معرفی عارفان
1.25K subscribers
34.9K photos
12.8K videos
3.24K files
2.79K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۴ ( #قسمت_چهارم )                  ۴۰ بِدان پهلوان داد ، آن دُختِ خویش ، بر آن‌سان که بودست آیین و کیش ، ۴۱ به خشنودی و رای و فرمانِ اوی ، به خوبی بیاراست ،…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_تهمینه_دختر_شاه_سمنگان_نزد_رستم

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۴
( #قسمت_پنجم )


                

۵۳

ور ایدونکه ، آید ز اختر ،، پسر ،

ببندش به‌بازو ،، نشانِ پدر ،

۵۴

به بالایِ سامِ نریمان بُوَد ،

به مردی و خویِ کریمان بُوَد ،

۵۵

فرود آرَد از ابر ،؛ پرّان‌عقاب ؛

نیابد ( #نتابد ) به تندی ،، بر او ، آفتاب ،

۵۶

به‌بازی شمارَد ، همی رزمِ شیر ،

نپیچد سر ، از جنگِ پیلِ دلیر ،

۵۷

همی بود آن شب ، برِ ماه‌روی ،

همی گفت از هر سخن ، پیشِ اوی ،

۵۸

چو ، خورشید ،، رخشنده شد بر سپهر ،

بیاراست رویِ زمین را ، به مِهر ،

۵۹

به پدرودکردن ،، گرفتش به بَر ،

بسی بوسه دادش ،، به چشم و به سر ،

۶۰

پری‌چهر ،، گریان ، ازو بازگشت ،

ابا انده و درد ،، انباز گشت ،

#انده = اندُه - اندِه - اندوه

۶۱

برِ رستم آمد ، گرانمایه‌شاه ،

بپرسیدش از خواب و آرامگاه ،

۶۲

چو این گفته شد ،، مژده دادش به رَخش ،

از او شادمان شد ، دلِ تاج‌بخش ،

۶۳

بیامد ، بمالید و ،، زین برنهاد ،

ز یزدانِ نیکی‌دهش ، کرد یاد ،

۶۴

بیامد سوی شهر ایران ، چو باد ،

وزین داستان ، کرد بسیار ، یاد ،

۶۵

وز آنجا ، سوی زابلستان کشید ،

کسی را نگفت ، آنچه دید و شنید ،




#پایان_بخش ۴



بخش ۵ : « چو نه ماه بگذشت بر دخت شاه »

بخش ۳ : « چو نزدیک شهر سمنگان رسید »



ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رزم_سهراب_با_گردآفرید فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۹ ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ نباید که چندین درنگ آوَرَد ، کزین رزم ، بر خویش ، ننگ آوَرَد ، ۵۰ ز بهرِ من ،،، آهو ، ز هر سو مخواه ، میانِ دو صف‌برکشیده‌سپاه ، #آ = نا #هو = خوب…
داستان رستم و سهراب

#رزم_سهراب_با_گردآفرید

فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۹
( #قسمت_پنجم )




