هر جا که شدم از تو در آنجا اثری بود
در هر سری از شوق تو شوری و شری بود
در بی خبران حسرتِ دیدار تو دیدم
از عشق تو در بی خبران هم خبری بود
ای نغمه ی جان هر که ز دل مویه برآورد
در ناله ی نایش ز غم تو شرری بود
ای دیده ی بینای جهان روشنی توست
آن پرتو بینش که به چشمان پری بود
آواره شدم تا شنوم قصه ی عشقت
شرح غم تو نغمه ی هر رهگذری بود
تا همچو غباری سر راه تو نشینم
پا بر سر خود می نهم ار پا و سری بود
سرسبزی بستان جهان دیدم و دیدم
در باغ بهار تو گل تازه تری بود
شوریده سران را ز تو سامان و سری نیست
بر ما همه سامان تو شوری دگری بود
رقصم چو یکی ذره که او را طلبت نیست
گر ماه مرا بر دل مسکین نظری بود
#پروین_دولت_آبادی
در هر سری از شوق تو شوری و شری بود
در بی خبران حسرتِ دیدار تو دیدم
از عشق تو در بی خبران هم خبری بود
ای نغمه ی جان هر که ز دل مویه برآورد
در ناله ی نایش ز غم تو شرری بود
ای دیده ی بینای جهان روشنی توست
آن پرتو بینش که به چشمان پری بود
آواره شدم تا شنوم قصه ی عشقت
شرح غم تو نغمه ی هر رهگذری بود
تا همچو غباری سر راه تو نشینم
پا بر سر خود می نهم ار پا و سری بود
سرسبزی بستان جهان دیدم و دیدم
در باغ بهار تو گل تازه تری بود
شوریده سران را ز تو سامان و سری نیست
بر ما همه سامان تو شوری دگری بود
رقصم چو یکی ذره که او را طلبت نیست
گر ماه مرا بر دل مسکین نظری بود
#پروین_دولت_آبادی
زندگی این است
زندگی این است
در شرنگی شهد و در شهدی شرنگی
در امید روشنی افتاده نقش تیره رنگی
راه را نگشوده بستن
بسته درها را شکستن
در قبای قیرگون شب، ره فردا سپردن
روز روشن را به ژرفای شب یلدا فکندن
زندگی این است،
زین گونه است:
در سپید اندام مهتابی طراز خواب بستن
در دل رؤیا به بال نقره گون ابری نشستن
قفل های حلقه ی اندوه و محنت را شکستن
بندها را، گرچه از زربفت تار گیسوی خورشید باشد،
با سرانگشت تمنایی گسستن
زنده بودن، زندگی کردن به کام، آزاده بودن
بستر سبز چمنزار خیال از هم گشودن
سایه روشن های وهم سرد از خاطر زدودن
زندگی این است:
باور خود خواستن، از عاریت اندیشه ی
ناآشنایان در گذشتن
هستی از خود یافتن،
نیستی از خویش جستن
در دل خاک سیه چون دانه ی پاکیزه رستن
آسمانی بودن خود، در خیال آرام رود
رفته شستن،
زندگی این است :
جز این نیست،
هنربافی است هستی
کز تب گرم جوانی جان گرفته
رنگ کفر از نقش هر ایمان گرفته
زندگی این است:
نقش درهم مانده ی طیفی که از خورشید می تابد،
در سپیدی رنگ می بازد
در سیاهی، شب نورد خسته را ماند
که از دور، از جهانی ناشناس، از ما
پاکشان و قصه گویان باز می آید.
#پروین_دولت_آبادی
زندگی این است
در شرنگی شهد و در شهدی شرنگی
در امید روشنی افتاده نقش تیره رنگی
راه را نگشوده بستن
بسته درها را شکستن
در قبای قیرگون شب، ره فردا سپردن
روز روشن را به ژرفای شب یلدا فکندن
زندگی این است،
زین گونه است:
در سپید اندام مهتابی طراز خواب بستن
در دل رؤیا به بال نقره گون ابری نشستن
قفل های حلقه ی اندوه و محنت را شکستن
بندها را، گرچه از زربفت تار گیسوی خورشید باشد،
با سرانگشت تمنایی گسستن
زنده بودن، زندگی کردن به کام، آزاده بودن
بستر سبز چمنزار خیال از هم گشودن
سایه روشن های وهم سرد از خاطر زدودن
زندگی این است:
باور خود خواستن، از عاریت اندیشه ی
ناآشنایان در گذشتن
هستی از خود یافتن،
نیستی از خویش جستن
در دل خاک سیه چون دانه ی پاکیزه رستن
آسمانی بودن خود، در خیال آرام رود
رفته شستن،
زندگی این است :
جز این نیست،
هنربافی است هستی
کز تب گرم جوانی جان گرفته
رنگ کفر از نقش هر ایمان گرفته
زندگی این است:
نقش درهم مانده ی طیفی که از خورشید می تابد،
در سپیدی رنگ می بازد
در سیاهی، شب نورد خسته را ماند
که از دور، از جهانی ناشناس، از ما
پاکشان و قصه گویان باز می آید.
