بُرد #آرامِ دلم، يار دلارام کجاست؟
آن دلارام که برد از دلم آرام کجاست؟
داده پيغام، که يک بوسه ترا بخشم، ليک
آنکه قانع بوَد از بوسه به پيغام کجاست؟
بی غم عشق، بهگلزار جهان، تنگدلم
در چمن، رنگ محبّت نبوَد، دام کجاست؟
گر من از گردش ايّام ملولم، نه عجب
آنکه خوشدل بود، از گردش ايّام کجاست؟
جرعهنوشانِ رضا، نامِ تمنّا نبرند
دلِ ناکامِ "رهی" را هوسِ کام کجاست؟
#رهی_معیری
#آرام
آن دلارام که برد از دلم آرام کجاست؟
داده پيغام، که يک بوسه ترا بخشم، ليک
آنکه قانع بوَد از بوسه به پيغام کجاست؟
بی غم عشق، بهگلزار جهان، تنگدلم
در چمن، رنگ محبّت نبوَد، دام کجاست؟
گر من از گردش ايّام ملولم، نه عجب
آنکه خوشدل بود، از گردش ايّام کجاست؟
جرعهنوشانِ رضا، نامِ تمنّا نبرند
دلِ ناکامِ "رهی" را هوسِ کام کجاست؟
#رهی_معیری
#آرام
ندانم کان مه نامهربان، یادم کند یا نه؟
فریبانگیز من، با وعدهای شادم کند یا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمییابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از نالهام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
#رهی_معیری
فریبانگیز من، با وعدهای شادم کند یا نه؟
خرابم آنچنان، کز باده هم تسکین نمییابم
لب گرمی شود پیدا، که آبادم کند یا نه؟
صبا از من پیامی ده، به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقی است، آزادم کند یا نه؟
من از یاد عزیزان، یک نفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از این، کسی یادم کند یا نه؟
رهی، از نالهام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر، گوشی به فریادم کند یا نه؟
#رهی_معیری
این سوز سینه شمع شبستان نداشته است
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است
#رهی_معیری
وین موج گریه سیل خروشان نداشته است
آگه ز روزگار پریشان ما نبود
هر دل که روزگار پریشان نداشته است
از نوشخند گرم تو آفاق تازه گشت
صبح بهار این لب خندان نداشته است
#رهی_معیری
چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان تو ایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان تو ایم
#رهی_معیری
چون رود خروشنده خروشان تو ایم
چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان تو ایم
#رهی_معیری
کو همنفَسۍ که بوۍ درد آید از او
صد پاره دلۍ که آه ِ ســرد آید از او
مۍسوزم ولب نمۍگشایم که مباد
آهۍ کشم و دلۍ به درد آیــد از او
#رهی_معیری
صد پاره دلۍ که آه ِ ســرد آید از او
مۍسوزم ولب نمۍگشایم که مباد
آهۍ کشم و دلۍ به درد آیــد از او
#رهی_معیری
تو را خبر ز دل بیقرار باید و نیست
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریهٔ بیاختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست
مرا ز بادهٔ نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
#رهی_معیری
غم تو هست ولی غمگسار باید و نیست
اسیر گریهٔ بیاختیار خویشتنم
فغان که در کف من اختیار باید و نیست
چو شام غم دلم اندوهگین نباید و هست
چو صبحدم نفسم بیغبار باید و نیست
مرا ز بادهٔ نوشین نمیگشاید دل
که می به گرمی آغوش یار باید و نیست
درون آتش از آنم که آتشین گل من
مرا چو پارهٔ دل در کنار باید و نیست
به سردمهری باد خزان نباید و هست
به فیضبخشی ابر بهار باید و نیست
چگونه لاف محبت زنی که از غم عشق
