معرفی عارفان
1.26K subscribers
34.2K photos
12.4K videos
3.22K files
2.77K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
چمنی که جمله گل‌ها به پناه او گریزد
که در او خزان نباشد که در او گلی نریزد

شجری خوش و خرامان به میانه بیابان
که کسی به سایه او چو بخفت مست خیزد

فلکی چو آسمان‌ها که بدوست قصد جان‌ها
که زحل نیارد آن جا که به زهره برستیزد

گهری لطیف کانی به مکان لامکانی
بویست اشارت دل چو دو دیده اشک بیزد

#مولانا
#غزل_شماره۷۶۸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
با هم بشنویم صدای روحنواز استاد

#شجریان_عزیز
باده ى او ، همدل من
بام فلک ، منزل من

گر بگشایم پر خود
برپرم آن جا ، چه شود

دل نشناسم چه بود
جان و بدن تا برود

غم نخورم غم نخورم
غم نخورم تا چه شود

مولانای جان
#گزیده_کتاب

مولانا حکمت‌های متعددی را برای وقوعِ مرگ در عالم برمی‌شمرد، اما به نظر وی مهم‌ترین حکمتِ مرگ، رسیدن به کمالِ برتر است. هر مرگی، مقدمهٔ حیاتی است، چنان‌که انسان از جمادی سِیری را طی می‌کند تا به منزلِ انسانی می‌رسد و هیچ مرگی برایش توقّف و نابودی نیست:
آمده اول به اقلیمِ وجود
وز جمادی به نباتی اوفتاد
سال‌ها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
(مثنوی، دفتر چهارم)
در خطِ سِیر از امرِ نامعلوم به جماد، نبات، حیوان و انسان، مرگ‌های مداومی را می‌بینیم که هر کدام مقدّمه‌ای برای حیاتِ برتری است. بنابراین چه باک از مرگِ بدنِ عنصری و رهیدن از عالمِ خاکی:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم به حیوان برزدم
مُردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مُردن کم شدم!؟
حمله دیگر بمیرم از بشر
تا برآرم از ملایک بال و پر
(مثنوی، دفتر سوم)
با این نگرشِ پویا و زنده است که مرگ چونان آبِ حیات، زندگی‌بخشی در تاریکی دانسته می‌شود.
مرگ دان آنک اتفاقِ امت است
آبِ حیوانی نهان در ظلمت است
(مثنوی، دفتر سوم
شرافت نوعی پایبندی به اخلاق است وقتی هیچکس نه آن پایبندی را می‌بیند، نه می‌فهمد. وقتی نه پاداشی در کار است و نه سپاسی.
خوب بودن نوعی پایداری است برای انسان ماندن. نوعی پای فشردن است برای ایستادن در قامت انسانیت.

شریف بودن در نهان، شکفتن گلی است پشت سنگی، دور از دست، دور از چشم. جایی که نه تماشایی هست و نه تحسینی.

شریف باش همچون گلی در غربت کوه ها.
شریف باش نه به خاطر دیگران که برای خودت.

من "هرگز بد نينديشم"
چه انديشد خاطرى كه پاك شوداز ديو و وسوسه خود هرگز ديو در ان دل نيامده است
پيوسته در او "فرشته بوده باشد"...

#شمس تبريزى⚘
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شیخ در بغداد در چلّه نشسته بود. شب عید آمد. در چلّه آوازی شنید، نه از این عالَم، که تو را نَفَس عیسی دادیم، بیرون آی و بر خَلق عَرضه کن. شیخ متفکر شد که عجب! مقصود از این ندا چیست، امتحان است، تا چه می‌خواهد؟ دوّم بار بانگ باهیبت‌تر آمد که وسوسه را رها کن، برون آی، بَرِ جمع شو که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم. خواست که در تأمل مراقب شود تا مقصود بر او مکشوف‌تر شود. سوّم بار بانگی سخت باهیبت آمد که تو را نَفَس عیسی بخشیدیم، برون آی بی‌تردد و بی‌توقف. برون آمد روز عید در انبوهی بغداد روان شد. حلوایی را دید که شکل مرغکان حلوای شِکَر ساخته بود بانگ می‌زد که "سُکَّر النّیرُوز" . گفت واللّه امتحان کنم. حلوایی را بانگ کرد. خَلق به تعجب ایستادند که تا شیخ چه خواهد کردن که شیخ از حلوا فارغ است. حلوا که شکل مرغ بود برگرفت از طبق و بر کف دست نهاد. نَفَسِ "أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ" در آن مرغ دردمید. درحال گوشت و پوست و پَر شد و برپرید. خَلق به یکبار جمع شد. تایی چند از آن مرغان بپرانید...

