معرفی عارفان
1.26K subscribers
35.4K photos
13.1K videos
3.25K files
2.81K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۳ ( #قسمت_دوم ) ۱۹ همه کارَت از یکدگر ، بدترست ، ترا ، شهریاری ،،، نه اندرخورست ، ۲۰ چنین تاج ، بر تارکِ بی بها ، بسی بهتر ، اندر دَمِ اژدها ، ۲۱ من ،‌ آن…
داستان رستم و سهراب
#آمدن_رستم_نزد_کیکاوس_و_خشم_کاوس_بر_رستم
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۳
( #قسمت_سوم )



۳۷

نشاندم بِدین تخت ، من ،،، کیقباد ،

چه کاوس دانم ، چه خشمش ، چه باد ،

۳۸

وگر ، کیقبادم ز البرزکوه ،

به زاری ، فتاده میانِ گروه ،

۳۹

نیاوردمی من ، به ایران‌زمین ،

نبستی کمربند و شمشیرِ کین ،

۴۰

ترا ، این بزرگی نبودی و کام ،

که گوئی سخن‌ها ، به دستانِ سام ،

۴۱

اگر ، من نرفتم به مازندران ،

به‌گردن برآورده ،،، گُرزِ گران ،

۴۲

که کَندی دل و مغزِ دیوِ سپید؟ ،

کِرا بود بر بازویِ خود ، امید؟ ،

۴۳

چو برگفت زین‌گونه گفتار ، چند ،

به گُردان ، درِ پند ، بگشاد بند ،

۴۴

به ایرانیان گفت : سهرابِ گُرد ،

بیاید ، نمانَد بزرگ و ، نه خُرد ،

۴۵

شما ، هر یکی ، چارهٔ جان کنید ،

خِرَد را ، بدین کار ، درمان کنید ،

۴۶

به‌ایران ، نبینید زین‌پس ، مرا ،

شما را ، زمین ،،، پَرّ کرگس ، مرا ،

۴۷

برون شد به‌خشم ، اندرآمد به رَخش ،

منم گفت شیراوژنِ تاج‌بخش ،

۴۸

بزد اسب و ، از پیشِ ایشان برفت ،

همی ، پوست بر تنش ، گفتی بِکَفت ،

۴۹

غمین شد دلِ نامداران ، همه ،

که رستم شبان بود و ، ایشان رَمه ،

۵۰

به گودرز گفتند : کاین کار ، نیست ،

شکستن دلِ او ، سزاوار نیست ،

۵۱

سپهبد ، چو از تو سخن بشنَوَد ،

به گفتارِ تو ، بی‌گمان بِگرَوَد ،

۵۲

به نزدیکِ آن شاهِ دیوانه ، شو ،

وزین در ، سخن یاد کن ، نو به نو ،

۵۳

سخنهای چرب و دراز ، آوَری ،

مگر ، بختِ گم‌بوده ، بازآوَری ،

۵۴

همانگه ، نشستند با یکدگر ،

سراسر ، بزرگانِ پرخاشخر ،



بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادر قیرگون »

بخش ۱۲ : « یکی نامه فرمود ، پس ، شهریار »





ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم » بخش ۸۰ - حکایت آن سه مسافر مسلمان و ترسا و جهود و آن کی به منزل قوتی یافتند و ترسا و جهود سیر بودند گفتند این قوت را فردا خوریم مسلمان صایم بود گرسنه ماند از آنک مغلوب بود ( #قسمت_دوم ) ۴۱ پس بخفتند آن شب و ، برخاستند…
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر ششم »
بخش ۸۳ - جواب گفتن مسلمان آنچ دید به یارانش جهود و ترسا و حسرت خوردن ایشان
( #قسمت_سوم )




