غروب مژده بیداری سحر دارد
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خویش بخوان همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن
پنهسایه من باش
و گیسوان سیه را سپرده دست نسیم
حجاب چهره چون آفتاب تابان کن
شب سیاه مرا جلوه ای مرصع بخش
دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می اید
سحر دمید
درون سینه دل من به شور و شوق تپید
چه خوش دمی ست زمانی که یار می اید
#حمید_مصدق
غروب از نفس صبحدم خبر دارد
مرا به خویش بخوان همنشین با جان کن
مرا به روشنی آفتاب مهمان کن
پنهسایه من باش
و گیسوان سیه را سپرده دست نسیم
حجاب چهره چون آفتاب تابان کن
شب سیاه مرا جلوه ای مرصع بخش
دمی به خلوت خاص خلوص راهم ده
به خود پناهم ده
که در پناه تو آواز رازها جاری ست
و در کنار تو بوی بهار می اید
سحر دمید
درون سینه دل من به شور و شوق تپید
چه خوش دمی ست زمانی که یار می اید
#حمید_مصدق
جای تو خالیست،
در دریغ نامکرری
که به پایان رسیدن را فریاد میکنند...
جای تو خالیست،
در هر آن نا کجایی که منم...
#حمید_مصدق
در دریغ نامکرری
که به پایان رسیدن را فریاد میکنند...
جای تو خالیست،
در هر آن نا کجایی که منم...
#حمید_مصدق
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی
این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد!
چشم های تو به من می بخشد،
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا،
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.
#حمید_مصدق
گاه می اندیشم،
می توانی تو به لبخندی
این فاصله را برداری!
تو توانایی بخشش داری
دستهای تو توانایی آن را دارد
که مرا
زندگانی بخشد!
چشم های تو به من می بخشد،
شورِ عشق و مستی
و تو چون مصرعِ شعری زیبا،
سطرِ برجسته ای از زندگی من هستی.
#حمید_مصدق
.
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
#حمید_مصدق
دفتر عمر مرا
دست ایام ورقها زده است
زیر بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشکست
در خیالم اما
هم چنان روز نخست
تویی آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردی و با دست تهی
منم آن عاشق بازنده هنوز
#حمید_مصدق
در سحرگاه سر از بالش خوابت بردار
کاروانهای فرومانده ز خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را.
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد،
به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش،
که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس.
صحبت از سادگی و آراستگی ست.
چهره ای نیست عبوس.
کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خویش را هر روز شوکتی می بخشد.
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند!
- گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت؟!-
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز،
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کن پنجره را صبح دمید!!!
خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم,
و ندایی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است"
دل من در دل شب ،
خواب پروانه شدن می بیند،
مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند.
آسمانها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست-
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند.
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه
از آن پاکتری.
تو بهاری؟
- نه
بهاران از تو ست
از تو می گیرد وام، هر بهار این همه زیبایی را.
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!.........
#حمید_مصدق
حمید مصدِّق (زادهٔ ۱۰ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا – درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود
کاروانهای فرومانده ز خواب از چشمت بیرون کن!
باز کن پنجره را!
تو اگر باز کنی پنجره را،
من نشان خواهم داد به تو زیبایی را.
بگذر از زیور و آراستگی
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
که در آن شوکت پیراستگی
چه صفایی دارد
آری از سادگیش،
چون تراویدن مهتاب به شب
مهر از آن می بارد.
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد،
به عروسی عروسکهای کودک خواهر خویش،
که در آن مجلس جشن صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس.
صحبت از سادگی و آراستگی ست.
چهره ای نیست عبوس.
کودک خواهر من در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من امپراتوری پر وسعت خویش را هر روز شوکتی می بخشد.
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند!
- گل قاصد آیا
با تو این قصه خوش خواهد گفت؟!-
باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حیات،
آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز،
بهتر آن است که غفلت نکنیم از آغاز.
باز کن پنجره را صبح دمید!!!
خواب رویای فراموشی هاست!
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشی هاست.
من شکوفایی گلهای امیدم را در رویاها میبینم,
و ندایی که به من می گوید:
"گر چه شب تاریک است
دل قوی دار
سحر نزدیک است"
دل من در دل شب ،
خواب پروانه شدن می بیند،
مهر در صبحدمان داس به دست خرمن خواب مرا می چیند.
آسمانها آبی،
- پر مرغان صداقت آبی ست-
دیده در آینه ی صبح تو را می بیند.
از گریبان تو صبح صادق،
می گشاید پر و بال.
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری؟
- نه
از آن پاکتری.
تو بهاری؟
- نه
بهاران از تو ست
از تو می گیرد وام، هر بهار این همه زیبایی را.
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو!.........
#حمید_مصدق
حمید مصدِّق (زادهٔ ۱۰ بهمن ۱۳۱۸ شهرضا – درگذشتهٔ ۷ آذر ۱۳۷۷ تهران) شاعر و حقوقدان ایرانی بود
.
گفتی که:
«آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد.»
اینک امیدِ من، تو بگو آفتاب کو؟
در خلوتِ شبانهی
این شهرِ مُردهوار
هشدار،
گام به آهستگی گذار
اینجا طنینِ گامِ تو آغاز دشمنیست
یک دست با تو، نه
یک دوست با تو نیست... .