شمس تبریزی

ادامه دارد...
👆👆👆
ادامۀ متن بالا

شیخ از انبوهی خَلق و سجده کردن ایشان و حیران شدن ایشان تنگ آمد. روان شد سوی صحرا و خلایق در پی او. هرچند دفع می‌گفت که ما را به خلوت کاری است، البته در پی او می‌آمدند. در صحرا بسیار رفت. گفت خداوندا این چه کرامت بود که مرا محبوس کرد و عاجز کرد؟ الهام آمد که حرکتی بکن تا بروند. شیخ بادی رها کرد. همه در هم نظر کردند و به انکار سر جنبانیدند و رفتند. یکی شخص ماند، البته نمی‌رفت. شیخ می‌خواست که او را بگوید که چرا با جماعت موافقت نمی‌کنی؟ از پرتو نیاز او و فَرِّ اعتقاد او، شیخ را شرم می‌آمد، بلکه شیخ را هیبت می‌آمد. با این همه به ستم آن سخن را به گُفتْ آورد. او جواب گفت که: من بِدان باد اوّل نیامدم که به این باد آخرین بروم. این باد از آن باد بهتر است پیش من، که از این باد، ذات مبارک تو آسود، و از آن باد رنج دید و زحمت.

شمس تبریزی⚘
پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد
در دل هر ذره صد خورشید پنهان‌کرد و رفت

#بیدل_دهلوی
چَنْبَره‌یْ دیدِ جهان اِدْراکِ توست
پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست

مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان
این چُنین دان جامه‌شویِ صوفیان

چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد
جانِ پاکان خویش بر تو می‌زَنَد

جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر
چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر

چَشم بَستی گوش می‌آری به پیش
تا نِمایی زُلْف و رُخساره‌یْ بُتیش

گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم
صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم

عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش
فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش

هین بیا بینی بِبین این خوب را
نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را

گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم
فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم

کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْ‌ساق
هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق

باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ
خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ

چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین
دان که مَعْزول است ای خواجه‌یْ مُعین

تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق
مَر مرا از خود نمی‌دانی تو فَرق

مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو
تا یکی تو را نَبینی تو دوتو

بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی
تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی

وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام
عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام

پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن
گوش و بینی چَشم می‌دانَد شُدن

راست گفته‌ست آن شَهِ شیرینْ‌زَبان
چَشم گردد مو به مویِ عارفان

چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین
در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین

عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر
وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر

آن پَریّ و دیو می‌بینَد شَبیه
نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه

نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود
نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود

حضرت مولانا
گفتا که کیست بر در گفتم کمین غلامت
گفتا چه کار داری گفتم مها سلامت

گفتا که چند رانی گفتم که تا بخوانی
گفتا که چند جوشی گفتم که تا قیامت

دعوی عشق کردم سوگندها بخوردم
کز عشق یاوه کردم من ملکت و شهامت

گفتا برای دعوی قاضی گواه خواهد
گفتم گواه اشکم زردی رخ علامت

گفتا که بود همره گفتم خیالت ای شه
گفتا که خواندت این جا گفتم که بوی جامت

گفتا چه عزم داری گفتم وفا و یاری
گفتا ز من چه خواهی گفتم که لطف عامت

گفتا کجاست خوشتر گفتم که قصر قیصر
گفتا چه دیدی آن جا گفتم که صد کرامت

گفتا چراست خالی گفتم ز بیم رهزن
گفتا که کیست رهزن گفتم که این ملامت

گفتا کجاست ایمن گفتم که زهد و تقوا
گفتا که زهد چه بود گفتم ره سلامت

گفتا کجاست آفت گفتم به کوی عشقت
گفتا که چونی آن جا گفتم در استقامت

خامش که گر بگویم من نکته های او را
از خویشتن برآیی نی در بود نه بامت

حضرت مولانا
تصوف مانند "عسل " است

تا آن را نچشی ، طعمش را نمیدانی.

حتی اگر تعریفش را در کلام

دیگران شنیده باشی

تا خودت آن را نچشی

نمیدانی طعمش چگونه است.


#شیخ محی الدین# ابن عربی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‍ ‍

وقت عارف چون روزگار بهارست!

رعد منفرد و ابر می بارد و برق می سوزد و باد می وزد و شکوفه می شکفد و مرغان بانگ می کنند!

حال عارف همچنین است:

به چشم می گرید و به لب می خندد و به دل می سوزد و بسر می بازد و نام دوست می گوید و بر در او می گردد.

#تذکره_الاولیاء
شیخ شبلی رحمة الله علیه
روزی به قصد ورود به مسجد طهارت ڪرد . وقتی خواست ڪه وارد مسجد شود هاتفی ندا زد :

ظاهرت را شستی ، پس طهارت باطن ڪجاست ؟

گفت : برگشتم و همه ملڪ و میراثم را صدقه دادم و یڪ سال جز بدان مقدار لباس ڪه با آن نماز خواندن با آن روا بود نپوشیدم .

آنگاه به نزد شیخ جنید بغدادی قدس الله سره آمدم . او گفت : یا ابابڪر شبلی ، این سخت ترین و مهم ترین طهارتی بود ڪه ڪردی . خداوند تو را پیوسته طاهر و پاڪ دارد .


ڪشف‌المحجوب⚘
ای درویش!

هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد،
از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیم‌سوخته در میان راه بماند.

از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی

شیخ عزیزالدین نسفی⚘
ایوالله عشق است ⚘

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها.

اینجا کاملاً معنویت حافظ آشکار است نمی‌دانم کسانی که حافظ را مادی گرا می‌دانند چرا چشمشان را به روی حقایق می‌بندند.

پیر مغان کیست؟ پیر مغان انسان کامل است انسان راه رفته است ولّی خداست انسان کامل راه و رسم منزل‌ها را می‌شناسد. دشواری و صعب العبوری راه را حافظ گفت که بیابان‌ها و دریاها در پیش است و عبور از این بیابان و با این قافله عبور کردن و از کثرت به وحدت رفتن راه درازی است بدون پیر راه که هدایت کند تو را وبدون هادی نمی‌شود رفت. پیر راه لازم است

پیر مغان اشاره به انسان کامل و انسان کامل هم همیشه در این عالم هست. اگر چه ما نشناسیم شما فکر نکنید این عالم بدون انسان کامل میسر است و اگر انسان کامل وجود نداشته باشد اصلاً این عالم وجود ندارد. یک لحظه، حجت همیشه در این عالم است و اون حجت بالغه و کامله خداوند همان پیر راه است. این انسان کامل گاهی مظهر انسان کامل است و گاهی خود انسان کامل. در هر حال حجت بالغه خداوند است که همیشه هست می‌گوید اگر او به تو دستور می‌دهد حتی سجاده‌ات را به می رنگین کن، بهانه نگیر نگو به عقل من چنین نمی‌رسد باید تسلیم دستور حجت خدا باشی اگر اون حجت بالغه به تو گفت، دستورش را بشنو اینجا راهنما را حافظ لازم می‌داند در طی طریق معرفت طی طریق معرفت بدون راهنما نمی‌شود. اتفاقاً یکی از اختلاف‌هایی که بین عارفان و فیلسوفان هست همین جاست. حافظ اینجا به عنوان عارف سخن می‌گوید. یک فیلسوف می‌گوید من تا اونجایی که عقلم می‌رسد می‌روم و هیچ احتیاجی به هادی (انسان کامل) ندارم و عقل من هادی من است اما البته عقل کامل خودش هادی است اون مرشد است اگر عقل کامل باشد و عقل کامل مال اولیا است نه عقل هردنبیل دنیوی ما را به جایی نمی‌رساند. حافظ هادی را لازم می‌داند و اینجا اشاره به چند مطلب است :