۶۴

درِ دژ ببستند و ، غمگین شدند ،

پُر از غم ، دل و ،،، دیده ، خونین شدند ،

۶۵

از آزارِ گردآفرید و هجیر ،

پُر از درد بودند ، بُرنا و پیر ،

۶۶

برِ دختر آمد همی ، گژدهم ،

ابا نامداران و گُردان ، به‌هم ،

۶۷

بگفتش که : ای نیکدل ، شیرزن ،

پُر از غم بُد از تو ، دلِ انجمن ،

۶۸

که ، هم ، رزم جُستی ،،، هم ، افسون و رنگ ،

نیامد ز کارِ تو ، بر دوده ننگ ،

۶۹

سپاس از خداوندِ چرخِ بلند ،

که نامد ز دشمن به‌جانت گزند ،

۷۰

بخندید بسیار ، گُردآفرید ،

به باره برآمد ،، سپه بنگرید ،

۷۱

چو سهراب را دید ، بر پشتِ زین ،

چنین گفت : کای گُردِ توران و چین ،

۷۲

چرا رنجه گشتی چنین؟ ، بازگَرد ،

هم ، از آمدن ،،، هم ، ز دشتِ نَبَرد ،

۷۳

بدو گفت سهراب : کای خوب‌چهر ،

به تاج و به تخت و به ماه و به مِهر ،

۷۴

که این باره ،،، با خاکِ پست آوَرَم ،

ترا ای ستمگر ،،، به‌دست آوَرَم ،

۷۵

چو بیچاره گَردی و ، پیچان شَوی ،

ز گفتارِ هرزه ،،، پشیمان شَوی ،

#هرزه = بیهوده

۷۶

پشیمانی ، آنگه نداردت سود ،

چو ،، گردونِ گردان ، کلاهت رُبود ،

#چو = وقتی

۷۷

کجا رفت پیمان؟ ، که کردی پدید؟ ،

چو بشنید گفتار ،،، گُردآفرید ،

۷۸

بخندید و آنگه ، به افسوس گفت : ،

که تُرکان ،،، ز ایران نیابند جُفت ،





بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب گژدهم پیر »
بخش ۸ : « دژی بود کش خواندندی سپید »



ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۱ ( #قسمت_چهارم ) ۳۴ صد آهوی مشکین ، به خمّ کمند ، گرفتند و ، دل‌را نکردند بند ، ۳۵ فریبِ پَری‌پیکرانِ جوان ، نخواهد کسی ،،، کو بُوَد پهلوان ، ۳۶ کسی را رسد گُردی و سَروَری…
داستان رستم و سهراب
#گرفتن_سهراب_دژ_سپید_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۱
( #قسمت_پنجم )



۴۵

چو گرگین و میلاد و فرهادِ راد ،

گرازه ،، که از پیل ، باشد زیاد ،

۴۶

چنین نرّه‌شیرانِ پولادچنگ ،

کمربستهٔ کین ، پیِ نام و ننگ ،

۴۷

بیایند یکسر ، به پیکارِ ما ،

که دانَد؟ ، که خود چون شود کارِ ما؟ ،

۴۸

توئی مردِ میدانِ این سَروَران ،

چه کارَت به عشقِ پَری‌پیکران؟ ،

۴۹

به دل ، سرد کن ، مِهرِ شوخانِ شنگ ،

که فردا ، نمانی ز مردانِ جنگ ،

۵۰

تو ای نوجوان ،، از دلیریِ خویش ،

گرفتی یکی کارِ دشوار ،، پیش ،

۵۱

اگر یکدلی ،، کام حاصل کنی ،

وگرنه ،، سر ،،، اندر سرِ دل کنی ،

۵۲

یقین دان که ، کاری که دارد دوام ،

بلندی پذیرد از آن کار ،، نام ،

۵۳

تو ، کاری که داری ،،، نبُرده بسر ،

چرا دست یازی به کارِ دگر؟ ،

۵۴

به نیرویِ مردی ، جهان را بگیر ،

ز شاهان ، به‌دست آر ، تاج و سریر ،

۵۵

چو کشور به‌دستِ تو آید فراز ،

به هر جای ، خوبان بَرَندَت نماز ،




بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود پس شهریار »

بخش ۱۰ : « چو برگشت سهراب ، گژدهم پیر »

ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
سعدی « گلستان » دیباچه ( #قسمت_چهارم ) بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم یک شب ، تأمُّلِ ایامِ گذشته می‌کردم و بر عمرِ تلف‌کرده تأسف می‌خوردم و سنگِ سراچهٔ دل ، به الماسِ آبِ دیده می‌سفتم و این بیت‌ها مناسبِ حالِ خود می‌گفتم : هر دَم ، از عمر ، می‌رود…
سعدی « گلستان »
دیباچه
( #قسمت_پنجم )



بِسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم


کسی از متعلقانِ منش ، بر حسبِ واقعه مطلع گردانید ، که فلان عزم کرده است و نیت جزم ، که بقیتِ عمر معتکف نشیند و خاموشی گزیند ، تو نیز اگر توانی سرِ خویش گیر و راهِ مجانبت پیش .
گفتا : به عزتِ عظیم و صحبتِ قدیم ، که دَم بر نیارم و قدم بر ندارم ، مگر آن گه که سخن گفته شود به عادتِ مألوف و طریقِ معروف ، که آزردنِ دوستان ، جهل است ، و کفّارتِ یمین سهل ، و خلافِ راهِ صواب است ، و نقصِ رایِ اولوالالباب ؛


ذوالفقارِ علی ، در نیام و ،،، زبانِ سعدی ، در کام. ،



زبان در دهان ، ای خردمند ، چیست؟ ،

کلیدِ درِ گنجِ صاحب‌هنر ،




چو ، در بسته باشد ، چه داند کسی؟ ،

که ، جوهر فروش است؟ ،  یا پیله‌ور؟ ،



اگرچه پیشِ خردمند ، خامُشی ادب است ،

به وقتِ مصلحت ،،، آن بِه ، که در سخن ، کوشی ،




دو چیز طیرهٔ عقل است :

دَم فرو بستن ، به وقتِ گفتن ،

و گفتن ، به وقتِ خاموشی .




فی‌الجمله زبان از مکالمهٔ او در کشیدن قوّت نداشتم ،
و روی از محاورهٔ او گردانیدن مروّت ندانستم ، که یارِ موافق بود و ارادتِ صادق .



چو ، جنگ آوَری ،،، با کسی برستیز ،

که از وی ، گزیرت بُوَد ،  یا ، گریز ،



به حکمِ ضرورت ، سخن گفتم و تفرج‌کنان بیرون رفتیم ، در فصلِ ربیع که صولتِ بَرد آرمیده بود و ایامِ دولتِ وَرد رسیده .


بَرد = سرما

وَرد = گُل



پیراهنِ برگ ، بر درختان ،

چون جامهٔ عیدِ نیکبختان ،



اولِ اردیبهشت‌ماهِ جلالی ،

بلبل گوینده بر منابرِ قضبان ،



بر گُلِ سرخ ، از نم اوفتاده لآلی ،

همچو عَرَق بر عذارِ شاهدِ غضبان ،



شب را به بوستان با یکی از دوستان اتفاق مبیت افتاد ، موضعی خوش و خرّم و درختان در هم . گفتی که خُردهٔ مینا بر خاکش ریخته و عقدِ ثریا از تارکش آویخته .



روضةٌ ماءُ نهرِها سَلسال ،

دوحةٌ سَجعُ طیرِها موزون ،




آن ، پُر از لاله‌های رنگارنگ ،

وین ، پُر از میوه‌های گوناگون ،




باد ، در سایهٔ درختانش ،

گسترانیده ، فرشِ بوقلمون ،




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۲ ( #قسمت_چهارم ) ۴۶ تهمتن ، چو بشنید و ، نامه بخواند ، بخندید و ، زان کار ، خیره بماند ، ۴۷ که مانندهٔ سامِ گُرد ،، از مِهان ، سواری پدید آمد اندر جهان ،…
داستان رستم و سهراب
#نامه_کاوس_به_رستم_و_خواندن_او_را_به_جنگ
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۲
( #قسمت_پنجم )