#حمید_مصدق
هفتم آذر درگذشت شاعر
.
گفتی که:
«آفتاب طلوعی دوباره خواهد کرد.»
اینک امیدِ من، تو بگو آفتاب کو؟
در خلوتِ شبانهی
این شهرِ مُردهوار
هشدار،
گام به آهستگی گذار
اینجا طنینِ گامِ تو آغاز دشمنیست
یک دست با تو، نه
یک دوست با تو نیست... .
#حمید_مصدق
هفتم آذر درگذشت شاعر
.
ابر بارنده به دریا می گفت:
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده کنان دریا گفت:
ابر بارنده
تو هم از مایی!
#حمید مصدق
ابر بارنده به دریا می گفت:
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده کنان دریا گفت:
ابر بارنده
تو هم از مایی!
#حمید مصدق
.
میان این برهوت
این منم من مبهوت
بیا بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم
بیا بیا برویم
به سبزهزار که گسترده سینه درصحرا
بیا که سبزه آندشت را لگد نکنیم
وخواب راحت پروانه را نیاشوبیم
گیاه تشنه لب دشت را به شادابی
ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم
بیا بیا برویم
و مهربانی خود رابه خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه عشق است
و شهر بیگانه
بیا بیابرویم
که نیست جای من وتو
که جای شیون نیز،
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه سرنزده هرجوانه
میسوزد
نه پرگشود پرنده در اوج در پرواز
که شعلههای غضب جوجه پرستورا
درون بیضه به هر آشیانه میسوزد
تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند
بیا بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت میترسم
که کاررا به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
چگونه میگویی
به هر کجا که رویم آٍسمان همین رنگ
است
بیا بیا برویم
آه من دلم تنگ است
بیا بیا برویم
کجاست نغمه عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانهی شادی
دلم گرفت از این شیوههای شدادی
بیا بیا برویم
خوشا رستن و رفتن
به سوی آزادی
#حمید_مصدق
میان این برهوت
این منم من مبهوت
بیا بیا برویم
به آستانه گلهای سرخ در صحرا
و مهربانی را
ز قطره قطره باران ز نو بیاموزیم
بیا بیا برویم
به سبزهزار که گسترده سینه درصحرا
بیا که سبزه آندشت را لگد نکنیم
وخواب راحت پروانه را نیاشوبیم
گیاه تشنه لب دشت را به شادابی
ز آب چشمه شراب شفا بنوشانیم
بیا بیا برویم
و مهربانی خود رابه خاک عرضه کنیم
که دشت تشنه عشق است
و شهر بیگانه
بیا بیابرویم
که نیست جای من وتو
که جای شیون نیز،
نه سوز سرما اینجا
که خشمی آتش وار
به شاخه سرنزده هرجوانه
میسوزد
نه پرگشود پرنده در اوج در پرواز
که شعلههای غضب جوجه پرستورا
درون بیضه به هر آشیانه میسوزد
تمام مرتجعان غول گول دنیایند
همیشه سد بلندی به راه فردایند
بیا بیا برویم
که در هراس از این قوم کینه توزم من
و سخت میترسم
که کاررا به جنون
و مهربانی ما را به خاک و خون بکشند
چگونه میگویی
به هر کجا که رویم آٍسمان همین رنگ
است
بیا بیا برویم
آه من دلم تنگ است
بیا بیا برویم
کجاست نغمه عشق و نسیم آزادی
در این کویر نبینم نشان آبادی
نشانهی شادی
دلم گرفت از این شیوههای شدادی
بیا بیا برویم
خوشا رستن و رفتن
به سوی آزادی
#حمید_مصدق
به من محبت کن!
که ابر رحمت اگر در کویر میبارید
بهجای خار بیابان
بنفشه میروئید
و بوی پونه وحشی
به دشت برمیخاست
چرا هراس؟
چرا شک؟
بیا که من بیتو
درخت خشک کویرم
که برگوبارم نیست
امید بارش باران نوبهارم نیست ....
#حمید_مصدق
که ابر رحمت اگر در کویر میبارید
بهجای خار بیابان
بنفشه میروئید
و بوی پونه وحشی
به دشت برمیخاست
چرا هراس؟
چرا شک؟
بیا که من بیتو
درخت خشک کویرم
که برگوبارم نیست
امید بارش باران نوبهارم نیست ....
#حمید_مصدق
ابر بارنده به دریا می گفت:
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده کنان دریا گفت:
ابر بارنده، تو هم از مایی
#حمید_مصدق
گر نبارم تو کجا دریایی؟
در دلش خنده کنان دریا گفت:
ابر بارنده، تو هم از مایی
#حمید_مصدق
.
زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
. ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم
#حمید مصدق
زان لحظه كه ديده بر رخت واكردم
دل دادم و شعر عشق انشا كردم
. ني ني غلطم كجا سرودم شعري
تو شعر سرودي و من امضا كردم
#حمید مصدق
در شبانِ غم تنهایی خویش
عابد چشم سخنگوی تواَم
من در این تاریکی،
من در این تیره شبِ جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی تواَم
#حمید_مصدق
عابد چشم سخنگوی تواَم
من در این تاریکی،
من در این تیره شبِ جانفرسا
زائر ظلمت گیسوی تواَم
#حمید_مصدق