۸۲

پس ، مسلمان گفت : ای یارانِ من ،

پیشم آمد مصطفی ، سلطانِ من ،

۸۳

پس مرا گفت : آن یکی بر طور ، تاخت ،

با کلیمِ حقّ و ،،، نَردِ عشق ، باخت ،

۸۴

وآن دگر را ، عیسیِ صاحب‌قَران ،

بُرد بر اوجِ چهارم‌آسمان ،

۸۵

خیز ، ای پس‌ماندهٔ ، دیده‌ضرر ،

باری ، آن حلوا و یخنی را ، بخور ،

۸۶

آن هنرمندانِ پُرفَن ، راندند ،

نامهٔ اقبال و مَنصَب ، خواندند ،

۸۷

آن دو فاضل ، فضلِ خود ، دریافتند ،

با ملایک ، از هنر ، دربافتند ،

۸۸

ای سلیمِ گولِ واپس‌مانده ، هین ،

برجَه و ،،، بر کاسهٔ حلوا ،،، نشین ،

۸۹

پس بگفتندش که : آنگه ، تو حریص ،

ای عجب ، خوردی ز حلوا و خبیص؟ ،

۹۰

گفت : چون فرمود آن شاهِ مُطاع ،

من کی بودم؟ ،،، تا کنم زان امتناع؟ ،

۹۱

تو جهود ، از امرِ موسی ، سر کشی؟ ،

گر ، بخواند در خوشی؟ ، یا ناخوشی؟ ،

۹۲

تو مسیحی ، هیچ از امرِ مسیح ،

سر توانی تافت؟ ،،، در خیر و قبیح؟ ،

۹۳

من ، ز فخرِ انبیا ،،، سر چون کشم؟ ،

خورده‌ام حلوا و ،،، این دَم سرخوشم ،

۹۴

پس بگفتندش که : وَالله ، خوابِ راست ،

تو بدیدی ، وین بِه از صد خوابِ ماست ،

۹۵

خوابِ تو ، بیداری است ، ای بوبطر ،

که ، به بیداری ،،، عیانستش اثر ،

۹۶

در گذر از فضل و از جهدی و فن ،

کار ، خدمت دارد و ، خُلقِ حَسَن ،

۹۷

بهرِ این آوَردمان یزدان ، برون ،

ما خلقت‌الانس ، الا یعبدون ،

۹۸

سامری را ،،، آن هنر ، چه سود کرد؟ ،

کآن فن ، از بابِ اللهش مردود کرد ،

۹۹

چه کشید از کیمیا ، قارون؟ ، ببین ،

که فرو بُردش ، به قعرِ خود ، زمین ،

۱۰۰

بوالحکم ، آخِر چه بر بست از هنر؟ ،

سرنگون رفت او ،،، ز کفران ، در سقر ،

۱۰۱

خود هنر آن داد ، که دید آتش ، عیان ،

نه کپ دل علی النار الدخان ،

۱۰۲

ای دلیلت گَنده‌تر ، پیشِ لبیب ،

در حقیقت ، از دلیلِ آن طبیب ،

۱۰۳

چون دلیلت نیست جز این ، ای پسر ،

گوه می‌خور ، در کمیزی می‌نگر ،

۱۰۴

ای دلیلِ تو ، مثالِ آن عصا ،

در کَفَت ، دَلّ علی عیب‌العمی ،

۱۰۵

غلغل و طاق و طرنب و گیر و دار ،

که نمی‌بینم ، مرا معذور دار ،



#پایان
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتن_رستم_ژنده‌رزم_را فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۵ ( #قسمت_دوم ) ۱۷ همه ، یک به یک ،،، خواندند آفرین ، بِدان بُرز و بالا و تیغ و نگین ، ۱۸ همی بود رستم بدانجا ، ز دور ، نشسته ،،، نگه کرد مردانِ تور ، ۱۹ به شایسته‌کاری ،…
داستان رستم و سهراب
#کشتن_رستم_ژنده‌رزم_را
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۵
( #قسمت_سوم )



