شیخ بایزید گفت :
به چشم یقین در حق نگریستم .
بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هویت خویش بر من پدید آورد .
من از حق بر خود نگریستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم .
نور من در جنب نور حق ظلمت بود .
عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت .
عزت من در جنب عزت حق پندار شد .
آنجا همه صفا بود و اینجا همه کدورت ...
باز چون نگاه کردم بود خود به نور او دیدم . عزت خود از عظمت و عزت او دانستم .
هرچه کردم به قدرت او توانستم ....
#تذکرة_الاولیا
به چشم یقین در حق نگریستم .
بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هویت خویش بر من پدید آورد .
من از حق بر خود نگریستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم .
نور من در جنب نور حق ظلمت بود .
عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت .
عزت من در جنب عزت حق پندار شد .
آنجا همه صفا بود و اینجا همه کدورت ...
باز چون نگاه کردم بود خود به نور او دیدم . عزت خود از عظمت و عزت او دانستم .
هرچه کردم به قدرت او توانستم ....
#تذکرة_الاولیا
گفتند: ای شيخ...
دلهای ما خفته است كه سخن تو در وی اثر نمی كند
گفت: كاش خفته بودی كه خفته را بجنبانی بيدار شود
دلهای شما مرده است.
#تذکرة_الاولیا
#عطار
دلهای ما خفته است كه سخن تو در وی اثر نمی كند
گفت: كاش خفته بودی كه خفته را بجنبانی بيدار شود
دلهای شما مرده است.
#تذکرة_الاولیا
#عطار
شیخ بایزید گفت :
به چشم یقین در حق نگریستم .
بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هویت خویش بر من پدید آورد .
من از حق بر خود نگریستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم .
نور من در جنب نور حق ظلمت بود .
عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت .
عزت من در جنب عزت حق پندار شد .
آنجا همه صفا بود و اینجا همه کدورت ...
باز چون نگاه کردم بود خود به نور او دیدم . عزت خود از عظمت و عزت او دانستم .
هرچه کردم به قدرت او توانستم ....
#تذکرة_الاولیا
به چشم یقین در حق نگریستم .
بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هویت خویش بر من پدید آورد .
من از حق بر خود نگریستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم .
نور من در جنب نور حق ظلمت بود .
عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت .
عزت من در جنب عزت حق پندار شد .
آنجا همه صفا بود و اینجا همه کدورت ...
باز چون نگاه کردم بود خود به نور او دیدم . عزت خود از عظمت و عزت او دانستم .
هرچه کردم به قدرت او توانستم ....
#تذکرة_الاولیا
پرسید چگونهای؟
گفت: چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یک برتختهای بمانند؟
گفتند: صعب باشد.
گفت: حال من هم چنین است.
#تذکرة_الاولیا
ذکر حسن بصری
گفت: چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یک برتختهای بمانند؟
گفتند: صعب باشد.
گفت: حال من هم چنین است.
#تذکرة_الاولیا
ذکر حسن بصری
شیخ بایزید گفت :
به چشم یقین در حق نگریستم .
بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هویت خویش بر من پدید آورد .
من از حق بر خود نگریستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم .
نور من در جنب نور حق ظلمت بود .
عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت .
عزت من در جنب عزت حق پندار شد .
آنجا همه صفا بود و اینجا همه کدورت ...
باز چون نگاه کردم بود خود به نور او دیدم . عزت خود از عظمت و عزت او دانستم .
هرچه کردم به قدرت او توانستم ....
#تذکرة_الاولیا
به چشم یقین در حق نگریستم .
بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکارا کرد و عظمت هویت خویش بر من پدید آورد .
من از حق بر خود نگریستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم .
نور من در جنب نور حق ظلمت بود .
عظمت من در جنب عظمت حق عین حقارت گشت .
عزت من در جنب عزت حق پندار شد .
آنجا همه صفا بود و اینجا همه کدورت ...
باز چون نگاه کردم بود خود به نور او دیدم . عزت خود از عظمت و عزت او دانستم .
هرچه کردم به قدرت او توانستم ....
#تذکرة_الاولیا
و گفت:
اگر دوزخ را به من بخشند
هرگز هیچ عاشق را نسوزم
از بهر آنکه عشق
خود، او را صد بار
سوخته است...
📕 #تذکرة_الاولیا
#عطار
اگر دوزخ را به من بخشند
هرگز هیچ عاشق را نسوزم
از بهر آنکه عشق
خود، او را صد بار
سوخته است...
📕 #تذکرة_الاولیا
#عطار
نقل است
که زمستانی بود و عبدالله در بازار نیشابور میرفت.
غلامی دید با پیرهن تنها که از سرما میلرزید.
گفت؛ چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبهای سازد…
گفت؛ چه گویم؟
او خود میداند و میبیند…
عبدالله را وقت خوش شد.
نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد.
پس گفت؛
طریقت از این غلام آموزید….
#تذکرة_الاولیا
که زمستانی بود و عبدالله در بازار نیشابور میرفت.
غلامی دید با پیرهن تنها که از سرما میلرزید.
گفت؛ چرا با خواجه نگویی که از برای تو جبهای سازد…
گفت؛ چه گویم؟
او خود میداند و میبیند…
عبدالله را وقت خوش شد.
نعرهای بزد و بیهوش بیفتاد.
پس گفت؛
طریقت از این غلام آموزید….
#تذکرة_الاولیا
خدای را مَردان اند که قیام همه بِدوست
و حرکت و سکون همه بِدوست
و همه زنده بِدو اند
و پاینده به مشاهده ی او
اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند،
"جان از ایشان برآید"
بِدو خسبند
و بِدو خورند
و بِدو گیرند
و بِدو روند
و بدو بینند
و بِدو شنوند
و بدو باشند...
#تذکرة الاولیا
و حرکت و سکون همه بِدوست
و همه زنده بِدو اند
و پاینده به مشاهده ی او
اگر یک لحظه از مشاهده حق باز مانند،
"جان از ایشان برآید"
بِدو خسبند
و بِدو خورند
و بِدو گیرند
و بِدو روند
و بدو بینند
و بِدو شنوند
و بدو باشند...
#تذکرة الاولیا
گفتند:
بر میخیزند و رقص میکنند..
گفت:
دست از ایشان بدارید ..
تا ساعتی با خدای خویش باشند..!
#عطار
#تذکرة_الاولیا
بر میخیزند و رقص میکنند..
گفت:
دست از ایشان بدارید ..
تا ساعتی با خدای خویش باشند..!
#عطار
#تذکرة_الاولیا