#پروین_دولت_آبادی
کس چو من در پای جانان ترك جان و سر نکرد
جز من سر گشته این سودا کس دیگر نکرد
سوختم از آتش بیداد و لب خاموش ماند
ساختم با درد و درمان دل،آن دلبر نکرد
سینه از غوغای دل تنگ آمد و درهم شکست
چنگ غم بشکست و چنگی ترك شور و شر نکرد
ناله ها آمیختم با نای نی آتش گرفت
شکوه کردم زهجرانش ولی باور نکرد
ای مه تابان فراقت گر چه جان خسته سوخت
دل به آب چشمهٔ خورشید دامن تر نکرد
#پروین_دولت_آبادی
جز من سر گشته این سودا کس دیگر نکرد
سوختم از آتش بیداد و لب خاموش ماند
ساختم با درد و درمان دل،آن دلبر نکرد
سینه از غوغای دل تنگ آمد و درهم شکست
چنگ غم بشکست و چنگی ترك شور و شر نکرد
ناله ها آمیختم با نای نی آتش گرفت
شکوه کردم زهجرانش ولی باور نکرد
ای مه تابان فراقت گر چه جان خسته سوخت
دل به آب چشمهٔ خورشید دامن تر نکرد
#پروین_دولت_آبادی
#پروین_دولت_آبادی
در سوگ مبتکر #برنامهگلها #داودپیرنیا چنین می سراید:
با نای دل حکایت هجران او کنید
با چنگ جان حديث غمش موبه مو کنید
گلهای جاودانه شعر و سرود را
بر گور او فشانده و می در سبو کنید
داوود نغمه پرور سحر آفرین کجاست؟
او را به شهر شعر و طرب جست وجو کنید
در چشمه سار نغمه جوشان او مدام
ای خون دلان به اشک دمادم وضو کنید
در دامن هنر، گل صحرایی اش شکفت
تا عطر آشنایی از آن نغمه بو کنید
آورد او به خلوت خاصان چراغ را
لب بستگان درد از او گفت وگو کنید
بالانشین مصطبه عشق و حال بود
حالی چنان که رفته بر او آرزو کنید
آن جان ناز پرور و غم خسته را مگر
در رود رود شور و نوا جست وجو کنید
داوود رفت و طرفه مزامیر او بماند
با نای دل حکایت هجران او کنید
در سوگ مبتکر #برنامهگلها #داودپیرنیا چنین می سراید:
با نای دل حکایت هجران او کنید
با چنگ جان حديث غمش موبه مو کنید
گلهای جاودانه شعر و سرود را
بر گور او فشانده و می در سبو کنید
داوود نغمه پرور سحر آفرین کجاست؟
او را به شهر شعر و طرب جست وجو کنید
در چشمه سار نغمه جوشان او مدام
ای خون دلان به اشک دمادم وضو کنید
در دامن هنر، گل صحرایی اش شکفت
تا عطر آشنایی از آن نغمه بو کنید
آورد او به خلوت خاصان چراغ را
لب بستگان درد از او گفت وگو کنید
بالانشین مصطبه عشق و حال بود
حالی چنان که رفته بر او آرزو کنید
آن جان ناز پرور و غم خسته را مگر
در رود رود شور و نوا جست وجو کنید
داوود رفت و طرفه مزامیر او بماند
با نای دل حکایت هجران او کنید
ابر سیاه ابر سفید
رو آسمان پرده کشید
باران دانه دانه
ریخت روی حوض خانه
نشست رو برگ گلها
رو غنچههای زیبا
رو بوتههای گندم
رو خانههای مردم
برگ درخت را تر کرد
از شاخهها گذر کرد
باران دانه دانه
آمد رو بام خانه
#پروین_دولت_آبادی
#زادروز
رو آسمان پرده کشید
باران دانه دانه
ریخت روی حوض خانه
نشست رو برگ گلها
رو غنچههای زیبا
رو بوتههای گندم
رو خانههای مردم
برگ درخت را تر کرد
از شاخهها گذر کرد
باران دانه دانه
آمد رو بام خانه
#پروین_دولت_آبادی
#زادروز
زندگی اين است :
نقش درهم ماندهی طيفی که
از خورشيد میتابد ،
در سپيدی رنگ میبازد
در سياهی ، شبنوردِ خسته را مانَد
که از دور ، از جهانی ناشناس ، از ما
پاکشان و قصهگويان باز میآيد ...
#پروین_دولت_آبادی
#زاده_۲۱_بهمن_۱۳۰۳– درگذشت ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
نقش درهم ماندهی طيفی که
از خورشيد میتابد ،
در سپيدی رنگ میبازد
در سياهی ، شبنوردِ خسته را مانَد
که از دور ، از جهانی ناشناس ، از ما
پاکشان و قصهگويان باز میآيد ...