۳۳

برفتند و ، دیدنش افگنده ، خوار ،

برآسوده از بزم و ، از کارزار ،

۳۴

خروشان ، پُر از درد ، بازآمدند ،

ز دردِ دل ، اندر گداز آمدند ،

۳۵

ز کارش ، بگفتند سهراب را ،

به‌خود تلخ کردش ، خور و خواب را ،

۳۶

به سهراب گفتند : شد ژنده‌رزم ،

سرآمد بَر او ، روزِ پیکار و بزم ،

۳۷

چو بشنید سهراب ، برجَست زود ،

بیامد بَرِ ژنده ، بر سانِ دود ،

۳۸

اباچاکر و ، شمع و ، خنیاگران ،

بیامد ، ورا دید مُرده ، چنان ،

۳۹

شگفت آمدش سخت و ، خیره بماند ،

دلیران و گردن‌کشان را ، بخواند ،

۴۰

چنین گفت : کامشب نباید غُنود ،

همه‌شب ، همی نیزه باید بسود ،

۴۱

که ، گرگ اندر آمد میانِ رَمِه ،

سگ و مرد را ، آزمودش همه ( دید ، در دمدمه ) ،

۴۲

ربود از دلیران ، یکی گوسفند ،

به‌زاری و خواریش ، چونین فکند ،

۴۳

اگر یار باشد ، جهان‌آفرین ،

چو ، نعلِ سمندم ، بسایَد زمین ،

۴۴

ز فِتراکِ زین ، برگشایم کمند ،

بخواهم ز ایرانیان ، کینِ ژند ،

۴۵

بیامد ، نشست از برِ گاهِ خویش ،

گرانمایگان را ، همه خوانْد پیش ،

۴۶

بدیشان چنین گفت سهرابِ شیر : ،

که ای بِخرَدان و ، یلانِ دلیر ،

۴۷

اگر گُم ( کَم ) شد از بزمِ من ، ژنده‌رزم ،

نیاید ( نیامد ) همی سیر ، جانم ز بزم ،

۴۸

به هومان بفرمود : تا می ، خوریم ،

همه لشکرِ غم ،، ز می ، بشکریم ،



بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّین‌سپر »

بخش ۱۴ : « چو خورشید ، آن چادرِ قیرگون »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۶ ( #قسمت_دوم ) ۱۷ نبینی جز از راستی ، پیشه‌ام ، به کژی نیاید ، خود اندیشه‌ام ، ۱۸ به گیتی ، بِه از راستی ، پیشه نیست ، ز کژی بَتَر ، هیچ اندیشه نیست ، …
داستان رستم و سهراب
#پرسیدن_سهراب_نام_سرداران_ایران_را_از_هجیر
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۶
( #قسمت_سوم )



۳۳

چه باشد ز ایرانیان نامِ اوی؟ ،

بگو ، تا کجا باشد آرامِ اوی؟ ،

۳۴

چنین گفت : ، کآن طوسِ نوذر بُوَد ،

درفشش کجا پیل‌پیکر بُوَد ،

۳۵

سپهدار و ، از تخمهٔ پادشاه ،

سرافراز و ، لشکرکش و ، کینه‌خواه ،

۳۶

ندارد ابا زخم ، از شیر ، تاو ،
( ندارد #ابازخمِ او ، شیر ، تاو )

بزرگان ، ز بیمش ، پذیرند ساو ،

۳۷

بپرسید : ، کآن سرخ پرده‌سرای ،

یکی لشکری گشن ، پیشش به پای ،

۳۸

یکی شیرپیکر درفشِ بنفش ،

درفشان گهر ، در میانِ درفش ،

۳۹

پسِ پشتش‌اندر ، سپاهی گران ،

همه نیزه‌داران و جوشن‌وَران ،

۴۰

که باشد؟ ، به‌من نامِ او باز گوی ،

ز کژی ، میاوَر تباهی به‌روی ،

۴۱

چنین گفت : ، کآن فرّ آزادگان ،

سپهدار ، گودرزِ کشوادگان ،

۴۲

سپه‌کش بُوَد ، گاهِ کینه ، دلیر ،

دوچل پور دارد ، چو پیل و ، چو شیر ،

۴۳

کجا ، پیل با او ، نَکوشَد به جنگ ،

نه از دشت ، ببر و ،،، نه از کُه ، پلنگ ،

۴۴

دگر گفت : ، کآن سبز پرده‌سرای ،

بزرگانِ ایران ، به‌پیشش به‌پای ،

۴۵

یکی تختِ پُرمایه ، اندر میان ،

زده پیشِ او ، اَخترِ کاویان ،

۴۶

برو ، بر نشسته ، یکی پهلوان ،

ابا فَرّ و ، با سفت و ، یالِ گَوان ،

۴۷

از آن کس ، که بر پای ، پیشش بر است ،

نشسته ،،، به یک‌سر ،، ازو برتر است ،

۴۸

یکی باره پیشش ، به بالایِ اوی ،

کمندی فرو هِشته ، تا پایِ اوی ،



بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »

بخش ۱۵ : « چو خورشید گشت از جهان ناپدید »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #تاختن_سهراب_بر_لشکر_کاوس فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۷ ( #قسمت_دوم ) ۱۹ چنین گفت : ، کای شاهِ آزاد مرد ، چگونه‌است کارَت به دشتِ نَبَرد؟ ، ۲۰ چرا کرده‌ای نام؟ ، کاووس کی؟ ، که در جنگِ شیران ، نداری تو پِی؟ ، ۲۱ گر ، این نیزه…
داستان رستم و سهراب
#تاختن_سهراب_بر_لشکر_کاوس
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۷
( #قسمت_سوم )