۵۹

ببینیم تا ، رایِ این کار ،، چیست؟ ،

همین پهلوان ، تُرکِ فرخنده ، کیست؟ ،

۶۰

بیامد سویِ کاخِ دستان فراز ،

یَلِ پهلوان ، رستمِ سرفراز ،

۶۱

خود و گیو ، در کاخِ نیرم شدند ،

زمانی ببودند و ، بی غم شدند ،

۶۲

به گیو آنگهی گفت پس پیلتن : ،

که ای گُردِ سالارِ لشکرشِکَن ،

۶۳

فرسته ،،، چنین پاسخ آورد باز ؛

که دیری نباشد که آن سرفراز ،


#فرسته = فرستاده

۶۴

به بالا ، شود همچو سروِ بلند ،

به دست‌اندرون گُرز و ،، بر زین ، کمند ،

۶۵

به بازو ، قوی و ،، به تن ، زورمند ،

ستاره در آرَد ز چرخِ بلند ،

۶۶

همانا که سالش ، نباشد دو هفت ،

به مردی ، برِ چرخِ گردنده رفت ،

۶۷

ولیکن ، هنوزش گهِ رزم ، نیست ،

همان درخورِ سور و ، در بزم ، نیست ،

۶۸

از اینسان که گوئی تو ای پهلوان ،

که آمد سویِ رزمِ ایرانیان ،

۶۹

ز باره ، هجیرِ دلاور فکَند ،

ببستش سراسر ، به خمّ کمند ،

۷۰

نباشد چنین ، کارِ آن بچه‌شیر ،

وگرچند گشتست ، گُردِ دلیر ،

۷۱

گر ، اویَست ،، شَه را ،،، ازو نیست باک ،

که یزدان برآرَد ز دشمن هلاک ،

۷۲

دگرباره‌اش ، آفرین کرد ، گیو ،

که ای پهلوانِ جهان ، گُردِ نیو ،

۷۳

به تو ، باد افروخته ،،، تاج و تخت ،

که زیبندهٔ تاجی ،،، ای نیکبخت ،




بخش ۱۳ : « چو رستم بیامد به نزدیکِ شاه »

بخش ۱۱ : « چو خورشید بر زد سر ، از بُرز کوه »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_چهارم ) ۵۵ چو گیو و چو گودرز و بهرامِ شیر ، چو رهام و گرگین ، سوارِ دلیر ، ۵۶ همی آن بِدین ، این بِدان گفت ،،، شاه ، ندارد دلِ نامداران ، نگاه ،…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_پنجم )



۷۳

به کاووس کی گفت : رستم چه کرد؟ ،

کز ایران ، برآوردی امروز گَرد ،

۷۴

فراموش کردی ز هاماوَران؟ ،

وزان کارِ دیوانِ مازندران؟ ،

۷۵

که گویی ، وِرا زنده بر دار کن ،

ز شاهان ، نباید گزافه سُخُن ،

۷۶

مکافاتِ رستم ، نمودی دُرُست ،

ز شاهان ، کس این رای ، هرگز نجُست ،

۷۷

چو ، او رفت و ، آمد سپاهی بزرگ ،

ابا پهلوانی ، به کردارِ گرگ ،

۷۸

بِدانسان که گژدهم گوید ، همی ،

از اندیشه ، دل را بشویَد همی ،

۷۹

که داری؟ ، که با او به دشتِ نَبَرد ،

شود؟ ،،، برفشانَد بر او تیره‌گَرد؟ ،

۸۰

یلانِ ترا سر بسر ، گژدهم ،
شنیدست و دیدست ،،، از بیش و کم ،

۸۱

همی گوید : آن روز ، هرگز مباد ،

که با او ،،، سواری ، کند رزم یاد ،

۸۲

کسی را ، که جنگی ، چو رستم بُوَد ،

بیازارَد او را ،،، خِرَد کم بُوَد ،

۸۳

خِرَد باید اندر سرِ شهریار ،

که تیزی و تندی ، نیاید به‌کار ،

۸۴

چو بشنید گفتارِ گودرز ،،، شاه ،

بدانست ، کو دارد آیین و راه ،

۸۵

پشیمان شد از هرچه ، آن گفته بود ،

به بیهودگی ، مغزش آشفته بود ،

۸۶

به گودرز گفت : این سخن درخورَست ،

لبِ پیر ، با پند نیکوتَرَست ،

۸۷

شما را ، بباید برِ او ، شدن ،

به‌خوبی ، بسی داستان‌ها زدن ،

۸۸

سرش ، کردن از تیزی من ، تهی ،

نمودن بِدو ، روزگارِ بِهی ،

۸۹

بیاوَر تو او را ، به نزدیکِ من ،

که روشن شود جانِ تاریکِ من ،

۹۰

چو ، گودرز برخاست از پیشِ اوی ،

پسِ پهلوان ، تیز بنهاد روی ،



بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »

بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »





ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶ ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ به‌خود ، هر زمان ، برخروشَد همی ، تو گوئی ، که دریا بجوشَد همی ، ۵۰ درفشش ببین ، اژدها پیکرست ، بر آن نیزه‌بر ، شیرِ زرّین‌سرست ، …
داستان رستم و سهراب
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_پنجم )




۶۵

قضا ، چون ز گردون فُرو هِشت پَر ،

همه زیرکان ،، کور گردند و کَر ،

۶۶

وز آن‌پس بپرسید : ، زان مِهتران ،

کشیده سراپرده‌ای بر کران ،

۶۷

سوارانِ بسیار و ، پیلان ، به پای ،

برآید همی نالهٔ کرنای ،

۶۸

یکی گرگ‌پیکر درفش ، از بَرَش ،

به ابر اندر آورده ، زرین‌سرش ،

۶۹

میانِ سراپرده ، تختی زده ،

غلامان سِتاده به‌پیشش رده ،

۷۰

ز ایران ، بگو نامِ آن مرد چیست؟ ،

کجا جای دارد؟ ، نژادش ز کیست؟ ،

۷۱

چنیت گفت : کآن پورِ گودرز ، گیو ،

که خوانند گُردان ، وِرا گیوِ نیو ،

۷۲

ز گودرزیان ، مِهتر و بهتر است ،

به ایران‌سپه ، بر دو بهره ، سر است ،

۷۳

سرافراز ، دامادِ رستم بُوَد ،

به ایران‌زمین ، همچو او ، کم بُوَد ،

۷۴

بِدو گفت : از آن سو که تابنده‌شید ،

برآید ، یکی پرده بینم سپید ،

۷۵

ز دیبایِ رومی ، به پیشش سوار ،

رده برکشیده ، فزون از هزار ،

۷۶

پیاده سِپَردار و زوبین‌وَران ،

شده انجمن ، لشکری بی‌کران ،

۷۷

نشسته سپهدار ، بر تختِ عاج ،

نهاده برآن عاج ، کرسیِ ساج ؛

۷۸

ز پرده ، فرو هِشته دیبا ، جلیل ،

غلام ایستاده رده ، خیل‌خیل ،

۷۹

چه نام است او را ، ز نام‌آوران؟ ،

سپهبدنژاد است؟ ، یا سروران؟ ،

۸۰

بِدو گفت : کاو را ، فریبرز ، خوان ؛

که فرزندِ شاه است و ، تاجِ گَوان ،



بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »

بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۹ ( #قسمت_چهارم ) ۴۶ به تیغ و ، به تیر و ، به گرز و کمند ، ز هرگونه‌ای ، آزمودیم چند ، ۴۷ سرانجام ، گفتم که من پیش ازین ، بسی گُرد را ، برگرفتم ز زین ، ۴۸ گرفتم…
داستان رستم و سهراب
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_پنجم )



