#حکیم_فردوسی، «۱٠ صفت» در انسان را با عنوان ده ديو بر میشمرد:
آز،
نياز،
رشک،
ننگ،
كين،
خشم،
سخنچينی،
دورویی،
ناپاک دینی
و ناسپاسی!
وقتی روان انسان در دست اينان باشد،
روشنی و فروغ میميرد و انسان در ظلمات گم میشود...
آز،
نياز،
رشک،
ننگ،
كين،
خشم،
سخنچينی،
دورویی،
ناپاک دینی
و ناسپاسی!
وقتی روان انسان در دست اينان باشد،
روشنی و فروغ میميرد و انسان در ظلمات گم میشود...
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هوا خوشگوار و زمینٖ پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
#حکیم_فردوسی
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
#حکیم_فردوسی
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
#حکیم_فردوسی
پرستیدن دادگر پیشه کن
بترس از خدا و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
#حکیم_فردوسی
کنون ای خردمند بیدار دل
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کردهٔ کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بیخرد
خردمندش از مردمان نشمرد
#حکیم_فردوسی
مشو در گمان پای درکش ز گل
ترا کردگارست پروردگار
توی بنده و کردهٔ کردگار
چو گردن به اندیشه زیر آوری
ز هستی مکن پرسش و داوری
نشاید خور و خواب با آن نشست
که خستو نباشد بیزدان که هست
دلش کور باشد سرش بیخرد
خردمندش از مردمان نشمرد
#حکیم_فردوسی
#حفظی
خرد، افسر شهریاران بود
خرد، زیور نامداران بود
خرد، رهنما و خرد دلگشای
خرد، دست گیرد به هردو سرای
خرد، مایه ی زندگانی شناس
خرد، زنده ی جاودانی شناس
خرد؛ چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم، شادان، جهان نسپری
#حکیم_فردوسی
خرد، افسر شهریاران بود
خرد، زیور نامداران بود
خرد، رهنما و خرد دلگشای
خرد، دست گیرد به هردو سرای
خرد، مایه ی زندگانی شناس
خرد، زنده ی جاودانی شناس
خرد؛ چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم، شادان، جهان نسپری
#حکیم_فردوسی
به بازیگری مانَد این چرخِ مَست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی به خنجر ، زمانی به تیـغ
زمانی به باد و زمانی به میـغ
زمانی به دستِ یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی، رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواریّ و چاه
#حکیم_فردوسی
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی به خنجر ، زمانی به تیـغ
زمانی به باد و زمانی به میـغ
زمانی به دستِ یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی، رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواریّ و چاه
#حکیم_فردوسی
#حفظی
خرد، افسر شهریاران بود
خرد، زیور نامداران بود
خرد، رهنما و خرد دلگشای
خرد، دست گیرد به هردو سرای
خرد، مایه ی زندگانی شناس
خرد، زنده ی جاودانی شناس
خرد؛ چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم، شادان، جهان نسپری
#حکیم_فردوسی
خرد، افسر شهریاران بود
خرد، زیور نامداران بود
خرد، رهنما و خرد دلگشای
خرد، دست گیرد به هردو سرای
خرد، مایه ی زندگانی شناس
خرد، زنده ی جاودانی شناس
خرد؛ چشم جانست چون بنگری
تو بی چشم، شادان، جهان نسپری
#حکیم_فردوسی
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۵ ( #قسمت_پنجم ) ۴۸ بیاورد خفتان و درع و کمان ، همان ،،، نیزه و تیغ و گُرزِ گران ، ۴۹ بسی ، بر همی زد ،،، گِرانگُرز را ، همی یاد کرد ، آن بَر و بُرز را…
داستان رستم و سهراب
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_ششم )
۵۹
به روز و به شب ، مویه کرد و گریست ،
پس از مرگِ سهراب ،،، سالی بزیست ،
۶۰
سرانجام ، هم ،،، در غمِ او بمُرد ،
روانش بشد سویِ سهرابِ گُرد ،
۶۱
چنین گفت بهرامِ نیکوسُخُن ،
که با مُردگان ، آشنایی مکن ،
۶۲
نه ایدر ، همی ماند خواهی دراز ،
بسیچیده باش و ، درنگی مساز ،
۶۳
چنین است رسمِ سرای کُهُن ،
سرش ، هیچ پیدا نبینی ز بُن ،
۶۴
به تو داد یک روز نوبت ،،، پدر ،
سزد ، گر ترا نوبت آید بسر ،
۶۵
چنین است و ، رازش نیامد پدید ،
نیابی به خیره ،،، چه جویی کلید؟ ،
۶۶
درِ بسته را ، کس نداند گشاد ،
بِدان رنج ،،، عمرِ تو ، گردد بهباد ،
۶۷
دل اندر سرایِ سپنجی ، مبند ،
سپنجی ،،، نباشد بسی سودمند ،
۶۸
بدین داستان ، من سخن ساختم ،
دگر ، بر سیاوش بپرداختم ،
۶۹
یکی داستان است ، پُر آبِ چشم ،
دلِ نازک ، از رستم آید بهخشم ،
#پایان_بخش ۲۵
#پایان_داستان_رستم_و_سهراب
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
این داستان را با تشویق دوستان به پایان بردیم اگر در نحوهی ارائهی داستان #حکیم_فردوسی نقص و نارسایی داشتیم از #فردوسی بزرگ و دوستان امید بخشایش داریم
🙏🌸🙏🌸🙏🌸
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_ششم )
۵۹
به روز و به شب ، مویه کرد و گریست ،
پس از مرگِ سهراب ،،، سالی بزیست ،
۶۰
سرانجام ، هم ،،، در غمِ او بمُرد ،
روانش بشد سویِ سهرابِ گُرد ،
۶۱
چنین گفت بهرامِ نیکوسُخُن ،
که با مُردگان ، آشنایی مکن ،
۶۲
نه ایدر ، همی ماند خواهی دراز ،
بسیچیده باش و ، درنگی مساز ،
۶۳
چنین است رسمِ سرای کُهُن ،
سرش ، هیچ پیدا نبینی ز بُن ،
۶۴
به تو داد یک روز نوبت ،،، پدر ،
سزد ، گر ترا نوبت آید بسر ،
۶۵
چنین است و ، رازش نیامد پدید ،
نیابی به خیره ،،، چه جویی کلید؟ ،
۶۶
درِ بسته را ، کس نداند گشاد ،
بِدان رنج ،،، عمرِ تو ، گردد بهباد ،
۶۷
دل اندر سرایِ سپنجی ، مبند ،
سپنجی ،،، نباشد بسی سودمند ،
۶۸
بدین داستان ، من سخن ساختم ،
دگر ، بر سیاوش بپرداختم ،
۶۹
یکی داستان است ، پُر آبِ چشم ،
دلِ نازک ، از رستم آید بهخشم ،
#پایان_بخش ۲۵
#پایان_داستان_رستم_و_سهراب
« داستان سیاوش - آغازِ داستان »
بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »
این داستان را با تشویق دوستان به پایان بردیم اگر در نحوهی ارائهی داستان #حکیم_فردوسی نقص و نارسایی داشتیم از #فردوسی بزرگ و دوستان امید بخشایش داریم
🙏🌸🙏🌸🙏🌸