#پروین_دولت_آبادی
#زاده_۲۱_بهمن_۱۳۰۳– درگذشت ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
نارون به باد گفت
ای دم تو گرم
آمدی که بر تنم کنی
آن حریر نرم
با تو هر نفس بهار
میدمد به پیکرم
آمدی خوش آمدی بیا
با تو میشود بهار باورم
باد رقص کرد گرد نارون
سربسر پر از جوانه شد
باغ خنده کرد و گل دمید
نارون بهار را نشانه شد
#پروین_دولت_آبادی
ای دم تو گرم
آمدی که بر تنم کنی
آن حریر نرم
با تو هر نفس بهار
میدمد به پیکرم
آمدی خوش آمدی بیا
با تو میشود بهار باورم
باد رقص کرد گرد نارون
سربسر پر از جوانه شد
باغ خنده کرد و گل دمید
نارون بهار را نشانه شد
#پروین_دولت_آبادی
بر پیکرِ درختان
چون برگِ تازه رُستن
در جوبیار جوشان
گیسو چو بید شستن
همچون بنفشه یکجا
با دوستان نشستن
چون رود در دل خاک
پوینده راه جستن
در این چنین بهاری
پیمان به مهر بستن
پیوند مهربانی
کی می توان گسستن
#پروین_دولت_آبادی
پروین دولتآبادی (۱۳۰۳– ۱۳۸۷)، شاعر و از بنیانگذاران شورای کتاب کودک بود.کتاب شعر گل بادام او جایزه شعر شورای کتاب کودک در سال ۱۳۶۶ را از آن وی کرد. پروین بیشتر با اشعاری که برای کودکان سروده و به ویژه اشعاری که در کتاب درسی مدارس از او به چاپ رسیدهاست شهرت دارد، در حالی که او شاعری توانا در سبکهای گوناگون غزل، قصیده، مثنوی و شعر نو نیز هست.در کلاس پنجم دبستان در تاریخ ادبیات از او نام برده شدهاست
چون برگِ تازه رُستن
در جوبیار جوشان
گیسو چو بید شستن
همچون بنفشه یکجا
با دوستان نشستن
چون رود در دل خاک
پوینده راه جستن
در این چنین بهاری
پیمان به مهر بستن
پیوند مهربانی
کی می توان گسستن
#پروین_دولت_آبادی
پروین دولتآبادی (۱۳۰۳– ۱۳۸۷)، شاعر و از بنیانگذاران شورای کتاب کودک بود.کتاب شعر گل بادام او جایزه شعر شورای کتاب کودک در سال ۱۳۶۶ را از آن وی کرد. پروین بیشتر با اشعاری که برای کودکان سروده و به ویژه اشعاری که در کتاب درسی مدارس از او به چاپ رسیدهاست شهرت دارد، در حالی که او شاعری توانا در سبکهای گوناگون غزل، قصیده، مثنوی و شعر نو نیز هست.در کلاس پنجم دبستان در تاریخ ادبیات از او نام برده شدهاست
معرفی عارفان
#پروین_دولتآبادی، مادر ِ شعر کودکان پروین دولتآبادی در۲۱ بهمنماه سال ۱۳۰۳ در خانوادهای اهل فرهنگ و در محلهی احمدآباد ِ اصفهان به دنیا آمد. در خانوادهی او شعر جایگاه ویژهای داشت. پروین به مدرسهی ناموس رفت. مدیر این مدرسه مادر ِ خود پروین، فخر گیتی…
کس چو من در پای جانان ترک جان و سر نکرد
جز من سرگشته این سودا کس دیگر نکرد
سوختم از آتش بیداد و لب خاموش ماند
ساختم با درد و درمان دل آن دلبر نکرد
سینه از غوغای دل تنگ آمد و درهم شکست
چنگ غم بگسست و چنگی ترک شور و شر نکرد
ناله ها آمیختم با نای و نی آتش گرفت
شکوه ها کردم ز هجرانش ولی باور نکرد
دیدۀ پروین و چشم خسته ام یکشب نخفت
وآن مه نامهربان از خواب خوش سر بر نکرد
ای مه تابان فراقت گرچه جان خسته سوخت
دل بآب چشمۀ خورشید دامن تر نکرد
دیده مالامال خون ، دل مست غم، سینه پر آه
رند عالمسوز جز فکر می و ساغر نکرد
چون (پری) آن طایر آزاده بال و پر گشود
رفت و رحمی بر من بشکسته بال و پر نکرد
#پروین_دولت_آبادی
جز من سرگشته این سودا کس دیگر نکرد
سوختم از آتش بیداد و لب خاموش ماند
ساختم با درد و درمان دل آن دلبر نکرد
سینه از غوغای دل تنگ آمد و درهم شکست
چنگ غم بگسست و چنگی ترک شور و شر نکرد
ناله ها آمیختم با نای و نی آتش گرفت
شکوه ها کردم ز هجرانش ولی باور نکرد
دیدۀ پروین و چشم خسته ام یکشب نخفت
وآن مه نامهربان از خواب خوش سر بر نکرد
ای مه تابان فراقت گرچه جان خسته سوخت
دل بآب چشمۀ خورشید دامن تر نکرد
دیده مالامال خون ، دل مست غم، سینه پر آه
رند عالمسوز جز فکر می و ساغر نکرد
چون (پری) آن طایر آزاده بال و پر گشود
رفت و رحمی بر من بشکسته بال و پر نکرد
#پروین_دولت_آبادی