برخیز که جان است و جهان است و جوانی
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
#مولانا
خورشید برآمد بنگر نورفشانی
هر سوی نشانی است ز مخلوق به خالق
قانع نشود عاشق بیدل به نشانی
#مولانا
ای ، ز مقدارت ، هزاران فخر ، بی مقدار را ،
داد ، گلزارِ جمالت ، جانِ شیرین ، خار را ،
گر ، ز آبِ لطفِ تو ، نم یافتی گلزارها ،
کس ندیدی خالی از گُل ، سالها ، گلزار را ،
محو میگردد دلم ، در پرتوِ دلدارِ من ،
مینتانم فرق کردن ، از دلم ، دلدار را ،
دایماً فخر است جانرا ، از هوایِ او ، چنان ،
کو ، ز مستی ، مینداند فخر را ، و عار را ،
#مولانا
داد ، گلزارِ جمالت ، جانِ شیرین ، خار را ،
گر ، ز آبِ لطفِ تو ، نم یافتی گلزارها ،
کس ندیدی خالی از گُل ، سالها ، گلزار را ،
محو میگردد دلم ، در پرتوِ دلدارِ من ،
مینتانم فرق کردن ، از دلم ، دلدار را ،
دایماً فخر است جانرا ، از هوایِ او ، چنان ،
کو ، ز مستی ، مینداند فخر را ، و عار را ،
#مولانا
از باد همه پیام او میشنوم
وز بلبل مست نام او میشنوم
این نقش عجب که دیدهام بر در دل
آوازهٔ آن ز بام او میشنوم
#مولانا
وز بلبل مست نام او میشنوم
این نقش عجب که دیدهام بر در دل
آوازهٔ آن ز بام او میشنوم
#مولانا
در خانه غم بودن از همت دون باشد
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹
و اندر دل دون همت اسرار تو چون باشد
بر هر چه همیلرزی میدان که همان ارزی
زین روی دل عاشق از عرش فزون باشد
آن را که شفا دانی درد تو از آن باشد
وان را که وفا خوانی آن مکر و فسون باشد
آن جای که عشق آمد جان را چه محل باشد
هر عقل کجا پرد آن جا که جنون باشد
سیمرغ دل عاشق در دام کجا گنجد
پرواز چنین مرغی از کون برون باشد
بر گرد خسان گردد چون چرخ دل تاری
آن دل که چنین گردد او را چه سکون باشد
جام می موسی کش شمس الحق تبریزی
تا آب شود پیشت هر نیل که خون باشد
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۶۰۹
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۸
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۸
ننگ عالم شدن از بهر تو ننگی نبود
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۸
با دل مرده دلان حاجت جنگی نبود
عشق شیرینی جانست و همه چاشنی است
چاشنی و مزه را صورت و رنگی نبود
عشق شاخیست ز دریا که درآید در دل
جای دریا و گهر سینه تنگی نبود
ساحل نفس رها کن به تک دریا رو
کاندر این بحر تو را خوف نهنگی نبود
صورت هر دو جهان جمله ز آیینه عشق
بنماید چو که بر آینه زنگی نبود
کار روبه نبود عشق که هر روبه را
حمله شیر نر و کبر پلنگی نبود
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۷۹۸
آنک بیباده کند جان مرا مست کجاست
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۱۲
و آنک بیرون کند از جان و دلم دست کجاست
و آنک سوگند خورم جز به سر او نخورم
و آنک سوگند من و توبهام اشکست کجاست
و آنک جانها به سحر نعره زنانند از او
و آنک ما را غمش از جای ببردهست کجاست
جان جانست وگر جای ندارد چه عجب
این که جا میطلبد در تن ما هست کجاست
غمزه چشم بهانهست و زان سو هوسیست
و آنک او در پس غمزهست دل خست کجاست
پرده روشن دل بست و خیالات نمود
و آنک در پرده چنین پرده دل بست کجاست
عقل تا مست نشد چون و چرا پست نشد
و آنک او مست شد از چون و چرا رست کجاست
#مولانا
- دیوان شمس
- غزلیات
- غزل شمارهٔ ۴۱۲
تو ، تا دوری ز من ، جانا ،،، چنین ، بی جان ، همی گَردم ،
چو در چرخم در آوردی ،،، به گِردت ، زان ، همی گَردم ،
چو باغِ وصل ، خوشبویَم ،،، چو آبِ صاف در جویَم ،
چو احسان است هر سویَم ،،، در این احسان ، همی گَردم ،
مرا ، افتاد کارِ خوش ، زهی کار و شکارِ خوش ،
چو بادِ نوبهارِ خوش ، درین بُستان ، همی گَردم ،
چه جایِ باغ و بوستانش؟ ،،، که ، نفروشم به صد جانش ،
شدم من گویِ میدانش ، درین میدان ، همی گَردم ،
#مولانا
چو در چرخم در آوردی ،،، به گِردت ، زان ، همی گَردم ،
چو باغِ وصل ، خوشبویَم ،،، چو آبِ صاف در جویَم ،
چو احسان است هر سویَم ،،، در این احسان ، همی گَردم ،
مرا ، افتاد کارِ خوش ، زهی کار و شکارِ خوش ،
چو بادِ نوبهارِ خوش ، درین بُستان ، همی گَردم ،
چه جایِ باغ و بوستانش؟ ،،، که ، نفروشم به صد جانش ،
شدم من گویِ میدانش ، درین میدان ، همی گَردم ،
#مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوست چو در چاه بُوَد چَه خوشست
دوست چو بالاست به بالا خوشست
عکس در آیینه اگر چه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوشست...
#مولانا
دوست چو بالاست به بالا خوشست
عکس در آیینه اگر چه نکوست
لیک خود آن صورت احیا خوشست...
#مولانا