۳۷

گهی ، رزم بودی ،،، گهی ، سازِ بزم ،

ندیدم ز کاوس ،، جز رنجِ رزم ،

۳۸

بفرمود ، تا رخش را ، زین کنند ،

سواران ، بروها ،، پُر از چین کنند ،

#بروها = اَبروها

۳۹

ز خیمه ، نگه کرد رستم ، به‌دشت ،

ز رَه ، گیو را دید ، کاندر گذشت ،

۴۰

نهاد از برِ رخش ، رخشنده‌زین ،

همی گفت گرگین : ، که بشتاب هین ،

۴۱

همی بست با گُرز ، رهام ،،، تَنگ ،

به برگستوان ، بر زده طوس ، چنگ ،

۴۲

همی این بِدان ، آن بِدین گفت : ، زود ،

تهمتن ، چو از پرده ، آوا شنود ،

۴۳

به دل گفت : ، این رزمِ آهرمن است ،

نه این رستخیز ، از پِیِ یک تن است ،

۴۴

بزد دست و ، پوشید ببرِ بیان ،

ببست آن کیانی‌کمر ، بر میان ،

۴۵

نشست از برِ رخش و ، پیمود راه ،

زواره ، نگهبانِ گاه و سپاه ،

#زواره برادر رستم می‌باشد

۴۶

بِدو گفت : ، از ایدر مَرُو پیشتر ،

به‌من دار گوش ،،، از یلان ، بیشتر ،

۴۷

درفشش بِبُردند با او ، به‌هم ،

همی ، رفت پرخاشجوی و دژم ،

۴۸

چو ، سهراب را دید و ، آن یال و شاخ ،

بَرَش ، چون بَرِ سامِ جنگی ،،، فراخ ،

۴۹

بدو گفت : ، از ایدر ، به یکسو شَویم ،

بر آوَردگَه ، بر پی آهو شَویم ،

۵۰

بجُنبید سهرابِ پرخاشخر ،

ز گفتِ گَوِ پیلتن ، نامور ،

۵۱

بمالید سهراب ، کف را به کف ،

به آوَردگَه رفت ، از پیشِ صف ،

۵۲

بگفت او به رستم : ، بُرُو ، تا رَویم ،

به یک‌جای ،،، هر دو ، دو مردِ گَویم ،

۵۳

از ایران و توران ، نخواهیم کس ،

چو ، من باشم و تو ، به آوَرد ،،، بس ،

۵۴

به آوَردگَه ،،، مر ترا ، جای نیست ،

تُرا ،،، خود به یک مشتِ من ،، پای نیست ،






#پای نیست = تاب نیست - توان نیست

معنی مصرع = تو تحمل یک مُشت مرا نداری



بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »

بخش ۱۶ : « چو خورشید برداشت زرّین‌سپر »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رزم_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۸ ( #قسمت_دوم ) ۱۶ به‌دل گفت رستم : ، که هرگز نهنگ ، ندیدم ، که آید بدین‌سان ، به جنگ ، ۱۷ مرا ، خوار شد ، جنگِ دیوِ سپید ، ز مردی ،، شد امروز ، دل ناامید ، ۱۸ ز دستِ یکی ناسپرده…
داستان رستم و سهراب
#رزم_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۸
( #قسمت_سوم )



