تا کی خوری دریغ ز بَرنائی؟
زین چاه آرزو ز چه بَرنائی؟
دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی
بنگر که عمر تو به رهی ماند
کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی
هر روز منزلی بروی زین ره
هرچند کارمیده و بر جائی
زیر کبودْچرخ بیآسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی
بر مرکب زمانه نشستهستی
زو هیچ رو نهای که فرود آئی
بخشایش از که چشم همی داری؟
برخویشتن خود از چه نبخشائی؟
آن کن ز کارها که چو دیگر کس
آن را کند بر آنش تو بستائی
در کارهای دینی و دنیائی
جز همچنان مباش که بنمائی
بر خوی نیک و عدل وکم آزاری
بفزای تا کمال بیفزائی
#ناصرخسرو
[دیوان ناصرخسرو قبادیانی، انتشارات نگاه، مقدمه: سیدحسن تقیزاده، صص۴۳۸_۴۳۶]
زین چاه آرزو ز چه بَرنائی؟
دانست بایدت چو بیفزودی
کاخر، اگرچه دیر، بفرسائی
بنگر که عمر تو به رهی ماند
کوتاه، اگر تو اهل هش و رائی
هر روز منزلی بروی زین ره
هرچند کارمیده و بر جائی
زیر کبودْچرخ بیآسایش
هرگز گمان مبر که بیاسائی
بر مرکب زمانه نشستهستی
زو هیچ رو نهای که فرود آئی
بخشایش از که چشم همی داری؟
برخویشتن خود از چه نبخشائی؟
آن کن ز کارها که چو دیگر کس
آن را کند بر آنش تو بستائی
در کارهای دینی و دنیائی
جز همچنان مباش که بنمائی
بر خوی نیک و عدل وکم آزاری
بفزای تا کمال بیفزائی
#ناصرخسرو
[دیوان ناصرخسرو قبادیانی، انتشارات نگاه، مقدمه: سیدحسن تقیزاده، صص۴۳۸_۴۳۶]
ای آنکه تو را یار نبودهاست و نباشد
بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بودهاست مرا یار و نگهدار
#ناصرخسرو
بر طاعت تو نیست کسی جز تو مرا یار
در طاعت تو جان و تنم یار خرد گشت
توفیق تو بودهاست مرا یار و نگهدار
#ناصرخسرو
#حکایت
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
بر رست و بر نشست برو بر به روز بیست؟
پرسید از آن چنار که «تو چند سالهای؟»
گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز
برتر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»
او را چنار گفت که «امروز ای کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»
دیوان اشعار #ناصرخسرو،
قصیده شماره ۴۷
نشنیدهای که زیر چناری کدو بنی
بر رست و بر نشست برو بر به روز بیست؟
پرسید از آن چنار که «تو چند سالهای؟»
گفتا «دویست باشد و اکنون زیادتی است»
خندید ازو کدو که «من از تو به بیست روز
برتر شدم بگو تو که این کاهلی ز چیست»
او را چنار گفت که «امروز ای کدو
با تو مرا هنوز نه هنگام داوری است
فردا که بر من و تو وزد باد مهرگان
آنگه شود پدید که از ما دو مرد کیست»
دیوان اشعار #ناصرخسرو،
قصیده شماره ۴۷
.
نشنیدهای که زیر چناری، کدوبُنی
بَررَست و بَردَوید بر او بَر، به روزِ بیست
پرسید از آن چنار که: تو چند سالهای؟
گفتا دویست باشد و اکنون زیادتیست
خندید از او کدو که: من از تو به بیست روز
برتر شدم، بگوی که این کاهلی ز چیست؟
او را چنار گفت که: امروز، ای کدو!
با تو مرا هنوز نه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد بادِ مهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست...