لزوم نبوت

لزوم امامت

یعنی انسان کامل همیشه در عالم لازم است و اگر لازم نبود خدا انبیا و اولیا را نمی‌فرستاد چرا خدا انبیا و اولیا را فرستاده؟

خب عقل بهشون داده بوده بروند. دیگر حافظ می‌گوید: اگر پیر مغان در این راه سخت به تو گفت به می سجاده رنگین کن تو رنگین کن و نگران نباش که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها.

سالک کیست؟ اینجا سالک سالک راه حق است اون کسی است که راه را پیموده سالک کسی است که سلوک کرده است این راه را رفته پیچ و خم‌ این راه را می‌داند نشیب و فراز این راه را می‌داند. شب و روز راه را می‌داند، بلندی و پستی راه را می‌داند، مشکلات راه کجاست، این‌ها را می‌داند و به تو می‌گوید از این راه برو.

اینجا حافظ راهنمای کامل را لازم می‌داند. البته گاهی هم گفته شده که حافظ خودش مرشد معینی نداشته و یا اشاره نکرده و یا اویسی بوده و اویسی بودن هم معنی‌اش این نیست که به انسان کامل دسترسی ندارد در عالم معنی دسترسی دارد بلاخره بدون دسترسی به انسان کامل ممکن نیست و یکی در ظاهر دسترسی دارد و یکی کسی که در باطن دسترسی دارد. هر چه بوده حافظ اویسی یا قلندری در اینجا می‌گوید بدون انسان کامل و راهنما که ولّی خدا باشد این راه رفتن سخت است و گاهی انسان از طریق باطن اتصال دارد خب داشته باشد اشکال ندارد. این می انگوری که پیر مغان نمی‌خواهد راه و رسم منزل‌ها که نمی‌خواهد. این صراحت حافظ است کسانی که حافظ را مادی می‌گویند چگونه چشمشان را به روی حقیقت می‌بندد و اونها می‌گویند شما تأویل می‌کنید نه آن‌ها تأویل می‌کنند.

سالک هم راه دارد و هم رسم دارد، هم کیفیت راه رفتنش معلوم است که کجا بروی، کجا بنشینی، کجا استراحت کنی، چقدر راه بروی، اینها را باید هادی راه بگوید حالا ممکن است شما از طریق باطن اتصال داشته باشی با یک مقام معنوی.

استاد نتیجه می‌گیریم که حافظ می‌گوید نترس و اطاعت کن از اون انسان کاملی که تو را راهنمایی می‌کند پیر راه شرط طریق است.

قطع این مرحله بی‌همرهی خضر مکن
ظلمات است بترس از خطر گمراهی

به کوی عشق منه بی‌دلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد

همش معرفت است.

به قول علامه طباطبایی این غزل فاتحه الکتاب ابیات حافظ است. می انگوری که صداهتمام نمی‌خواهد . علامه طباطبایی شرحی دارد به می سجاده رنگین کن می را اینجا شریعت گرفته و می‌گوید عبادت خشک فایده ندارد می همان عبادت است وطراوت است و همان عشق است.