۶۱

بگفت این و ، برخاست پس ، پیلتن ،

دژم گشته او ، پیشِ آن انجمن ،

۶۲

به لشکرگَهِ خویش ، بنهاد روی ،

پُراندیشه جان و ،، دلش ، کینه‌جوی ،

۶۳

زواره بیامد خلیده‌روان ،

که امروز چون گشت بر پهلوان؟ ،



#زواره برادر رستم می‌باشد

۶۴

ازو ، خوردنی خواست رستم ، نُخُست ،

پس آنگه ، ز اندیشه دل را بشُست ،

۶۵

همانگه ، بِدو حالِ سهرابِ گُرد ،

سراسر همه هرچه بُد ، برشمرد ،

۶۶

سپه را ، دو فرسنگ بُد در میان ،

گشادن نیارست یک تن ، میان ،


معنی مصرع دوم = همه آماده‌باش بودند

۶۷

چنین راند پیشِ برادر ، سُخُن ،

که بیدار دل باش و ، تندی مکن ،

۶۸

به شبگیر ،،، چون ، من به آوردگاه ،

رَوَم پیشِ آن تُرکِ ناورده‌خواه ،

۶۹

بیاوَر سپاه و درفشِ مرا ،

همان ، تخت و زرینه‌کفشِ مرا ،

۷۰

همی باش در پیشِ پرده‌سرای ،

چو ، خورشیدِ تابان ، برآید ز جای ،

۷۱

گر ایدون که ، پیروز باشم به جنگ ،

به آوَردگَه‌بر ، نیارَم درنگ ،

۷۲

وگر ، خود دگرگونه گردد سُخُن ،

تو ، زاری مساز و ، نژندی مکن ،

۷۳

مپائید یک تن ، به آوردگاه ،

مسازید جُستن سویِ رزم ، راه ،

۷۴

یکایک سویِ زابلستان شَوید ،

از ایدر ، به نزدیکِ دستان ، شَوید ،

۷۵

ازو ، برگشائی یکایک سُخُن ،

که روزِ تهمتن ، در آمد به‌بُن ،

۷۶

چنین بود فرمانِ یزدانِ پاک ،

که گردد به‌دستِ جوانی ،،، هلاک ،



بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »

بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »





ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_چهارم ) ۴۹ اگر ، هوشِ تو ،،، زیرِ دستِ من است ، به فرمان یزدان ، برآرَم ز دست ، ۵۰ ز اسبان جنگی ، فرود آمدند ، هشیوار ، با گبر و خود ، آمدند ، ۵۱ ببستند بر…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_پنجم )




۶۵

نخستین که پشتش نِهد بر زمین ،

نَبُرّد سرش ،،، گرچه باشد به کین ،

معنی مصرع اول = برای بار اول که پشتش را به زمین آوَرَد - برای بار اول که او را زمین بزَنَد

۶۶

اگر ، بارِ دیگرش ، زیر آوَرَد ،

به افکندنش ، نام شیر آوَرَد ،

۶۷

روا باشد ،،، ار ، سر کند زو جدا ،

بدینگونه برپا شد آئینِ ما ،

۶۸

بدین چاره ، از چنگِ نر اژدها ،

همی‌خواست یابد ز کُشتن ،، رها ،

۶۹

دلیرِ جوان ، سر به گفتارِ پیر ،

بداد و ،،، نبود آن سخن ، جایگیر ،

۷۰

یکی ، از دلیری ،،، دوم ، از زمان ،

سوم ،،، از جوانمردی‌اَش ،، بی‌گمان ،

۷۱

رها کردش از دست و ، آمد به دشت ،

به دشتی که ، بر پیشش آهو گذشت ،
( چو شیری که بر پیشِ آهو گذشت )