#ناصرخسرو
نشنیدهای که زیر چناری، کدوبُنی
بَررَست و بَردَوید بر او بَر، به روزِ بیست
پرسید از آن چنار که: تو چند سالهای؟
گفتا دویست باشد و اکنون زیادتیست
خندید از او کدو که: من از تو به بیست روز
برتر شدم، بگوی که این کاهلی ز چیست؟
او را چنار گفت که: امروز، ای کدو!
با تو مرا هنوز نه هنگام داوریست
فردا که بر من و تو وزد بادِ مهرگان
آنگه شود پدید که نامرد و مرد کیست...
#ناصرخسرو
راه مده جز که خردمند را
جز به ضرورت سوی دیدار خویش
تنها بسیار به از یار بد
یار تو را بس دل هشیار خویش
مرد خردمند مرا خفته کرد
زیر نکو پند به خروار خویش
چون دلم انبار سخن شد بس است
فکرت من خازن انبار خویش
در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر در اشعار خویش
#ناصرخسرو
جز به ضرورت سوی دیدار خویش
تنها بسیار به از یار بد
یار تو را بس دل هشیار خویش
مرد خردمند مرا خفته کرد
زیر نکو پند به خروار خویش
چون دلم انبار سخن شد بس است
فکرت من خازن انبار خویش
در همی نظم کنم لاجرم
بی عدد و مر در اشعار خویش
#ناصرخسرو
چونکه نکو ننگری جهان چون شد؟
خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟
هیچ دگرگون نشد جهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد
#ناصرخسرو_قبادیانی
خیر و صلاح از جهان جهان چون شد؟
هیچ دگرگون نشد جهان جهان
سیرت خلق جهان دگرگون شد
#ناصرخسرو_قبادیانی
آسایشت نبینم ای چرخِ آسیائی
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشتِ دمادمِ تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بیوفا و مهری کز دوستانِ یکدل
نورِ جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
این است رسمِ زشتی و آثارِ بیوفائی
بسیار گشت دورت تا مردِ بیتفکر
گوید همی قدیمی بیحدّ و منتهائی
ایّام بر دو قسم است آینده و گذشته
وان را بهوقتِ حاضر باشد ازین جدائی
پس تو بهوقتِ حاضر نزدیک مرد دانا
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی
پس تو که روزگارت با اوّل است و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
#ناصرخسرو
(دیوان/مینوی و محقق/ص۳۲۸، از قصیده ۱۵۶)
خود سوده مینگردی ما را همی بسائی
ما را همی فریبد گشتِ دمادمِ تو
من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟
بس بیوفا و مهری کز دوستانِ یکدل
نورِ جمال و رونق خوش خوش همی ربائی
هر کو همیت جوید تو زو همی گریزی
این است رسمِ زشتی و آثارِ بیوفائی
بسیار گشت دورت تا مردِ بیتفکر
گوید همی قدیمی بیحدّ و منتهائی
ایّام بر دو قسم است آینده و گذشته
وان را بهوقتِ حاضر باشد ازین جدائی
پس تو بهوقتِ حاضر نزدیک مرد دانا
زان رفته انتهائی ز آینده ابتدائی
پس تو که روزگارت با اوّل است و آخر
هرچند دیر مانی میرنده همچو مائی
#ناصرخسرو
(دیوان/مینوی و محقق/ص۳۲۸، از قصیده ۱۵۶)
...آن روز پشیمانی و حسرت نکند سود
آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد
بیمار به سامرّه و درمان به بدخشان
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد به زندان...
#ناصرخسرو
آن را که نشد بر بدی امروز پشیمان
حسرت نکند کودک را سود به پیری
هر گه که به خردی بگریزد ز دبستان
هر کس که به تابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان
سودی نکند حسرت و تیمار چو افتاد
بیمار به سامرّه و درمان به بدخشان
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد به زندان...
#ناصرخسرو
به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
نهان درجهان چیست آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را
#ناصرخسرو
که چشم عیان بین نبیند نهان را
نهان درجهان چیست آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را
#ناصرخسرو