معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.3K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم

نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد

اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی

نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد

#شیخ_عطار
درین دریا که من هستم نه من هستم نه دریا هم
نداند هیچکس این سر مگر آن کو چنین باشد

اگر خواهی کزین دریا وزین گوهر نشان یابی
نشانی نبودت هرگز چو نفست همنشین باشد

#شیخ_عطار
تا عشـق تو در میان جـان است
جـان بر همه چیز کامـران است

یارب چه کسی؟ که در دو عالـم
کس قیمـت عشــق تو ندانست!

عشقت به همه جهان دریغ است
زان است که از جهان نهان است

انـــدوه تو کوه بی‌قــرار است
سودای تو بحر بی کران است

#شیخ_عطار
یکی دیوانه‌ای را گفت: بشمار
برای من، همه دیوانگان را

جوابش داد: کاین کاریست مشکل
شمارم، خواهی ار فرزانگان را

#شیخ_بهایی
《 هو 》

و گفت : مشاهده آنست که او باشد، تو نباشی ...

حضرت #شیخ ابوالحسن خرقانی
چون ز مرغ سحر فغان برخاست
ناله از طاق آسمان برخاست

صبح چون دردمید از پس کوه
آتشی از همه جهان برخاست

عنبر شب چو سوخت زآتش صبح
بوی عنبر ز گلستان برخاست

#شیخ_عطار
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

#شیخ_بهایی
آنکه رنجاند
ترا عذرش پذیر
تا بیابی مغفرت بر وی مگیر

حق ندارد
دوست خلق آزار را

نیست این خصلت یکی دیندار را
از ستم هر
کو دلی را ریش کرد
آن جراحت بر وجود خویش کرد

#شیخ_عطار
ای دل از تن گر برفتی رفته باشی زآسمان
در خیال آسمان کی آسمان آید پدید

جز خیالی چشم تو هرگز نبیند از جهان
از خیال جمله بگذر تا جهان آید پدید

ناپدید از فرع شو، در هرچه پیوستی ببر
تا پدید آرندهٔ اصل عیان آید پدید

چون تفاوت نیست در پیشان معنی ذره‌ای
کس نگشت آگاه تا چون این و آن آید پدید

چون در اصل کار راه و رهبر و رهرو یکی است
اختلاف از بهر چه در کاروان آید پدید

خار و گل چون مختلف افتاد حیران مانده‌ام
تا چرا خار و گل از یک گلستان آید پدید

باز کن چشم و ببین کز بی نشانی چشم را
نور با آب سیه در یک مکان آید پدید

#شیخ_عطار
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند

دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند

چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند

یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند

در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند

#شیخ_بهایی