراست
قامتت را به سرو میگفتیم
عقل باور کند حکایت راست
عشق بالا گرفت از آن بالا
سرو را نیز میل آن بالاست
عشق از شمع می توان آموخت
کش سر از دست رفت و پابرجاست
ما به جنت فرو نمی آییم
سر کوی تو جنت الماواست
با تو آتش و گل ریاحین است
گل شمشاد بی تو خار و گیاست
نرگس و یاسمین و لاله برست
ساقی و مطرب و پیاله کجاست
نتوان بی می مغانه نشست
خاصه اکنون که بوی گل برخاست
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ما نه باغ و بهار میجویم
ما رخ آن نگار میجوییم
ما به امید سرو قامت دوست
طرف جویبار میجوییم
تا زچشمت مگر خبر یابیم
نرگس پر خمار میجوییم
عکس رویتر لاله می تابد
زان جهت لاله زار میجوییم
بی کنار تو در میان غمیم
زان میان ما کنار می جوییم
سر عاشق به پای دار رسید
عاشق پایدار میجوییم
آن چه خضر اندر آب حیوان یافت
زان لب آبدار میجوییم
غرض ما از این چمن نه گل است
کان رخ گلعذار می جوییم
ما ز هر صورتی که میبینیم
نقش صورت نگار میجوییم
گر به مسجد رویم اگر به کنشت
عکس دیدار یار می جوییم
ساقیا تلخ عیش و تنگدلیم
باده ی خوشگوار می جوییم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
باز بیگانه شد ز هستی خویش
این دل عاشق بلا اندیش
عشق را بیشه ایست کاندر وی
شیر از آهو کم است و گرگ از میش
از پس دیده می روی ای دل
تا از این پس تو را چه آید پیش
چشم او دل ببرده می ترسم
که از این فتنه های بیش از پیش
غمزه ی شوخ آن کمان ابرو
همچو تیرم برآورد از کیش
یار با خال و ما چنین خالی
دلبران منعمند و ما درویش
هیچ نوش لبت به ما نرسد
غمزه بر دل چه می زنی چون نیش
بر دل ریش دیده خونبار است
چند ریزد نمک مرا بر ریش
بی دف و چنگ و مطرب ای ساقی
هیچ کاری نمی رود از پیش
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
رند و قلاش و مست و مدهوشیم
مذهب عشق را نمی پوشیم
زرق و طامات در نمیگیرد
دلق و سالوس تا یکی پوشیم
لعل ساقی و باده ی صافی
آن ببوسیم و آن دگر نوشیم
زهد و تقوا و درس فتوا را
درخرابات عشق بفروشیم
دست از حلقه ی جهان بکشیم
پند استاد عشق بنیوشیم
هر که زین حلقه گوشه ای گیرد
به غلامیش حلقه در گوشیم
کوشش ما به قدر همت ماست
زان به امید وصل می کوشیم
کی رسد دل به یار آهو چشم
زان که در عین خواب خرگوشیم
با تو چون غیر در نمیگنجد
کرده خود را از آن فراموشیم
با خیال رخ تو هم خوابیم
با غم عشق تو هم آغوشیم
ساقیا آتشیست در دل ما
آب گلگون بده که می جوشیم
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ادرر الکأس ایها الساقی
زانکه از حد گذشت مشتاقی
راست کن ساز پرده ی عشاق
پرده پرداز راه عشاقی
باقی باده ی شبانه بده
برسانم به دولت باقی
چشمش از چشم زخم می ترسد
فتعوذه ایها الراقی
طرف روی او نگه دارد
صدغها و هو احسن الواقی
طال شوقی الی لقائکم
یعلم الله کیف اشواقی
همچو گیسوی خویش خوشبویی
همچو آبروی خویشتن طاقی
در ره مهر نیک بد عهدی
در وفا سخت سست میثاقی
ساقیا روزگار رنگ آمیز
نخرد از تو رنگ زراقی
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ای ز شمع رخت جهان روشن
جنت از کوی تو یکی گلشن
پرده بردار تا فرود آید
آفتابت چو ذره از روزن
ما شکسته دل و پریشانیم
تو سر زلف پرشکن مشکن
اهل پرهیز گو بپرهیزید
