معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.5K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#شعر_شب

به تصویر درختی 
که در حوض 
زیر یخ زندانی‌ست، 
چه بگویم؟ 

من تنها سقف مطمئنم را 
پنداشته بودم خورشید است 
که چتر سرگیج‌هام را 
– همچنان که فرو نشستن فواره‌ها 
از ارتفاع گیج پیشانی‌ام می‌کاهد –
در حریق باز می‌کند؛ 
اما بر خورشید هم 
برف نشست.

چه بگویم به آوای دور شدن کشتی‌ها 
که کالاشان جز آب نیست 
– آبی که می‌خواست باران باشد –
و بادبان‌هایشان را 
خدای تمام خداحافظی‌ها 
با کبوتران از شانه‌ی خود رم داده

#بیژن_الهی
#شعر_شب

من مرغ آتشم
می سوزم از شراره اين عشق سرکشم
چون سوخت پيکرم
چون شعله های سرکش جانم فرو نشست
آنگاه باز از دل خاکستر
بار دگر تولد من
آغاز می شود
و من دوباره زندگيم را
آغاز می کنم
پر باز می کنم
پرواز می کنم.

#حميد_مصدق
#شعر_شب

منزل بسی دور و به پا ما را شکسته خارها
واماندگان را مهلتی ای کاروان سالارها 

آگه ز رنج بادیه باشند وا پس ماندگان  
محمل نشینان را چه غم باشد ز زخم خارها

هر کس که در این کاروان فهمد زبان عشق را 
داند که در بانگ جرس پنهان بود گفتارها

گر باغبان روزی به ما بندد در گلزار را
ما را نگاهی بس بود از رخنه ی دیوارها

با این قد رعنا اگر بر طرف گلشن بگذری 
بندد ز طوق قمریان سرو چمن زنارها

عمری طبیب از گفتگو خاموش بودم این زمان 
  شد آب از سوز دلم مهر لب اظهارها

#طبیب_اصفهانی
#شعر_شب

بهار شاد شورافکن، ز قله‌ها به زیر آمد 
هنوز عشق جان دارد، نگو نگو که دیر آمد 

بهار شاد شورافکن، به بزم دوستان چون من 
میان جامه‌ای روشن، ز پولک و حریر آمد 

دو زلف مشک بیزش گل، نگین سینه ریزش گل 
سریر خفت و خیزش گل ببین چه دلپذیر آمد 

هوا حریر آبی شد، ترانه آفتابی شد 
مگو حکایت از باران، که دل ز گریه سیر آمد

ز کوه پرس و دامانش، چه رفت با زمستانش 
که از ستیغ پستانش هزاران جوی شیر آمد

ز کار عشق پیوسته، رمیده بودم و خسته 
که ناگهان ندانسته، رخ تو در ضمیر آمد 

بدین غزل مجال اینجا، چه حیله رفت و حال اینجا
که پویه‌گر غزال اینجا، به پای خود اسیر آمد