۷۲

همی‌کرد نخجیر و ،،، یادش نبود ،

از آن کس ،،، که با او نبرد آزمود ،

۷۳

همی دیر شد ،،، باز ، هومان ، چو گَرد ،

بیامد ، بپرسید از او ، از نَبَرد ،

۷۴

به هومان بگفت آن کجا رفته بود ،

سخن هرچه رستم بدو گفته بود ،


#آن‌کجارفته‌بود = آنچه شده بود - آنچه انجام گرفته بود - آنچه گذشت

۷۵

بدو گفت هومان گُرد : ، ای جوان ،

به سیری رسیدی همانا ، ز جان ،

۷۶

دریغ ، این بر و برز و بالایِ تو ،

رکیبِ دراز و ، یَلی پایِ تو ،

۷۷

هژبری که آورده بودی به دام ،

رها کردی از دست و ،،، شد کار ، خام ،

۷۸

نگه کن ، که زین بیهُده کارکرد ،

چه آرَد به پیشت ، به روزِ نَبَرد ،

۷۹

یکی داستان زد بدین ، شهریار ،

که دشمن ، مَدار ارچه خُرد است ،،، خوار ،

۸۰

بگفت و ، دل از جانِ او ،،، برگرفت ،

پُر اندُه ، همی ماند اندر شگفت ،



بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »

بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »





ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_چهارم ) ۵۰ ازآن‌پس بدو گفت کاووس شاه ، کز ایدر ، هیونی سویِ رزمگاه ، ۵۱ بتازید ، تا کارِ سهراب ، چیست؟ ، که ، بر شهرِ ایران ، بباید گریست ، ۵۲ اگر ، کشته…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_پنجم )





۶۷

ببین ، تا کدامست از ایرانیان ،

نباید که آیدش ، به‌جانش زیان ،

۶۸

نشانی که بُد ، داده مادر ، مرا ،

بدیدم ،،، نبُد دیده ، باور مرا ،

۶۹

چنینم نبشته بُد اختر ، بسر ،

که من ، کُشته گردم ، به‌دستِ پدر ،

۷۰

چو برق آمدم ، رفتم اکنون چو باد ،

به‌مینو ، مگر بینمت باز ، شاد ،

۷۱

ز سختی ،،، به رستم فرو بست دَم ،

پُر آتش ، دل و ،،، دیدگان ، پُر ز نَم ،

ز سختی = بخاطرِ روی دردِ زیاد

۷۲

نشست از برِ رَخش ،،، رستم ، چو گَرد ،

پُر از خون ، دل و ( رخ و ) ،،، لب ، پُر از بادِ سرد ،

۷۳

بیامد به پیشِ سپه ، با خروش ،

دل ، از کردهٔ خویش ،،، پُر درد و جوش ،

۷۴

چو دیدند ایرانیان ، رویِ او ،

همه برنهادند بر خاک ، رو ،

۷۵

ستایش گرفتند بر کردگار ،

که او ، زنده باز آمد از کارزار ،

۷۶

چو زان گونه دیدند بر خاک ، سر ،

دریده همه جامه و ،،، خسته ، بر ،

۷۷

ستایش ( به پرسش ) گرفتند ، کاین کار چیست؟ ،

ترا ، دل بدینگونه ( برین گونه ) ، از بهرِ کیست؟ ،

۷۸

بگفت آن شگفتی ، که خود کرده بود ،

گرامی‌‌پسر را ، که آزرده بود ،

۷۹

همه برگرفتند با او ، خروش ،

زمین ، پُر خروش و ،،، هوا ، پُر ز جوش ،

۸۰

چنین گفت با سرفرازان : ، که من ،

نه ، دل دارم امروز گوئی ،،، نه ، تَن ،

۸۱

شما ،،، جنگِ تُرکان ، مجوئید کس ،

که ، این بَد که من کردم امروز ،،، بس ،

۸۲

زواره بیامد برِ پهلوان ؛

دریده ، بَر و ، جامه و ،،، خسته ، تن ،



#خسته = زخمی

۸۳

چو رستم ، برادر بدانگونه دید ،

بگفت آنچه از پورِ کُشته ، شنید ،





بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »

بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »





ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۵ ( #قسمت_چهارم ) ۳۷ ز بس ،،، کو ، همی شیون و ناله کرد ، همه خلق را ، چشم ، پُر ژاله کرد ، ۳۸ برینگونه ، بیهوش بیفتاد و پست ، همه خلق را ، دل بر اوبر بخَست…
داستان رستم و سهراب
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_پنجم )




