آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
#شیخ_بهایی
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر در کنارِ بیشهای خفته.
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیحگوی و من خاموش
#شیخ اجل سعدی گلستان
شوریدهای که در آن سفر همراهِ ما بود نعرهای برآورد و راهِ بیابان گرفت و یک نفس آرام نیافت.
چون روز شد، گفتمش: آن چه حالت بود؟
گفت: بلبلان را دیدم که به نالش در آمده بودند از درخت، و کبکان از کوه و غوکان در آب و بَهایم از بیشه؛
اندیشه کردم که مروّت نباشد همه در تسبیح و من به غفلت خُفته.
دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغْ تسبیحگوی و من خاموش
#شیخ اجل سعدی گلستان
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زاهد، به تو تقویٰ و ریا ارزانی
من دانم و بیدینی و بیایمانی
تو باش چنین و طعنه میزن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
#شیخ_بهایی
من دانم و بیدینی و بیایمانی
تو باش چنین و طعنه میزن بر من
من کافر و من یهود و من نصرانی
#شیخ_بهایی
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
ﺟﺎﻧﺎ، ﺣﺪﯾٖﺚ ﺣُﺴﻨَﺖ، ﺩﺭ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺭﻣﺰﯼ ﺯ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻘﺖ، ﺩﺭ ﺻﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺧﺎﻟﺖ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺎﯾﺪ
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ٔ ﻭﺻﺎﻟﺖ ، ﺟﺰ ﺩﺭ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
#شیخ_ﻋﻄﺎﺭ
ﺭﻣﺰﯼ ﺯ ﺭﺍﺯ ﻋﺸﻘﺖ، ﺩﺭ ﺻﺪ ﺯﺑﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
ﺳﻮﺩﺍﯼ ﺯﻟﻒ ﻭ ﺧﺎﻟﺖ ، ﺩﺭ ﻫﺮ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺎﯾﺪ
ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ٔ ﻭﺻﺎﻟﺖ ، ﺟﺰ ﺩﺭ ﮔﻤﺎﻥ ﻧﮕﻨﺠﺪ
#شیخ_ﻋﻄﺎﺭ
شیرین سخنی که از لبش جان میریخت
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
#شیخ_بهايی
کفرش ز سر زلف پریشان میریخت
گر شیخ به کفر زلف او پی بردی
خاک سیهی بر سر ایمان میریخت
#شیخ_بهايی
ما هرچه آن ماست ز ره برگرفتهایم
با پیـر خویش راه قلنــدرگرفتـهایم
در راه حق چـو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خـود به تازگی از سر گرفتهایم
#شیخ_عطار
با پیـر خویش راه قلنــدرگرفتـهایم
در راه حق چـو محرم ایمان نبودهایم
ایمان خـود به تازگی از سر گرفتهایم
#شیخ_عطار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چند اندیشی چو من بیخویش شو
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
یک نفس در خویش پیش اندیش شو
تا دمی آخر به درویشی رسی
در کمال ذوق بیخویشی رسی
من که نه من ماندهام نه غیر من
برتر است از عقل شر و خیر من
گم شدم در خویشتن یک بارگی
چارهٔ من نیست جز بیچارگی
#شیخ_عطار
آن حرف که از دلت غمی بگشاید
در صحبت دلشکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهی دل که قیمتش افزاید
#شیخ_بهايی
در صحبت دلشکستگان میباید
هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت
جز شیشهی دل که قیمتش افزاید
#شیخ_بهايی