تو را چو لاله دلی داغدار باید و نیست
کجا به صحبت پاکان رسی که دیدهٔ تو
به سان شبنم گل اشکبار باید و نیست
رهی به شام جدایی چه طاقتیست مرا
که روز وصل دلم را قرار باید و نیست
#رهی_معیری
بی رویِ تو ، راحت ز دلِ زار ، گریزد ،
چون خواب ،،، که از دیدۀ بیمار ، گریزد ،
شب تا سحر ، از نالۀ دل ، خواب ندارم ،
راحت ، به شب ،،، از چشمِ پرستار ، گریزد ،
ای دوست ، بیازار مرا هر چه توانی ،
دل ، نیست اسیری ،،، که ز آزار ، گریزد ،
#رهی_معیری
چون خواب ،،، که از دیدۀ بیمار ، گریزد ،
شب تا سحر ، از نالۀ دل ، خواب ندارم ،
راحت ، به شب ،،، از چشمِ پرستار ، گریزد ،
ای دوست ، بیازار مرا هر چه توانی ،
دل ، نیست اسیری ،،، که ز آزار ، گریزد ،
#رهی_معیری
لرزه بر جانم فتاد ، از چشمِ سِحرآمیزِ او ،
وز نگاهِ گرم و ، لبخندِ فریبانگیزِ او ،
مرغِ شب ، با سایهٔ مهتاب اگر سرخوش بُوَد ،
من ، خوشم ،،، با سایهٔ زلفِ خیالانگیزِ او ،
#رهی_معیری
وز نگاهِ گرم و ، لبخندِ فریبانگیزِ او ،
مرغِ شب ، با سایهٔ مهتاب اگر سرخوش بُوَد ،
من ، خوشم ،،، با سایهٔ زلفِ خیالانگیزِ او ،
#رهی_معیری
ساقیا در ساغر هستی شراب ناب نیست
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردونسای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بیما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بیپایاب نیست
#رهی_معیری
وآنچه در جام شفق بینی به جز خوناب نیست
زندگی خوشتر بود در پردهٔ وهم و خیال
صبح روشن را صفای سایه مهتاب نیست
شب ز آه آتشین یک دم نیاسایم چو شمع
در میان آتش سوزنده جای خواب نیست
مردم چشمم فروماندهست در دریای اشک
مور را پای رهایی از دل گرداب نیست
خاطر دانا ز طوفان حوادث فارغ است
کوه گردونسای را اندیشه از سیلاب نیست
ما به آن گل از وفای خویشتن دل بستهایم
ورنه این صحرا تهی از لالهٔ سیراب نیست
آنچه نایاب است در عالم وفا و مهر ماست
ورنه در گلزار هستی سرو و گل نایاب نیست
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
ور تو را بیما صبوری هست ما را تاب نیست
گفتی اندر خواب بینی بعد از این روی مرا
ماه من در چشم عاشق آب هست و خواب نیست
جلوهٔ صبح و شکرخند گل و آوای چنگ
دلگشا باشد ولی چون صحبت احباب نیست
جای آسایش چه میجویی رهی در ملک عشق
موج را آسودگی در بحر بیپایاب نیست
#رهی_معیری
اگر زِ کوی تو بویی به من رساند باد
به مژده جانِ جهان را به باد خواهم داد
اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان در شادی بروی من نگشاد
خیال روی توام دیده میکند پُر خون
هوای زلف توام عمر میدهد بر باد
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد میکنی از من، نه میروی از یاد
به جای طعنه اگر تیغ میزند دشمن
زِ دوست دست نداریم، هر چه بادا باد
زِ دست عشق تو جان را نمیبرد حافظ
که جان زِ محنت شیرین نمیبرد فرهاد
#حضرت -حافظ
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کـآن را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالْگردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
#حضرت -حافظ
حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو.
و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو.
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن،
وآنگه بیا با عاشقان همخانه شو؛ همخانه شو.