۳۱

دگرباره ، سهراب ، گرزِ گران ،

ز زین برکشید و ، بیفشرد ران ،

۳۲

بزد گرز و ،،، آوَرد کتفش به‌درد ،

بپیچید و ،،، دَرد ، از دلیری بخورد ،

۳۳

بخندید سهراب و ، گفت : ، ای سوار ،

به زخمِ دلیران ، نِه‌ای پایدار ،

۳۴

به زیر اندرت ،، رَخش ، گوئی خر است ،

دو دستِ سوار ، از همه بدتر است ،

۳۵

مرا رحمت آید به تو بر ، ز دل ،

که از خونت ، آغشته گشته‌ست گِل 

۳۶

اگرچه گَوی سرو بالا ، بُوَد ،

جوانی کند پیر ،،، کانا بُوَد ،


#کانا = نادان - ابله - احمق - بی عقل

۳۷

تهمتن ، نداد ایچ او را جواب ،

شگفتی فُرو ماند ، در پیچ و تاب ،

۳۸

به پستی رسید این از آن ، آن ازین ،

چنان تنگ شد بر دلیران ، زمین ،

۳۹

که از یکدگر ، روی برکاشتند ،

دل و جان ، به اندیشه بگذاشتند ،

۴۰

تهمتن ، به توران‌سپه شد به جنگ ،

بِدانسان ، که نخجیر بیند پلنگ ،

۴۱

به ایران‌سپه رفت ، سهرابِ گُرد ،

عنان ، بارهٔ تیزتَگ را ، سپرد ،

۴۲

بزد خویشتن را ، به ایران‌سپاه ،

به دستش ، بسی نامور ، شد تباه ،

۴۳

میانِ سپه اندر آمد ، چو گرگ ،

پراکنده گشتند ، خُرد و بزرگ ،

۴۴

چو ، رستم به نزدیکِ توران رسید ،

پشیمان شد ،،، آه از جگر برکشید ،

۴۵

دلِ رستم ، اندیشه‌ای کرد بَد ،

که کاوس را ، بی‌گمان بَد رسد ،



بخش ۱۹ : « برفتند و رویِ هوا تیره گشت »

بخش ۱۷ : « چو بشنید گفتارهای درشت »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۹ ( #قسمت_دوم ) ۱۶ تو گفتی ، ز مستی ، کنون خاسته‌ست ، که این جنگ را ، یک تن آراسته‌ست ، ۱۷ عنان بازپیچید و ، برداشت راه ، به ایران‌سپه رفت ، ازین جایگاه ، ۱۸ چنین…
داستان رستم و سهراب
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_سوم )




۳۱

که او بود بر زین و ، نیزه به‌دست ،

چو ، گرگین فرود آمد ،،، او ، برنشست ،

۳۲

بیامد ، چو با نیزه ، او را بدید ،

به کردارِ شیرِ ژیان ، بردمید ،

۳۳

خمیده عمودی ، بزد بر برش ،

ز نیرو ، بیفتاد تَرگ از سرش ،

۳۴

نتابید با او ، بتابید روی ،

شدند از دلیران ، بسی جنگ‌جوی ،

۳۵

ز گُردان ، کسی مایهٔ او نداشت ،

بجز پیلتن ، پایهٔ او نداشت ،

۳۶

هم ، آیینِ پیشین ، نگه داشتم ،

سپه را ، بَرو ، هیچ نگذاشتم ،

۳۷

به تنها ، نشد کس برش جنگجوی ،

سپردیم میدانِ کینه ، بِدوی ،

۳۸

سواری ، نشد پیشِ او ، یک‌تنه ،

همی تاخت ، از قلب تا میمنه ،

۳۹

ز هر سو ، همی شد دَمان و دنان ،

به زیر اندرون ، بود اسبش ، چمان ،

۴۰

غمین گشت رستم ، ز گفتارِ اوی ،

برِ شاهِ کاوس ، بنهاد روی ،

۴۱

چو کاوس کی ، پهلوان را بدید ،

برِ خویش ، نزدیک جایش گزید ،

۴۲

ز سهراب ،، رستم زبان برگشاد ،

ز بالا و بُرزش ، همی کرد یاد ،

۴۳

که کس در جهان ، کودکی نارسید ،

بدین شیرمردی و گُردی ، ندید ،

۴۴

به بالا ، ستاره بسایَد همی ،

تنش را ، زمین برنتابد همی ،

۴۵

دو بازو و رانش ، چو رانِ هیون ،

همانا که دارد ستبری ،،، فزون ،



بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »

بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۰ ( #قسمت_دوم ) ۱۷ سراسیمه گردم ، از آویختن ، بجز بَد ، نباشد ز خون‌ریختن ، ۱۸ بِدو گفت هومان : ، که در کارزار ، رسیدست رستم به من ، چند بار ، ۱۹ شنیدی که در جنگِ مازندران…
داستان رستم و سهراب
#کشتی_گرفتن_رستم_با_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۰
( #قسمت_سوم )