یعنی عبادت خشک و خالی فایده ندارد. یعنی اگر سالک بگوید به می سجاده رنگین کن خبر دارد و یک مصلحتی می‌داند تو باید حرف او را گوش کنی نیابد به رأی خودت عمل کنی اینجا عمل به رأی نیست، جای قیاس نیست اینجا باید به حرف انسان کامل توجه کنی.
به یاد رشید یاسمی

       رهگذران حدّ فاصلِ خیابان میرداماد تا نیایش ضلعِ غربی؛ منطقه ۳ شهرداری تهران خیابانی که در آن بیمارستان خاتم‌الانبیا قرار دارد نمی‌دانند نامی که بر آن دیوار خوش نشسته است، روزگاری نه چندان دور، نامش با شعر و تاریخ گره خورده است.

غلامرضا رشید یاسمی
(۲۹ آبان ۱۲۷۵ - ۱۸ اردیبهشت ۱۳۳٠)

      نخستین استاد تاریخ دانشکدهٔ ادبیّات و مؤلّف کتاب «آیین نگارش تاریخ» و ... سخنور و سخندان و شاعر و آشنا با زبان‌های انگلیسی، فرانسوی و عربی. روزگاری نامش بر تارک مقالات دلنشین و تازه و صاحب‌نظرانه در ادبیّات می‌درخشید و حال نامش بر خیابانی خودنمایی می‌کند بی‌معرفی‌نامه‌ای یا تندیس و شناسنامه‌ای!
      بر عابرانِ بیمار یا عیادت‌کنندگان و پزشکان هیچ ایرادی نیست مشاهیر شهرشان را به درستی نشناسند. نام یاسمی یادآور فیلم‌های «گنج قارون»، «امیرارسلان نامدار» و ... است. کارگردان این دو فیلم فرزندان غلامرضا هستند شاپور و سیامک یاسمی.
      یاسمی در ابتدای کتاب «آیین نگارش تاریخ» می‌نویسد: «بعضی از ظُرَفا تاریخ را «تاریک» گفته‌اند، اگر تاریخ تاریک است، فلسفهٔ تاریخ تاریک در تاریک است؛ ظلمات بعضها فوقِ بعض.»
      پیش از این دستورالعملِ علمی و استواری برای نوشتن تاریخ به زبان فارسی تألیف نشده بود و این کتاب نخستین و موجزترین کتاب تاریخ است.
      استاد جلال‌الدین همایی می‌نویسد:
      «رشید یاسمی جامع چندین هنر و دارای چند رشته فضل و کمال بود که هر کدامش به تنهایی موجب ارجمندی و قدر و قیمت اشخاص می‌گردد.» در سال ۱۳۱۳ خورشیدی تأسیس دانشگاه تهران در مجلس شورای ملی به تصویب رسید. رشید یاسمی رساله‌ای کم‌حجم، امّا پُرمطلب و جامع‌الاطراف با نام «آیین نگارش تاریخ» نوشت و به موجب تبصرهٔ مادّه ۱۶ «هیأت ممیّزه» با پذیرفته شدن آن از سوی دانشگاه، به درجهٔ استادی رسید و در دانشکده ادبیّات دانشگاه تهران به تدریس تاریخ ایران پس از اسلام پرداخت.
      در پاسخ به اقتراح مجلّهٔ «مهر» به تاریخ اسفند ۱۳۱۳، شمارهٔ ۲۲ که؛ «بزرگترین شاعر ایران کیست؟»، رشید یاسمی چنین می‌نویسد: «دیوان این مرد (حافظ) آئینهٔ سراپانمایِ زندگانی است به این شرط که در آئینهٔ اشکال محو نشوند و مزاحمت به یکدیگر نرسانند. ابیات خواجه عیناً مثل جوهرِ حیات است. حافظ مانند نفس انسان رفیع‌الدّرجات است.»
      چهارشنبه ۱۱ اسفندماه ۱۳۲۷، تالار دانشکدهٔ ادبیّات مدعوین و دانشجویان شاهد سخنرانی رشید یاسمی بودند. در ابتدا ایستاده سخن می‌گفت و چندی بعد بر صندلی می‌نشیند. به کندی صحبت می‌کرد مانند گرامافونی که کوک آن کم شده است! کلماتِ نامفهوم می‌گوید و سر بر زمین می‌گذارد. از میان انبوه جمعیّت همسرش، رشید رشید گویان بالای سرش حاضر می‌شود. «تأثیر عقاید و افکار حافظ در گوته» آخرین سخنرانی آن استاد بی‌بدیل بود.
      یاسمی چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت‌ماه سال ۱۳۳٠ درگذشت. دکتر احسان اشراقی که در آخرین سخنرانی استادش حضور داشت، از او به نام «شهید یاسمی» یاد می‌کند، چرا که در راه ادب و فرهنگ ایران‌زمین همچون شمع سوزان خاموش شد. بیراه نیست رهگذران خیابان یاسمی نادانسته از او به‌عنوان شهید یاد می‌کنند.
      اردیبهشت ۱۳۳٠ روزگار تلخی بر ادبیّات و تاریخ ایران رفت؛ اوّل اردیبهشت ملک‌الشعرای بهار و هجدهم همان ماه رشید ‌یاسمی به خاطرات دیروز پیوستند و هر دو در زیر درختان آرامگاه ظهیرالدّوله آرام گرفتند و قلم بر زمین گذاشتند.