کاتش عشق سوخت خرمن من
چهره ی زرد ما و باده ی سرخ
سینه ی صاف ما و دردی دن
ساقیا می که روزگار ببیخت
خاک پرویز را به پرویزن
چرخ زالیست دست بر دستان
دهر پیریست پای بر شیون
کاس او کاسه ی سر کاووس
بزم او حصن جسم رویین تن
خسته قهر زخم او سهراب
بسته ی قعر چاه او بیژن
خون مخور زین جهان که او دارد
خون افراسیاب در گردن
حیله ای چون نمیتوان انگیخت
چاره ای چون نمیتوان کردن
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
ای رخت آفتاب منظر بام
عارض روشن تو ماه تمام
روی تو دلگشای طلعت صبح
جعد تو موی بند طره ی شام
تا گل و سرو در حجاب افتند
چهره بنما و در جمن بخرام
بوی زلف خود از بنفشه شنو
کش معنبر به بوی توست مشام
نکنم نسبت قد تو به سرو
خود که دیده است سرو سیم اندام
خال و زلف تو دید مرغ دلم
اندر آمد به سوی دانه به دام
شیخ ما را به توبه میخواند
ما کدامیم و اهل توبه کدام
زاهدان گو حذر کنید که ما
دامن آلوده ایم و درد آشام
چون صراحی فرو نمی آریم
سر به چیزی مگر به باده و جام
مفتی درس عشق کجاست
که بگوید که نیست باده حرام
زهد تشویش می دهد ما را
ساقیا ما به رغم ابن حسام
*
خیز تا چنگ در چغانه زنیم
با مغان باده ی مغانه زنیم
*
#ترجیع_بند
#ابن_حسام_خوسفی
انسان _ هر انسانی که می خواهد باشد _ در علمش به غیر خودش ، نمی تواند از علمش به خودش ، تجاوز کند.
#ابن_عربی
#ابن_عربی
زمانی بود که با همنشینی که هم کیش من نبود، مخالفت میورزیدم. اما امروز، دل من پذیرای همه صورتها شده است، چراگاه آهوان است و بتکدۀ بتان و صومعۀ راهبان و کعبۀ طائفان و الواح تورات، اوراق قرآن است. دین من اینک عشق است و هرکجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.
#ابن_عربی
#ابن_عربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر عشقى كه در عاشق ، عقلى يا تعقلى باقى گذارد كه جز به محبوبش بينديشد، عشق ناب نيست و حديث نفس است كه گفتهاند:
خيری در عشقى نيست كه با عقل تدبير شود
#ابن_عربی
خيری در عشقى نيست كه با عقل تدبير شود
#ابن_عربی
آفرینش همه تسبیح "خداوند دل" است
و پدیده ها همه "صورت های حق اند"،
پس حق است که تسبیح خود می گوید ...
"الحمدلله رب العالمین "
خود حق است که ثناخوان خویشتن است...
#ابن_عربی
و پدیده ها همه "صورت های حق اند"،
پس حق است که تسبیح خود می گوید ...
"الحمدلله رب العالمین "
خود حق است که ثناخوان خویشتن است...
#ابن_عربی
انسان کامل وجود دارد و عالم پیوسته محفوظ بدوست و مراد از انسان کامل به طور اطلاق «نبی» است.
سپس «ولی» و پس از او «وصی» و بعد از او «عارفِ کامل و مکمل» و در اینجا مراد از انسان کامل، «خاتمِ انبیاء محمّد (ص)» است.
و بعد، خاتمِ اولیای محمّدی که او
«مهدی صاحب الزمان (ع)» است.
و به اتفاق محققین، اشرف موجودات
به حسب نوع انسان است و به حسب شخص، انسان کامل است که از او به نبی و رسول، ولی و امام، قطب، فرد، وتد، بدل و جز آن تعبیر کنند.
*وتد:مفرد کلمه اوتاد
*بدل:مفرد کلمه ابدال
#ابن عربی
#انسان کامل
سپس «ولی» و پس از او «وصی» و بعد از او «عارفِ کامل و مکمل» و در اینجا مراد از انسان کامل، «خاتمِ انبیاء محمّد (ص)» است.
و بعد، خاتمِ اولیای محمّدی که او
«مهدی صاحب الزمان (ع)» است.