۳۳

بمان ، تا کسی دیگر ، آید به رزم ،

تو ، با من بساز و ،،، بیارای بزم ،

۳۴

دلِ من ، همی بر تو مِهر آوَرَد ،

همی ، آبِ شرمم ،،، به چهر آوَرَد ،

۳۵

همانا ، که داری ز گُردان ، نژاد ،

کنی پیشِ من ، گوهرِ خویش ، یاد ،

۳۶

ز نامِ تو ، کردم بسی جست و جوی ،

نگفتند نامت ،،، تو با من بگوی ،

۳۷

ز من ، نام پنهان نبایدت کرد ،

چو گشتی تو با من ، کنون هم‌نَبَرد ،

۳۸

مگر ، پورِ دستانِ سامِ یلی؟ ،

گُزین‌پهلوان ،، رستمِ زابلی؟ ،

۳۹

نشانی همی بینم و ،،، نام ، نه ،

ز من ، نام پیدا شد و ،،، کام ، نه ،

۴۰

بِدو گفت رستم : ، که‌ای نامجوی ،

نبودیم دی ، خود برین گفت‌وگوی ،

۴۱

ز کُشتی گرفتن ، سخن بود دوش ،

نگیرم فریبِ تو ، زین در ،، مکوش ،

۴۲

نه من کودکم ،،، گر تو هستی جوان ،

به کُشتی ، کمر بسته دارم میان ،

۴۳

بکوشیم ، فرجامِ کار آن بُوَد ،

که فرمان و رایِ جهانبان ، بُوَد ،

۴۴

و دیگر که ، در جایِ ننگ و نَبَرد ،

پژوهش نجویَند ، مردانِ مرد ،

۴۵

بسی گشته‌ام در فراز و نشیب ،

نی‌اَم مردِ گفتار و زرق و فریب ،

۴۶

بِدو گفت سهراب : ، کای مردِ پیر ،

اگر ، نیست پندِ مَنَت ، جایگیر ،

۴۷

مرا آرزو بُد ، که بر بسترت ،

برآید به هنگام ،، هوش از برت ،

۴۸

کسی کز تو مانَد ، ستودان کند ،

بپرّد روان ، تن به زندان کند ،



#ستودان = دخمه گذاشتن - دخمه - قبر







بخش ۲۱ : « دگرباره اسبان ببستند سخت »

بخش ۱۹ : « برفتند و روی هوا تیره گشت »





ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_دوم ) ۱۷ کنون ، گر ، تو در آب ،،، ماهی شَوی ، وگر ، چون شب ،،، اندر سیاهی شَوی ، ۱۸ وگر ، چون ستاره ،،، شَوی بر سپهر ، بِبُرّی ز رویِ زمین ،،، پاک ، مهر ،…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_سوم )



۳۳

چو برخاست آوازِ کوس ، از دَرَم ،

بیامد ، پُر از خون ، دو رُخ ،،، مادرم ،

۳۴

همی ، جانش از رفتنِ من ، بِخَست ،

یکی مُهره ، بر بازویِ من ، ببست ،

۳۵

مرا گفت : ، که این از پدر ، یادگار ،

بِدار و ،،، ببین ، تا کی آید به کار ،

۳۶

کنون ، کارگر شد ،،، که بیکار گشت ،

پسر ، پیشِ چشمِ پدر ،،، خوار گشت ،

۳۷

چو ، بگشاد خفتان و ،،، آن مُهره دید ،

همه جامه ، بر خویشتن ، بردرید ،

۳۸

همی گفت : ، که ای کُشته بر دستِ من ،

دلیر و ستوده ،،، به هر انجمن ،

۳۹

همی ، ریخت خون و ،،، همی ، کَند موی ،

سرش ، پُر ز خاک و ،،، پُر از آب ، روی ،

۴۰

بِدو گفت سهراب : ، کاین ( که این ) بدتریست ،

به آبِ دو دیده ، نباید گریست ،

۴۱

ازین خویشتن‌کُشتن ،،، اکنون چه سود؟ ،

چنین رفت و ،،، این ، بودنی کار ، بود ،

۴۲

چو ، خورشیدِ تابان ، ز گنبد بگشت ،

تهمتن ، نیامد به لشکر ،،، ز دشت ،

۴۳

ز لشکر ، بیامد هشیوار ، بیست ،

که تا ، اندر آوردگَه ، کار چیست ،

۴۴

دو اسب اندر آن دشت ، برپای بود ،

پُر از گَرد ،،، رستم ، دگر جای بود ،

۴۵

گَوِ پیلتن را ، چو بر پشتِ زین ،

ندیدند گردان ،،، برآن دشتِ کین ،

۴۶

چنان بُد گمان‌شان ،،، که او ، کشته شد ،

سرِ نامداران همه ،،، گشته شد ،

۴۷

به کاوس کی ، تاختند آگهی ،

که تختِ مِهی ، شد ز رستم تُهی ،

۴۸

ز لشکر ، برآمد سراسر ، خروش ،

بر آمد زمانه ، یکایک به جوش ،

۴۹

بفرمود کاوس : ، تا ، بوق و کوس ،

دمیدند و ،،، آمد ، سپهدار طوس ،




بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »

بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »



ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #زاری_کردن_رستم_بر_سهراب فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۳ ( #قسمت_دوم ) ۱۸ به گیتی ، که کُشته‌ست فرزند را؟ ، دلیر و جوان و خردمند را؟ ، ۱۹ چه گویم؟ ، چو آگه شود مادرش؟ ، چه گونه فرستم کسی را برش؟ ، ۲۰ چه گویم؟ ، چرا کُشتمش بی‌گناه؟…
داستان رستم و سهراب
#زاری_کردن_رستم_بر_سهراب
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۳
( #قسمت_سوم )



۳۵

نکوهش فراوان کند زالِ زر ،

همان نیز ، رودابهٔ پُرهنر ،

۳۶

که رستم ، به کینه بر او ، دست یافت ،

به دشنه ، جگرگاهِ او برشکافت ،

۳۷

چه گویند گُردان و گردن‌کشان؟ ،

چو ، زینسان شود نزدِ ایشان ، نشان؟ ،

۳۸

ازین ، چون بِدیشان رسد آگهی ،

که برکَندم از باغ ،،، سروِ سهی؟ ،

۳۹

بِدین کار ،،، پوزش چه پیش آورم؟ ،

که دل‌شان ، به گفتارِ خویش آورم ،

۴۰

همه پهلوانانِ کاوس‌شاه ،

نشستند بر خاک ، با او ،،، به راه ،

۴۱

زبانِ بزرگان ، پُر از پند بود ،

تهمتن ، به درد ،،، از جگربند بود ،

۴۲

چنینست کردارِ چرخِ بلند ،

به‌دستی ، کلاه و ،،، به دیگر ، کمند ،

۴۳

چو ، شادان نشیند کسی با کلاه ،

بخَمّ کمندش ، رُبایَد ز گاه ،

۴۴

چرا ، مِهر باید همی بر جهان؟ ،

چو ، باید خرامید با همرهان؟ ،

۴۵

یکی دایره آمده چنبری ،

فراوان در این دایره ، داوری ،

۴۶

نه هر پادشاه و ، نه هر بنده را ،

شناسد ،،، نه نادان ، نه داننده را ،

۴۷

جهان ،،، سرگذشتست ، از هر کسی ،

چنین ، گونه‌گون ، بازی آرَد بسی ،

۴۸

چو اندیشهٔ بود ،،، گردد دراز ،

همی گشت باید ،،، سویِ خاک ، باز ،

۴۹

اگر چرخ را ،،، هست ازین آگهی ،

همانا ، که گشتست ،،، مغزش ، تُهی ،

۵۰

چنان دان ، کزین گردش ، آگاه نیست ،

به چون و چرا ، سویِ او ، راه نیست ،

۵۱

ندانیم فرجامِ این کار ، چیست؟ ،

بِدین رفتن ،،، اکنون نباید گریست ،

۵۲

ز سهراب ،،، چون شد خبر ، نزدِ شاه ؛

بیامد به نزدیکِ او ،،، با سپاه ،





بخش ۲۴ : « وز آنجایگه شاه لشکر براند »

بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »




ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #باز_گشتن_رستم_بزابلستان فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۴ ( #قسمت_دوم ) ۱۵ بِدو گفت : ، بنگر که سامِ سوار ، بدین تنگ‌تابوت ، خفتست زار ، ۱۶ ببارید دستان ، ز دو دیده ، خون ، بنالید با داورِ رهنمون ، ۱۷ تهمتن همی گفت : ، کای…
داستان رستم و سهراب
#باز_گشتن_رستم_بزابلستان
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۴
( #قسمت_سوم )