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها،
#حضرت -مولانا
ساقی بده پیمانهای زآن می که بیخویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشقتر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند
#رهی-معیری
به مژده جانِ جهان را به باد خواهم داد
اگر چه گرد برانگیختی ز هستی من
غباری از من خاکی به دامنت مرساد
تو تا به روی من ای نور دیده در بستی
دگر جهان در شادی بروی من نگشاد
خیال روی توام دیده میکند پُر خون
هوای زلف توام عمر میدهد بر باد
نه در برابر چشمی نه غایب از نظری
نه یاد میکنی از من، نه میروی از یاد
به جای طعنه اگر تیغ میزند دشمن
زِ دوست دست نداریم، هر چه بادا باد
زِ دست عشق تو جان را نمیبرد حافظ
که جان زِ محنت شیرین نمیبرد فرهاد
#حضرت -حافظ
یوسفِ گم گشته بازآید به کنعان، غم مخور
کلبهٔ احزان شَوَد روزی گلستان، غم مخور
ای دل غمدیده، حالت بِه شود، دل بَد مکن
وین سرِ شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهارِ عمر باشد باز بر تختِ چمن
چتر گل در سر کَشی، ای مرغِ خوشخوان غم مخور
دورِ گردون گر دو روزی بر مرادِ ما نرفت
دائماً یکسان نباشد حالِ دوران غم مخور
هان مَشو نومید چون واقِف نِهای از سِرِّ غیب
باشد اندر پرده بازیهایِ پنهان غم مخور
ای دل اَر سیلِ فنا بنیادِ هستی بَرکَنَد
چون تو را نوح است کشتیبان، ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوقِ کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کُنَد خارِ مُغیلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست، کـآن را نیست پایان، غم مخور
حال ما در فُرقت جانان و اِبرامِ رقیب
جمله میداند خدایِ حالْگردان غم مخور
حافظا در کُنجِ فقر و خلوتِ شبهایِ تار
تا بُوَد وِردَت دعا و درس قرآن غم مخور
#حضرت -حافظ
حیلت رها کن عاشقا؛ دیوانه شو، دیوانه شو.
و اندر دل آتش درآ؛ پروانه شو، پروانه شو.
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن،
وآنگه بیا با عاشقان همخانه شو؛ همخانه شو.
رو سینه را چون سینهها هفت آب شو از کینهها،
#حضرت -مولانا
ساقی بده پیمانهای زآن می که بیخویشم کند
بر حسن شورانگیز تو عاشقتر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که میخواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی! سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بداندیشم کند
#رهی-معیری
با لب پيمانه هر شب نو کند پيمان عشق
بوسه اي زان لعل نوشين روزی ما کی شود؟
بند عصيان را ز جان با دست طاعت برگشای
اين گره گر وا نشد امروز، فردا کی شود؟
#رهی_معیری
بوسه اي زان لعل نوشين روزی ما کی شود؟
بند عصيان را ز جان با دست طاعت برگشای
اين گره گر وا نشد امروز، فردا کی شود؟
#رهی_معیری
آن که سودا زدۀ چشم تو بودهست ، منم ،
و آن که از هر مژه ، صد چشمه گشودهست ، منم ،
آن که پیشِ لبِ شیرینِ تو ، ای چشمۀ نوش ،
آفرین گفته و ، دشنام شنودهست ، منم ،
آن که خوابِ خوشم از دیده ربودهست ، #تویی ،
و آن که یک بوسه از آن لب نربودهست ، منم ،
ای که از چشمِ رهی ، پای کشیدی چو اشک ،
آن که چون آه ، به دنبالِ تو بودهست ، #منم ،
#رهی_معیری
و آن که از هر مژه ، صد چشمه گشودهست ، منم ،
آن که پیشِ لبِ شیرینِ تو ، ای چشمۀ نوش ،
آفرین گفته و ، دشنام شنودهست ، منم ،
آن که خوابِ خوشم از دیده ربودهست ، #تویی ،
و آن که یک بوسه از آن لب نربودهست ، منم ،
ای که از چشمِ رهی ، پای کشیدی چو اشک ،
آن که چون آه ، به دنبالِ تو بودهست ، #منم ،
#رهی_معیری
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همراه خود ،نسیم صبا می برد مرا
یا رب چو بوی گل، به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رَوَد، کاروان شب
باد فنا، به مُلک بَقا می برد مرا
با بال شوق ،ذرّه به خورشید می رسد
پروازِ دل ،به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق ،که رامی بَرَد زخویش؟
مستانه گفت دل، که مرا می بَرَد ،مرا
برگِ خزان رسیده ی بی طاقَتَم، رهی
یک بوسه ی نسیم ،ز جا می برد مرا
#رهی_معیری
یا رب چو بوی گل، به کجا می برد مرا؟
سوی دیار صبح رَوَد، کاروان شب
باد فنا، به مُلک بَقا می برد مرا
با بال شوق ،ذرّه به خورشید می رسد
پروازِ دل ،به سوی خدا می برد مرا
گفتم که بوی عشق ،که رامی بَرَد زخویش؟
مستانه گفت دل، که مرا می بَرَد ،مرا
برگِ خزان رسیده ی بی طاقَتَم، رهی
یک بوسه ی نسیم ،ز جا می برد مرا
#رهی_معیری