و به اتفاق محققین، اشرف موجودات
به حسب نوع انسان است و به حسب شخص، انسان کامل است که از او به نبی و رسول، ولی و امام، قطب، فرد، وتد، بدل و جز آن تعبیر کنند.
*وتد:مفرد کلمه اوتاد
*بدل:مفرد کلمه ابدال
#ابن عربی
#انسان کامل
وقتی که معشوق من ظاهر میشود ،
با کدام چشم او را میبینم ؟
با چشم او نه با مال من،
چراکه هیچ او را نمیبیند به جز خود او...
#ابن عربی
با کدام چشم او را میبینم ؟
با چشم او نه با مال من،
چراکه هیچ او را نمیبیند به جز خود او...
#ابن عربی
زمانی بود که با همنشینی که همکیش من نبود، مخالفت میورزیدم.
اما امروز، دل من پذیرای همهٔ صورتها شده است؛ چراگاه آهوان است و بتکدهٔ بتان و صومعهٔ راهبان و کعبۀ طائفان است. دین من اینک عشق است و هرکجا که کاروان عشق برود، دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.
#ابن_عربی
اما امروز، دل من پذیرای همهٔ صورتها شده است؛ چراگاه آهوان است و بتکدهٔ بتان و صومعهٔ راهبان و کعبۀ طائفان است. دین من اینک عشق است و هرکجا که کاروان عشق برود، دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.
#ابن_عربی
آری ...
بر قلب عاشق قفلی زده میشود که جز عشق و محبت محبوبش هیچکس و هیچ چیزی داخل نمیگردد.
حتی بر گنجینه خیال او هم قفل میزنند که غیر از چهره محبوبش را تصور نکند، اگر چنین نباشد نه عشق و محبتی وجود دارد و نه عاشقی زیرا اصل و اساس در عشق این است که تو عاشقِ عینِ معشوقت باشی
و در محبوبت از خودت غایب شوی،
که در آن حال اوست که وجود دارد نه تو ...
#ابن_عربی
بر قلب عاشق قفلی زده میشود که جز عشق و محبت محبوبش هیچکس و هیچ چیزی داخل نمیگردد.
حتی بر گنجینه خیال او هم قفل میزنند که غیر از چهره محبوبش را تصور نکند، اگر چنین نباشد نه عشق و محبتی وجود دارد و نه عاشقی زیرا اصل و اساس در عشق این است که تو عاشقِ عینِ معشوقت باشی
و در محبوبت از خودت غایب شوی،
که در آن حال اوست که وجود دارد نه تو ...
#ابن_عربی
هر که خاموش شد به زبان، بار او سبک شد
و هر که خاموش شد هم به زبان هم به دل، سِرّ او را پیدا شد و خدای جل جلاله او را تجلّی کرد
و هر که زبان او خاموش نیست و دل خاموش است، او سخن گوی است به زبان حکمت
و هر که خاموش نشد نه به دل و نه به زبان، او مُلکِ شیطان است و مُسَخّر او.
#ابن_عربی
و هر که خاموش شد هم به زبان هم به دل، سِرّ او را پیدا شد و خدای جل جلاله او را تجلّی کرد
و هر که زبان او خاموش نیست و دل خاموش است، او سخن گوی است به زبان حکمت
و هر که خاموش نشد نه به دل و نه به زبان، او مُلکِ شیطان است و مُسَخّر او.
#ابن_عربی
سالکان برچهار گروه اند :
سالک به خود :
کسی است که با انجام واجبات و مستحبات
که موجب "محبت" الهی می شود.
سالک به پروردگار :
کسی است که به مقتضای حدیث قرب نوافل "محبوبب" حق گشته و خداوند چشم و گوش
و تمام "قوای" او شده است.
سالک به مجموع :
سالک به خود پس ازتحقق به مقام قرب نوافل و درک اینکه حق تعالی سمع و بصر اوست سالک به "مجموع" نامیده می شود.
چنین کسی بدون اینکه نفس خود رابه طور مشخص شهود کند "علم به سلوک" خویش دارد.
سالک غیر سالک :
انکه حق تعالی در او "تجلی" کرده و در سلوک "خود" را نمی بیند.
حضرت #ابن عربی
*آنکس که بداند و بخواهد که بداند،
خود را به بلندای سعادت برساند
*آنکس که بداند و بداند که بداند،
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
*آنکس که بداند و نداند که بداند،
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند!