تویی تمشک پرخارم که میوه داد و آزارم
چه شکر و شکوه بگذارم ؟ کزین جا ناگزیر آمد

ز عشق می‌کنم پروا که بی‌توان و بی یارا
زپا افتاده است اما بهار دلپذیر آمد

هنوز عشق جان دارد ، بهار اگر توان دارد 
به معجزش جوان دارد وصال اگر چه پیر آمد

#سیمین_بهبهانی
 
#شعر_شب


میلاد آدم:👇

نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد

حسن لرزید که صاحب نظری پیدا شد

فطرت آشفت که از خاک جهان مجبور

خود گری خود شکنی خود نگری پیدا شد

خبری رفت ز گردون به شبستان ازل

حذر ای پردگیان پرده دری پیدا شد

آرزو بیخبر از خویش به آغوش حیات

چشم وا کرد و جهان دگری پیدا شد

زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر

تا ازین گنبد دیرینه دری پیدا شد

انکار ابلیس:👇

نوری نادان نیم سجده به آدم برم

او به نهاد است خاک من به نژاد آذرم

می تپد از سوز من خون رگ کائنات

من به دو صرصرم من به غو تندرم

رابطهٔ سالمات ضابطهٔ امهات

سوزم و سازی دهم آتش مینا گرم

ساختهٔ خویش را در شکنم ریز ریز

تا ز غبار کهن ، پیکر نو آورم

از زو من موجهٔ چرخ سکون ناپذیر

نقش گر روزگار ، تاب و تب جوهرم

پیکر انجم ز تو گردش انجم ز من

جان بجهان اندرم ، زندگی مضمرم

تو به بدن جان دهی ، شور بجان من دهم

تو به سکون ره زنی ، من به تپش رهبرم

من ز تنک مایگان گدیه نکردم سجود

قاهر بی دوزخم ، داور بی محشرم

آدم خاکی نهاد ، دون نظر و کم سواد

زاد در آغوش تو ، پیر شود در برم

اغوای آدم:👇

زندگی سوز و ساز به ز سکون دوام

فاخته شاهین شود از تپش زیر دام

هیچ نیاید ز تو غیر سجود نیاز

خیز چو سرو بلند ، ای بعمل نرم گام

کوثر و تسنیم برد ، از تو نشاط عمل

گیر ز مینای تاک بادهٔ آئینه فام

زشت و نکو زادهٔ وهم خداوند تست

لذت کردار گیر ، گام بنه ، جوی کام

خیز که بنمایمت ، مملکت تازه ئی

چشم جهان بین گشا ، بهر تماشا خرام

قطرهٔ بی مایه ئی گوهر تابنده شو

از سر گردون بیفت ، گیر بدریا مقام

تیغ درخشنده ئی ، جان جهانی گسل

جوهر خود رانما ، آی برون از نیام

بازوی شاهین گشا ، خون تذروان بریز

مرگ بود باز ار زیستن اندر کنام

تو نشناسی هنوز شوق بمیرد ز وصل

چیست حیات دوام ، سوختن ناتمام

آدم از بهشت بیرون آمده میگوید:👇

چه خوشست زندگی را همه سوز و ساز کردن

دل کوه و دشت و صحرا بدمی گداز کردن

ز قفس دری گشادن به فضای گلستانی

ره آسمان نوردن به ستاره راز کردن

به گداز های پنهان به نیاز های پیدا

نظری ادا شناسی بحریم ناز کردن

گهی جز یکی ندیدن به هجوم لاله زاری

گهی خار نیش زن را به گل امتیاز کردن

همه سوز ناتمامم همه درد آرزویم

بگمان دهم یقین را که شهید جستجویم



صبح قیامت آدم در حضور باری:👇

ایکه ز خورشید تو کوکب جان مستنیر

از دلم افروختی شمع جهان ضریر

ریخت هنر های من بحر بیک نای آب

تیشهٔ من آورد از جگر خاره شیر

زهره گرفتار من ماه پرستار من

عقل کلان کار من بهر جهان دار و گیر

من بزمین در شدم من بفلک بر شدم

بستهٔ جادوی من ذره و مهر منیر

گرچه فسونش مرا برد ز راه صواب

از غلطم در گذر عذر گناهم پذیر

رام نگردد جهان تا نه فسونش خوریم

جز به کمند نیاز ناز نگردد اسیر

تا شود از آه گرم این بت سنگین گداز

بستن زنار او بود مرا ناگزیر

عقل بدام آورد فطرت چالاک را

اهرمن شعله زاد سجده کند خاک را

#اقبال_لاهوری

 
Forwarded from حمید
#شعر_شب

ما نوشتيم و گريستيم
ما خنده كنان به رقص بر خاستيم
ما نعره زنان از سر جان گذشتيم ...

كسي را پروای ما نبود.
در دور دست مردی را به دار آويختند :
كسی به تماشا سر برنداشت

