گفته بودم ، چو بیایی ،،، غمِ دل با تو بگویم ،
چه بگویم؟ ، که غم از دل بِرَوَد ، چون ، تو بیایی ،
شمع را ، باید از این خانه بهدر بُردن و کُشتن ،
تا ، به همسایه نگوید که ،،، تو در خانهٔ مایی ،
#سعدی
چه بگویم؟ ، که غم از دل بِرَوَد ، چون ، تو بیایی ،
شمع را ، باید از این خانه بهدر بُردن و کُشتن ،
تا ، به همسایه نگوید که ،،، تو در خانهٔ مایی ،
#سعدی
#سعدی
مندیش که سست عهد و بدپیمانم
وز دوستیت فرار گیرد جانم
هرچند که به خط، جمال منسوخ شود
من خط تو همچنان زَنَخ میخوانم
مندیش که سست عهد و بدپیمانم
وز دوستیت فرار گیرد جانم
هرچند که به خط، جمال منسوخ شود
من خط تو همچنان زَنَخ میخوانم
ما ، در این شهر غریبیم و ،،، در این مُلک ، فقیر ،
به کمندِ تو ، گرفتار و ،،، به دامِ تو ، اسیر ،
درِ آفاق ، گشادهست ، ولیکن بستهست ،
از سرِ زلفِ تو ،،، در پایِ دلِ ما ، زنجیر ،
من ، نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر ،
از من ای خسروِ خوبان! ،،، تو نظر بازمگیر ،
#سعدی
به کمندِ تو ، گرفتار و ،،، به دامِ تو ، اسیر ،
درِ آفاق ، گشادهست ، ولیکن بستهست ،
از سرِ زلفِ تو ،،، در پایِ دلِ ما ، زنجیر ،
من ، نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر ،
از من ای خسروِ خوبان! ،،، تو نظر بازمگیر ،
#سعدی
نادان همه جا با همه کس آمیزد
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۱۵
چون غرقه به هر چه دید دست آویزد
با مردم زشت نام همراه مباش
کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد
#سعدی
- رباعی شمارهٔ ۱۵
#حکایتی_بسیار_زیبا_و_خواندنی
پادشاهی نذر کرد که اگر از حادثه ای نجات یابد، پولی به پارسایان دهد!
چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش پولی داد تا به پارسایان دهد...
پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و می گفت هر چه روز جستجو کردم، پارسایی نیافتم.
پادشاه گفت طبق اطلاع من، چهارصد پارسا در کشور من است...
غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را نمی پذیرد و آن کس که می پذیرد، پارسا نیست!
پادشاه خندید و فرمود حق با غلام است
آن کس که در بند پول است، زاهد نیست
#سعدی
پادشاهی نذر کرد که اگر از حادثه ای نجات یابد، پولی به پارسایان دهد!
چون حاجتش روا شد، به غلام خردمندش پولی داد تا به پارسایان دهد...
پس غلام هر شب نزد پادشاه می آمد و می گفت هر چه روز جستجو کردم، پارسایی نیافتم.
پادشاه گفت طبق اطلاع من، چهارصد پارسا در کشور من است...
غلام گفت آنکه پارسا است، پول ما را نمی پذیرد و آن کس که می پذیرد، پارسا نیست!
پادشاه خندید و فرمود حق با غلام است
آن کس که در بند پول است، زاهد نیست
#سعدی
تیغ بُرّان گر به دستت داد چرخ روزگار
هرچه می خواهی بِبُر
اما مَبُر نان کسی…
**
بچرخ ای چرخ گردون و سوا کن ناکسان را
بزن غُره بر این افلاک و بیدار کن جهان را…
**
روزگار می گذرد …
چرخ و فلک می چرخه …
و همه چیز زیر و رو میشه …
**
.
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد
نباید کرد بیش از حَد که هیبت را زیان دارد
#سعدی
زمانه واژه ی عجیبی است.
چرخی دارد که می چرخد و فرق نمی گذارد.
گاهی از خود می پرسیم به راستی چه کسی گردانه ی روزگار را
می چرخاند که گاه پستی دارد و گاه بلندی
پ.ن:
هیچوقت تکبر نداشته باش و بقیه رو ریز نبین ، وقتی که از فردایت خبر نداری ، شاید همون کسی که ریز میبینی ، پیش خدا خیلی عزیز باشه ، چه میدونی ؟؟؟
هرچه می خواهی بِبُر
اما مَبُر نان کسی…
**
بچرخ ای چرخ گردون و سوا کن ناکسان را
بزن غُره بر این افلاک و بیدار کن جهان را…
**
روزگار می گذرد …
چرخ و فلک می چرخه …
و همه چیز زیر و رو میشه …
**
.
تواضع گر چه محبوبست و فضل بیکران دارد
نباید کرد بیش از حَد که هیبت را زیان دارد
#سعدی
زمانه واژه ی عجیبی است.
چرخی دارد که می چرخد و فرق نمی گذارد.
گاهی از خود می پرسیم به راستی چه کسی گردانه ی روزگار را
می چرخاند که گاه پستی دارد و گاه بلندی
پ.ن:
هیچوقت تکبر نداشته باش و بقیه رو ریز نبین ، وقتی که از فردایت خبر نداری ، شاید همون کسی که ریز میبینی ، پیش خدا خیلی عزیز باشه ، چه میدونی ؟؟؟
ـــ
معجزهٔ سعدی در کجاست؟
▪️دشوارترین نوع آشناییزدایی، در قلمرو نحو زبان syntax اتفاق میافتد. زیرا امکانات نحوی هر زبان، و حوزهٔ اختیار و انتخاب نحوی هر زبان به یک حساب، محدودترین امکانات است. آن تنوعی که در حوزهٔ باستانگرایی واژگانی یا خلق مجازها و کنایات وجود دارد، در قلمرو نحو زبان قابل تصور نیست. بیشترین حوزهٔ تنوعجویی در زبان، همین حوزهٔ نحو است. معجزهٔ سعدی در همینجاست.
وقتی سعدی میگوید:
چون مرا عشق تو از هرچه جهان بازاستد
چه غم از سرزنش هرکه جهانم باشد
اگر گفته بود:
چون مرا عشق تو از جمله جهان بازاستد
چه غم از سرزنش جمله جهانم باشد
ظاهراً معنی تفاوتی نمیکرد ولی همهکس میداند که شعر از آسمان به زمین میآمد.
تمام زیبایی و هنر شاعر در همین "هر چه جهان و هر که جهان" است که در آن نوعی حذف وجود دارد، یعنی بهرهوری از یک ساختارِ نحویِ خاص که دیگران–تا آنجا که به یاد دارم–از آن غافل بودهاند. شاید نیما بدون اینکه توجهی به شعر سعدی داشته باشد تصادفاً به چنین حذفی در زبان دست یافته:
جاده خالیست، فسرده است امرود
هرچه، میپژمرد از رنج دراز
محمدرضا شفیعی کدکنی
موسیقی شعر، ۳۱–۲۹
#سعدی