نسیم‌آسا از این صحرا گذشتیم
سبک‌رفتار و بی‌پروا گذشتیم

به پای کوشش از دیروز و امروز
گذر کردیم و از فردا گذشتیم

کنون در کوی ناپیدا خرامیم
چو از این صورت پیدا گذشتیم

رشید از ما مجو نام و نشانی
که از سرمنزل عنقا گذشتیم
محبّت از ازل درآمد و به ابد گذر كرد و در هجده هزار عالم كسي را نيافت كه يك شربت از وي دركشد ، به آخر به حق رسيد ، و از او اين عبارت ماند كه يُحِبُّهُم
و يُحِبُّونَه

«خداوندا اگر تو را از خوف دوزخ مي پرستم ، در دوزخم بسوز ؛ و اگر به اميد بهشت مي پرستم ، بر من حرام گردان ؛ و اگر از براي تو تو را مي پرستم ، جمال باقي از من دريغ مدار.

مناجات رابعه ⚘
از بايزيدي بيرون آمدم ، چون مار از پوست ، پس نگه كردم عاشق و معشوق را يكي ديدم كه در عالم توحيد همه يكي توان ديد.

«حق تعالي سي سال آينه ي من بود ، اكنون من آينه ي خودم ، يعني آنچه من نبودم ، چون من نماندم ، حق تعالي آينه ي خويش است ، اينكه مي گويم " اكنون آينه ي خويشم " حق است كه به زبان من سخن مي گويد و من در ميانه ناپديد.

بار خدايا ! تا كي ميان من و تو ، مني و تويي بود ؟
مني از ميان بردار تا مني من به تو باشد تا من هيچ نباشم جنيد بغدادي گفت ما تصوف از قيل و قال نگرفتيم ، از گرسنگي يافتيم و دست بداشتن از آرزو و بريدن از آنچه دوست داشتيم و اندر چشم ما آراسته بود.

مناجات سلطان العارفین
بایزید بسطامی⚘
ای درویش!

هر که عاشق نشد، پاک نشد و هر که پاک نشد، به پاکی نرسید، و هر که عاشق شد و عشق خود را آشکارا گردانید، پلید بماند و پاک نشد،
از جهت آنکه آن آتش که از راه چشم به دل وی رسیده بود، از راه زبانش بیرون کرد، آن دل نیم‌سوخته در میان راه بماند.

از آن دل، مِن بَعد هیچ کاری نیاید، نه کار دنیا و نه کار عقبی و نه کار مولی

عزیزالدین نسفی⚘
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم، ناتمام خواهد ماند 
و بند کفش به انگشت‌های نرمِ فراغت 
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش 
و بی‌خیال نشستن... 

#سهراب_سپهری