معرفی عارفان
1.19K subscribers
33.4K photos
12K videos
3.2K files
2.73K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
جزو سوی کل دوان مانند تیر
کی کند وقف از پی هر گنده‌پیر

جان شرع و جان تقوی عارفست
معرفت محصول زهد سالفست

#مثنوی_مولانا
جان رفت که بی‌تو کار سازد
سوزید و نه کارساز آمد

اندر سفرش بشد حقیقت
کو بی‌تو همه مجاز آمد


#مولانای_جان
#نمایه لشگر پیلان
#نمایه فرتوری از فرامرز پسر رستم
سر را ز دریچه‌ای برون کن
تا بیند کان طراز آمد

تا نعره عاشقان برآید
کان قبله هر نماز آمد

#مولانای_جان
از سلسله نیاز رستید
کان بند هزار ناز آمد

ترک خر کالبد بگویید
کان شاه براق تاز آمد


#مولانای_جان
با خـبـر از حـال مـا هـیـچ نـخواهـی شـدن

تا نکنـد با تـو عـشـق آن چـه بـه مـا کـرده‌ای


#فروغی_بسطامی
کيست اين پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گويد سخن؟
اين که گويد از لب من راز کيست
بنگريد اين صاحب آواز کيست
در من اينسان خودنمايی می کند
ادعای آشنايی می کند
کيست اين گويا و شنوا در تنم؟
باورم يا رب نيايد کين منم
متصلتر با همه دوری به من
از نگه با چشم از لب با سخن
خوش پريشان با منش گفتار هاست
در پريشان گوييش اسرار هاست
گويد او چون شاهدی صاحب جمال
حسن خود بيند به سر حد کمال
از برای خودنمايی صبح و شام
سر بر آرد گه ز روزن گه زبام
با خدنگ غمزه صيد دل کند
ديد هر جا طايری بسمل کند
گردنی هر جا در آرند در کمند
تا نگويد کس اسيرانش کمند
لاجرم آن شاهد بالا و پست
با کمال دلربايی در الست
جلوه اش گرمی بازاری نداشت
يوسف حسنش خريداری نداشت
غمزه اش را قابل تيری نبود
لايق پيکانش نخجيری نبود
عشوه اش هر جا کمند انداز گشت
گردنی لايق نيامد بازگشت
ما سوا آيينهء آن رو شدند
مظهر آن طلعت دلجو شدند
پس جمال خويش در آيينه ديد
روی زيبا ديد و عشق آمد پديد
مدتی آن عشق بی نام ونشان
بد معلق در فضای بيکران
دلنشين خويش ماوايی نداشت
تا در او منزل کند جايی نداشت
بهر منزل بيقراری ساز کرد
طالبان خويش را آواز کرد
چونکه يکسر طالبان را جمع ساخت
جمله را پروانه خود را شمع ساخت
جلوه ای کرد از يمين از يسار
دوزخی و جنتی کرد آشکار
جنتی خاطر نواز و دل فروز
دوزخی دشمن گداز و غير سوز

عمان سامانی
ز خار زار تعلق کشیده دامان باش
به هر چه می‌کشدت دل، ازآن گریزان باش

قد نهال، خم از بار منّت ثمر است
ثمر قبول مکن، سروِ این گلستان باش

درین دو هفته که چون گل درین گلستانی
گشاده‌ روی‌ تر از رازِ می‌پرستان باش

تمیز نیک و بد روزگار کار تو نیست
چو چشم آینه در خوب‌وزشت حیران باش

کدام جامه به از پرده‌پوشی خلق است؟
بپوش چشم خود از عیب خلق و عریان باش

درون خانهٔ خود، هر گدا شهنشاهی است
قدم برون منه از حدّ خویش، سلطان باش

ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب
مرید زمزمهٔ حافظ خوش‌الحان باش

#صائب_تبریزی
نوید آشنایی می‌دهد چشم سخنگویت
گرفته انس گویا نرمیی با تندی خویت

بمیرم پیش آن لب، اینچنین گاهی تبسم کن
بحمدالله که دیدم بی گره یک بار ابرویت

#وحشی_بافقی
چراغ کلبه ی عاشق ،خیال دلدار است
سری که عشق دَرو نیست، خانه ای تار است

هزار خرمن شادی به نیم جو نَخَرد
به جان، دلی که غمِ عشق را خریدار است

اگر زپای درآییم، عشق گیرد دست
اگر خطای برآییم ،عشق ستّار است...

#فیض_کاشانی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
قطعه《روزهای بی‌قراری》 با صدای #علیرضا_قربانی


ای وای از این
ای وای از این از دست دادن ها

ای مرگ از جان رفیقانم چه میخواهی ...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شمس الدین و مولانا
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
من برای هر سالکی ممنوع است


بایزید بسطامی قدس سره العزیز میفرماید

الهی ما را هم از ما بگیر که به ما نیامده است
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
گر از تو یک سر مو ، سرکشد دل حافظ
بگیر و در خم زلفت به پیچ و تاب انداز
حضرت حافظ
مخالف چهارگاه

محمدرضا شجریان
جلیل شهناز
برنامه گلهای_تازه ۴۸
خیام خوانی
محمد معتمدی
چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید
احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید

خاک تن من به باده آغشته کنید
وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید...