۲۹

نگوئی ،،، چه آمدت پیش ، از پدر ،

چرا بردریدت بدینسان ،،، جگر ،

۳۰

فغانش ، ز ایوان به کیوان رسید ،

همی زار بگریست ،،، هر ، کآن شنید ،

۳۱

به‌پرده‌درون رفت ، با سوگ و درد ،

دلش پُر ز درد و ،،، رُخَش پُر ز گَرد ،

۳۲

چو ، رستم چنان دید ،،، بگریست زار ،

ببارید از دیده ، خون بر کنار ،

۳۳

تو گفتی ،،، مگر رستخیز آمدست ،

که دل‌را ،،، ز شادی ، گریز آمدست ،

۳۴

دگر باره ،،، تابوتِ سهرابِ شیر ،

بیاورد پیشِ مِهانِ دلیر ،

۳۵

از آن ، تخته برکَند و ،،، بگشاد سر ،

کفن ،،، زو جدا کرد ، پیشِ پدر ،

۳۶

تنش را ، بِدان نامداران ، نمود ،

تو گفتی ، که از چرخ ، برخاست دود ،

۳۷

هر آن کس که بودند ، پیر و جوان ،

زن و مرد ،،، گشتند یکسر نوان ،

۳۸

مِهانِ جهان ، جامه کردند چاک ،

به ابر اندر آمد ، سرِ گَرد و خاک ،

۳۹

همه کاخ ، تابوت بُد سر به سر ،

غنوده ،،، بصندوق‌در ، شیرِ نر ،

۴۰

تو گفتی ، که سام است ، با یال و سُفت ،

غمین شد ز جنگ ،،، اندر آمد بخفت ،

۴۱

چو دیدند آن مردمان رویِ اوی ،

بکردند هر کس ، بسی های و هوی ،

۴۲

بپوشید بازش ،،، به دیبایِ زرد ،

سرِ تنگ‌تابوت را ، سخت کرد ،





بخش ۲۵ : « غریو آمد از شهرِ توران‌زمین »

بخش ۲۳ : « بفرمود رستم که تا پیشکار »





ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۵ ( #قسمت_دوم ) ۱۳ غریب و اسیر و نژند و نزار؟ ، به خاک‌اندرون ، آن تنِ نامدار؟ ، ۱۴ گمانم چنان بود ،،، گفتم کنون ، بگشتی به گِردِ جهان‌اندرون ، ۱۵ دو…
داستان رستم و سهراب
#آگاهی_یافتن_مادر_سهراب_از_کشته_شدن_پسرش
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۵
( #قسمت_سوم )




۲۵

پدر جُستی ای گُردِ لشکرپناه ،

بجایِ پدر ، گورت آمد به‌راه ،

۲۶

از امّید ، نومید گشتی تو زار ،

بخفتی به خاک‌اندرون ، زار و خوار ،

۲۷

از آن پیش ،،، کو ، دشنه را برکشید ،

جگرگاهِ سیمینِ تو ، بردرید ،

۲۸

چرا آن نشانی ، که مادرت داد ،

ندادی بر او ، برنکردیش یاد؟ ،

۲۹

نشان داده بود از پدر ،،، مادرت ،

ز بهرِ چه؟ ، نامَد همی باورت؟ ،

۳۰

کنون ، مادرت ماند بی تو ، اسیر ،

پُر از درد و تیمار و رنج و زحیر ،

۳۱

چرا نامَدم با تو اندر سفر؟ ،

که گشتی به گُردانِ گیتی ، سمر ،

۳۲

مرا ، رستم از دور ، بشناختی ،

ترا با من ای پور ،،، بنواختی ،

۳۳

نینداختی تیغ ،،، آن سرفراز ،

نکردی جگرگاهت ای پور ،،، باز ،

۳۴

همیگفت و میخَست و میکَند موی ،

همی زد کفِ دست بر خوب‌روی ،

۳۵

همیگفت : ، مادرت بیچاره گشت ،

به‌خنجر ، جگرگاهِ تو ،،، پاره گشت ،

۳۶

ز هر سو ، بر او انجمن گشت خلق ،

کز آن گریه ، در خون همیگشت غرق ،





« داستان سیاوش - آغازِ داستان »

بخش ۲۴ : « وز آنجایگه ، شاه لشکر بِراند »




ادامه دارد 👇👇👇
#داستان

#لیلی_و_مجنون

#قسمت_سوم

در ادامه باهم میخوانیم....

شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.
پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:
"در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."
پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.
سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.
پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:
رفتند برون به میزبانی * از راه وفا و مهربانی
با سید عامری به یکبار *گفتند "چه حاجت است، پیش آر"
پدر قیس گفت:
"از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم"
خواهم به طریق مهر و پیوند * فرزند تو را برای فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است * بر چشمه تو نظر نهاده است
من دُر خرم و تو دُر فروشی * بفروش متاع اگر بهوشی
پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود. برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به آرامی جواب داد:
"فرزند تو گرچه هست پدرام * فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید * دیوانه, حریف ما نشاید
دانی که عرب چه عیبجویند * اینکار کنم مرا چه گویند؟!
با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش
پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم. وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..."

طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ...
مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!

ادامه دارد ....