ما نشستيم و گريستيم
ما با فريادی
از قالب خود بر آمديم

#احمد_شاملو
#شعر_شب

یاد باد آنکه بروی تو نظر بود مرا
رخ و زلفت عوض شام و سحر بود مرا

یاد باد آنکه ز نظارهٔ رویت همه شب
در مه چارده تا روز نظر بود مرا

یاد باد آنکه ز رخسار تو هر صبحدم
افق دیده پر از شعلهٔ خور بود مرا

یاد باد آنکه ز چشم خوش و لعل لب تو
نقل مجلس همه بادام و شکر بود مرا

یاد باد آنکه ز روی تو و عکس می ناب
دیده پر شعشعهٔ شمس و قمر بود مرا

یاد باد آنکه گرم زهرهٔ گفتار نبود
آخر از حال تو هر روز خبر بود مرا

یاد باد آنکه چو من عزم سفر میکردم
بر میان دست تو هر لحظه کمر بود مرا

یاد باد آنکه برون آمده بودی بوداع
وز سر کوی تو آهنگ سفر بود مرا

یاد باد آنکه چو خواجو ز لب و دندانت
در دهان، شکّر و در دیده گهر بود مرا

#خواجوی_کرمانی
#شعر_شب


پای شکسته گرچه به جایی نمی رسد
آه شکستگان به اثر زود می رسد


#صائب_تبريزي
التماس دعا

شبتون بخیر
#شعر_شب

اگر هستی تو اهل پرده راز
از این خوش پرده بشنو این خوش آواز

که بس خون کرده اند اهل ملامت
ولی این خون بجوشد تا قیامت

هر آن خونی که بر ناحق روان شد
برفت از یاد و این خون جاودان شد

چو خونش آفتاب جاودان است
شفق گویی مگر رمزی از آن است


#عطار_نیشابوری


شبتون بخیر
#شعر_شب

بگذار شبی مست و غزلخوان تو باشیم
مخمور ِمی و مست ز چشمان تو باشیم .

از شوق تو آن شب نشناسیم ، سر از پا
دیوانه شویم بی سر و سامان تو باشیم .

ای ماه ترینم نفسی همدم ما باش
چون ابر بهاران همه باران تو باشیم

از فرش مرا بردی و بر عرش نشاندی
بگذار شبی همدم پنهان تو باشیم .

#راحم_تبریزی
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
#شعر_شب

من و خیال تو شبها و کنج خانهٔ خویش
سرود بیخودی و آه عاشقانهٔ خویش

به خون همی‌تپم از ناله‌های خود همه شب
کسی نکرد چو من رقص بر ترانهٔ خویش

خیال خال تو بُردم منِ ضعیف به خاک
چنانکه دانه کشد مور سوی خانهٔ خویش

ز چشم سخت‌دلان دور دار عارض و خال
به سنگِ خاره مکن ضایع آب و دانهٔ خویش

سخن به قاعدهٔ همّت آید ای واعظ!
من و فسون محبّت تو و فسانهٔ خویش

خوشم به شعلهٔ این آه آتشین همه شب
مرا چو شمع سری هست با زبانهٔ خویش

بر آستانهٔ تو خاک شد سرِ «جامی»
چه می‌کشی قدم از خاک آستانهٔ خویش؟

#جامی
#شعر_شب

ای فیض بیا که عزم می خانه کنیم
پیمان شکنیم و می بپیمانه کنیم

دل در ره عشوه‌های ساقی فکنیم
جان در سر غمزهای جانانه کنیم

#فیض_کاشانی
#شعر_شب

در این میخانه مستی می‌کنند از فرطِ هشیاری
نمی‌بینند غیر از دوست را در خواب و بیداری

چو عطر از شیشه روح از جسم شوق پر زدن دارد
نمی‌گنجند جان‌ها در بدن‌ها از سبکباری

کمندِ عشق را پیچیدگی این بس که در دامش
گرفتاری‌ست آزادی و آزادی گرفتاری

به دندان هم نشد تا خیمه، مُشکِ آب را بردن
چه شرحِ جانگدازی داشت معنای وفاداری

بیابان داغ و مقصد دور، لب‌ها خشک و دل‌ها خون
مبار ای ابر دیگر! گر بر این صحرا نمی‌باری

#فاضل_نظری
#شعر_شب

ندانمت که چو این ماجرا تمام کنی
ازین سرای کهن راهیِ کجام کنی!
در این جهانِ غریبم از آن رها کردی
که با هزار غم و درد آشنام کنی
بَسَم نوایِ خوش آموختی و آخرِ عمر
صلاحِ کار چه دیدی که بی نوام کنی
چنین عبَث نگهم داشتی به عمرِ دراز
که از ملازمتِ همرهان جدام کنی
دگر هر آینه جز اشک و خون چه خواهی دید
گرفتم آنکه تو جامِ جهان‌نمام کنی
مرا که گنج دو عالم بهای مویی نیست
به یک پشیز نیرزم اگر بهام کنی
زمانه کرد و نشد، دستِ جور رنجه مکن
به صد جفا نتوانی که بی‌وفام کنی
هزار نقشِ نُو‌َم در ضمیر می‌آمد
تو خواستی که چو سایه غزل سرام کنی
لبِ تو نقطه‌ی پایانِ ماجرای من است
بیا که این غزلِ کهنه را تمام کنی

#هوشنگ_ابتهاج