۴۸

بیاورد خفتان و درع و کمان ،

همان ،،، نیزه و تیغ و گُرزِ گران ،

۴۹

بسی ، بر همی زد ،،، گِران‌گُرز را ،

همی یاد کرد ، آن بَر و بُرز را ،

۵۰

بیاورد آن جوشن و خودِ اوی ،

همیگفت : ، کای شیرِ پرخاشجوی ،

۵۱

بیاورد زین و لگام و سپَر ،

لگام و سپَر را ،،، همی زد بسر ،

۵۲

کمندش بیاورد هفتاد یاز ،

به‌پیشِ خود ، اندر فکندش دراز ،

۵۳

همی تیغِ سهراب را ، برکشید ،

فش و دُمِ اسبش ، ز نیمه بُرید ،

۵۴

به درویش داد ، آن همه خواسته ،

زر و سیم و اسبانِ آراسته ،

۵۵

درِ کاخ بربست و ،،، تختش بِکَند ،

ز بالا درآورد و ، پستش فکند ،

۵۶

درِ کاخها را ، سیه کرد پاک ،

ز کاخ و ز ایوان ، برآورد خاک ،

۵۷

فرو هِشت جائی ،،، که بُد جایِ بزم ،

کز آن بزمگه ،،، رفته بود او به رزم ،

۵۸

بپوشید پس ، جامهٔ نیلگون ،

همان ،،، نیلگون ،، غرقه گشته به خون ،





« داستان سیاوش - آغازِ داستان »

بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »




ادامه دارد 👇👇👇
#داستان

#لیلی_و_مجنون

#قسمت_پنجم

مجنون ابتدا گریست. خیلی سخت و مردانه. پس از آن لبخندی زد و مثل مار از جای برجست. دستان پدر را رها کرد و سوی کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت:
"من امروز مثل مثل این حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من می گن از عشق بپرهیز و دوری کن. ولی آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بمیره من هم می میرم. ای خدا! تو را به کمال پادشاهی و نهایت خدائیت قسم! مرا به آنچنان عشقی رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوری برایم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و دیوانه عشقم، ولی از این هم آشفته ترم کن، سیرابم کن
گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از این کنم که هستم
خدایا! میل لیلی را در دلم افزون کن! باقیمانده عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مویی شده ام ولی نمی خواهم سر مویی از وجودش کم بشه. خدایا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..."
مجنون می گفت و می خندید و می گریست. پدر گوشه ای ایستاده بود و با تعجب او را می نگریست. کم کم برای او هم روشن شد که این نه یک هوی و هوس زودگذر و از سر جوانی و نابخردی است که عشقی است تمام و کمال. طلبی است مقدس و حیرانی است عظیم. آهسته به سوی کاروان برگشت و ماجرا را برای همراهیان بازگو کرد:
"خیال می کردم به کعبه که برسد، لبیک اللهم لک لبیک که بگوید، قرآن که بخواند از رنج و محنت لیلی رهایی می یابد، نمی دانستم دست در حلقه کعبه که می زند حلقه بگوشیش بخاطرش می آید، نمی دانستم سیاهی پرده کعبه او را به شبستان گیسوی لیلی رهنمون می کند، نمی دانستم اینجا هم که بیاید نفرین خود می گوید و حمد و ثنای او ..."

... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند و گفتند:
"جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..."
کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر یکباره از جای برخاست و از هر طرف گروهی مامور برای پیدا کردن قیس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بی وقفه دنبالش گشتند اما گویی قطره ای آب شده بودو به زمین فرو رفته بود. عده ای می گفتند قیس با آن حال زار و نزارش یا در کوه خوراک درندگان وحشی شده است یا در بیابانها از فرط ضعف و تشنگی جان سپرده است. شاید هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نیست کرده باشد.
آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبدیل شد به ماتمکده. گروهی نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ...

ادامه دارد ...