#خیام خوانی
#محمد_معتمدی
آن یکی نحوی به کشتی در نشست
رو به کشتیبان نهاد آن خودپرست

عالمی نحو شناس در یک کشتی سوار شد و آن خود پرست مغرور به کشتی بان روی کرد.

گفت هیچ از نحو خواندی گفت لا
گفت نیم عمر تو شد در فنا

گفت : ای کشتی بان، آیا از علم نحو، چیزی خوانده ای؟ کشتی بان گفت: نه، چیزی نخوانده ام. نحوی گفت: پس نیمی از زندگانی ات بر فنا رفته است.

دل‌شکسته گشت کشتیبان ز تاب
لیک آن دم کرد خامش از جواب

کشتی بان از این سخن خود خواهانه رنجید، ولی خاموش ماند و چیزی نگفت.
دل شکسته شدن از تاب: یعنی آنقدر سخن او آتشین و پرتاب بود که دل او را سوزاند و شکسته خاطرش کرد.

باد کشتی را به گردابی فکند
گفت کشتیبان بدان نحوی بلند


تا اینکه به امر الهی، باد، کشتی را به کام گردابی مهیب انداخت، کشتی بان با صدای بلند به آن نحوی گفت:

هیچ دانی آشنا کردن بگو
گفت نی ای خوش‌جواب خوب‌رو

بگو بدانم آیا شناگری آموخته ای یا نه؟ نحوی گفت: ای خوش سخن زیبا رو، چیزی نمی دانم.
آشنا کردن : شنا کردن

مثنوی معنوی
«شیخ[ابوسعید ابو الخیر] یکبار به طوس رسید.
مردمان از شیخ استدعای مجلس کردند. اجابت کرد.
بامداد در خانقاه استاد، تخت بنهادند. مردم می‌آمد و می‌نشست.
چون شیخ بیرون آمد مُقریان قرآن برخواندند و مردم بسیار درآمدند، چنانکه هیچ جای نبود.
مُعَرِّف بر پای خاست و گفت: «خدای بیامرزاد که هرکسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید».
شیخ گفت: «و صلّی الله علی محمدٍ و آله اجمعین» و دست به روی فروآورد و گفت: «"هرچه ما خواستیم گفت؛ و همهٔ پیغامبران بگفته‌اند، او بگفت که از آنچه هستید یک قدم فراتر آیید"».
کلمه‌ای نگفت و از تخت فرو آمد و برین ختم کرد مجلس را».


اسرار التوحید
حسرت و زاری گهِ بیماری‌ست
وقت بیماری همه بیداری‌ست

آن زمان که می‌شوی بیمار تو
می‌کُنی از جرمْ استغفار تو

می‌نماید بر تو زشتی گنه
می‌کنی نیّت که باز آیم به ره

عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین

پس یقین گشت این که بیماری تو را
می‌ببخشد هوش و بیداری تو را

پس بدان این اصل را ای اصل‌جو
هر که را دردست او بُردست بو


مثنوی معنوی
مثَلَث هست در سرایِ غرور
مَثَلِ یخ فروش نیشابور

در تموز آن یخک نهاده به پیش
کس خریدار نی و او درویش

یخ گدازان شده ز گرمی و مَرد
با دل دردناک و با دمِ سرد

این همی‌گفت و اشک می‌بارید
که بسی مان نماند و کس نخرید

حدیقه الحقیقه
سنایی

گفتند: چون این یخ وجود ما کاسد شود، و از تاب آفتاب معصیت گداختن گیرد، چارۀ ما یخ فروشان چه باشد، تا باز متاع ما قیمت گیرد و کیسه‌های امیّد ما پر شود؟ جواب فرمود که: ” اَلا مَن تمسَّک بسنّتی عند فساد امّتی “ فرمود:

هر کس که بکار خویش سرگشته شود
آن به باشد که بر سر رشته شود

سنّتِ من این است که چون دوستان من راه غلط کنند و پای در خارستان معصیت نهند، اثر زخم خار بیابند، به ستیزه هم در آن خارزار ندوانند که: ” اللجاج شوم


مجالس سبعه
معنی صبر و بی صبری

این سخن قومی را تلخ آید،
اگر بِدان تلخی دندان بیفشارند
شیرینی ظاهر شود.
پس هرکه در تلخی خندان باشد
سبب آن باشد که نظر او بر شیرینی عاقبت است.
پس معنی صبر، افتادن نظر است بر آخر کار
و معنی بی صبری نارسیدن نظرست به آخر کار

شمس تبریزی