*آنکس که نداند و بداند که نداند،
لنگان خرک خویش به مقصد برساند!
*آنکس که نداند و بخواهد که نداند،
جان و تن خود را زجهالت برهاند!
*آنکس که نداند و نداند که نداند،
در جهل مرکب ابدالدهر بماند،
*آنکس که نداند و نخواهد که بداند،
حیف است چنین جانوری زنده بماند...!
#ابن_یمین_فریومدی
.
خود را به بلندای سعادت برساند
*آنکس که بداند و بداند که بداند،
اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
*آنکس که بداند و نداند که بداند،
با کوزه ی آب است ولی تشنه بماند!
*آنکس که نداند و بداند که نداند،
لنگان خرک خویش به مقصد برساند!
*آنکس که نداند و بخواهد که نداند،
جان و تن خود را زجهالت برهاند!
*آنکس که نداند و نداند که نداند،
در جهل مرکب ابدالدهر بماند،
*آنکس که نداند و نخواهد که بداند،
حیف است چنین جانوری زنده بماند...!
#ابن_یمین_فریومدی
.
درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
#حضرت__مولانــــاغزل
هر چیزی کمش داروست متوسطش
غذاست و زیادش سم حتی محبت کردن
#ابن_سینا
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
#حضرت__مولانــــاغزل
هر چیزی کمش داروست متوسطش
غذاست و زیادش سم حتی محبت کردن
#ابن_سینا
زمانی بود که با همنشینی که هم کیش من نبود، مخالفت میورزیدم. اما امروز، دل من پذیرای همه صورتها شده است، چراگاه آهوان است و بتکدۀ بتان و صومعۀ راهبان و کعبۀ طائفان و الواح تورات، اوراق قرآن است. دین من اینک عشق است و هرکجا که کاروان عشق برود دین و ایمان من هم به دنبالش روان است.
#ابن_عربی
#ابن_عربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اکهارت میگفت:
خدا بدون اسم، و نافی همه اسمهاست؛ هرگز نامی به او داده نشده است.
حتی «رب» و «خدا» و «اله»، نیز اَسمایی هستند که نوعی ارتباط بین خلق و خالق را میرسانند و در ساحتی که خلقی در کار نیست، چنین اَسمایی نیز تحقق ندارند.
به تعبیر اکهارت، این مخلوقات هستند که اَسماء را به خدا میدهند؛ ولی او فی نفسه، ذاتی است بیاسم.
ابن_عربی نیز در تعبیری زیبا بیان میدارد:
هنگامی که به مُحبّ گفته میشود که اسمت چیست؟
میگوید :
از محبوب من بپرس! هرچه او مرا بنامد، همان اسم من است. من از خود اسمی ندارم؛
من همان مجهولی هستم که هیچگاه معروف نمیشود.
مُحبّ، خداست که اسمی ندارد که دال بر ذاتش باشد.
این بنده است که محبوب او بوده و نظر به اثری که در خود مییابد، او را به آثارش نام میدهد.
پس حقّ آن اسمی که بنده به او میدهد، میپذیرد.
#ابن_عربی
#اکهارت
خدا بدون اسم، و نافی همه اسمهاست؛ هرگز نامی به او داده نشده است.
حتی «رب» و «خدا» و «اله»، نیز اَسمایی هستند که نوعی ارتباط بین خلق و خالق را میرسانند و در ساحتی که خلقی در کار نیست، چنین اَسمایی نیز تحقق ندارند.
به تعبیر اکهارت، این مخلوقات هستند که اَسماء را به خدا میدهند؛ ولی او فی نفسه، ذاتی است بیاسم.
ابن_عربی نیز در تعبیری زیبا بیان میدارد:
هنگامی که به مُحبّ گفته میشود که اسمت چیست؟
میگوید :
از محبوب من بپرس! هرچه او مرا بنامد، همان اسم من است. من از خود اسمی ندارم؛
من همان مجهولی هستم که هیچگاه معروف نمیشود.
مُحبّ، خداست که اسمی ندارد که دال بر ذاتش باشد.
این بنده است که محبوب او بوده و نظر به اثری که در خود مییابد، او را به آثارش نام میدهد.
پس حقّ آن اسمی که بنده به او میدهد، میپذیرد.
#ابن_عربی
#اکهارت