چشم عاشق خاک کوی دلستان بیند به خواب
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب
#صائب_تبریزی
هر چه هر کس در نظر دارد، همان بیند به خواب
گل که در بیداری دولت غم بلبل نخورد
ناله مستانه اش را در خزان بیند به خواب
#صائب_تبریزی
مهـــر را در چشم تنگ ذره نور دیگرست
بحـر را در تنگنای قطـــره شور دیگرست
هرسیه چشمی چوآهو کی کندمارا شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غــــرور دیگرست
#صائب_تبریزی
بحـر را در تنگنای قطـــره شور دیگرست
هرسیه چشمی چوآهو کی کندمارا شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غــــرور دیگرست
#صائب_تبریزی
چه خوش است ناله من به نوا رسیده باشد
دل پاشکسته من به دوا رسیده باشد
نفس آن زمان بر آرم به فراغت از ته دل
که غبار هستی من به هوا رسیده باشد
همه روز بیقرام همه شب در انتظارم
که دل رمیده من به کجا رسیده باشد
به کسی بود مسلم سفر دیار وحدت
که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد
پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد
به دلیل عقل زاهد به کجا رسیده باشد
اثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابد
واگر آبگینه دل به صفا رسیده باشد
به کجا رسیده باشد تک و پوی عقل ناقص
چو به کنه رای کوری ز عصا رسیده باشد
کسی آگهست صائب زتب نهانی من
که به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد
#صائب_تبریزی
.
دل پاشکسته من به دوا رسیده باشد
نفس آن زمان بر آرم به فراغت از ته دل
که غبار هستی من به هوا رسیده باشد
همه روز بیقرام همه شب در انتظارم
که دل رمیده من به کجا رسیده باشد
به کسی بود مسلم سفر دیار وحدت
که درون خانه باشد همه جا رسیده باشد
پر جبرئیل اینجا گره شکست دارد
به دلیل عقل زاهد به کجا رسیده باشد
اثر جمال یوسف ز جبین گرگ تابد
واگر آبگینه دل به صفا رسیده باشد
به کجا رسیده باشد تک و پوی عقل ناقص
چو به کنه رای کوری ز عصا رسیده باشد
کسی آگهست صائب زتب نهانی من
که به مغز استخوانها چو هما رسیده باشد
#صائب_تبریزی
.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍂 🍂🍂
سربهم آورده دیدم برگهای غنچه را
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
نیست صائب کمتر از منزل حضور راه عشق
کافرم در راه اگر از منزلم آمد به یاد
#صائب_تبریزی
سربهم آورده دیدم برگهای غنچه را
اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد
نیست صائب کمتر از منزل حضور راه عشق
کافرم در راه اگر از منزلم آمد به یاد
#صائب_تبریزی
🕊
🍀
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
#صائب_تبریزی
🍀
یک بار بی خبر به شبستان من درآ
چون بوی گل، نهفته به این انجمن درآ
از دوریت چو شام غریبان گرفتهایم
از در گشادهروی چو صبح وطن درآ
مانند شمع، جامهٔ فانوس شرم را
بیرون در گذار و به این انجمن درآ
دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است
بند قبا گشوده به آغوش من درآ
آیینه را ز صحبت طوطی گزیر نیست
ای سنگدل به صائب شیرینسخن درآ
#صائب_تبریزی
فقیران را به چوب منع از درگاه خود راندن
به شمع دولت بیدار باشد دامن افشاندن
مگردان روی گرم از دوستان تا دولتی داری
که از یک شمع روشن می توان صد شمع گیراندن
به خاموشی ز زخم خصم بد گوهر مشو ایمن
که آب تیغ طوفان می کند در وقت خواباندن
دهد هر کس به ریزش دست خود در زندگی عادت
به نقد جان به آسانی تواند دست افشاندن
بپوشان دیده از خود، در حریم وصل محرم شو
که با دریا یکی گردد حباب از چشم پوشاندن
ز دل زنگار غفلت می زداید صحبت پاکان
که در گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندن
دل بی تاب دارد دور باش خانه زاد از خود
مروت نیست ما را چون سپند از بزم خود راندن
لطیف افتاده است از بس که آن سیمین بدن صائب
خط نارسته را زان صفحه رومی توان خواندن
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۶۲۰۵
به شمع دولت بیدار باشد دامن افشاندن
مگردان روی گرم از دوستان تا دولتی داری
که از یک شمع روشن می توان صد شمع گیراندن
به خاموشی ز زخم خصم بد گوهر مشو ایمن
که آب تیغ طوفان می کند در وقت خواباندن
دهد هر کس به ریزش دست خود در زندگی عادت
به نقد جان به آسانی تواند دست افشاندن
بپوشان دیده از خود، در حریم وصل محرم شو
که با دریا یکی گردد حباب از چشم پوشاندن
ز دل زنگار غفلت می زداید صحبت پاکان
که در گوهر نگردد سبز، رنگ آب از ماندن
دل بی تاب دارد دور باش خانه زاد از خود
مروت نیست ما را چون سپند از بزم خود راندن
لطیف افتاده است از بس که آن سیمین بدن صائب
خط نارسته را زان صفحه رومی توان خواندن
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۶۲۰۵
بگذر از ناز و برون آی ز پیراهن شرم
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بنده نواز آمدهای
#صائب_تبریزی
که عجب تنگ در آغوش نیاز آمدهای
آنقدر باش که من از سر جان برخیزم
چون به غمخانهام ای بنده نواز آمدهای
#صائب_تبریزی
از سر کوی تو گر عزم سفر میداشتم
میزدم بر بخت خود پایی که برمیداشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
میزدم بر سینه هر سنگی که برمیداشتم
زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
میشدم دیوانه گر از خود خبر میداشتم
دل چو خون گردید، بیحاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمیداشتم
میربودندم ز دست و دوش هم دردیکشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر میداشتم
میفشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر میداشتم
جیب و دامان فلک پر میشد از گفتار من
در سخن صائب همآوازی اگر میداشتم
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۰۲
میزدم بر بخت خود پایی که برمیداشتم
داشتم در عهد طفلی جانب دیوانگان
میزدم بر سینه هر سنگی که برمیداشتم
زندگی را بیخودی بر من گوارا کرده است
میشدم دیوانه گر از خود خبر میداشتم
دل چو خون گردید، بیحاصل بود تدبیرها
کاش پیش از خون شدن دل از تو برمیداشتم
میربودندم ز دست و دوش هم دردیکشان
چون سبو دست طلب گر زیر سر میداشتم
میفشاندم آستین بر رنگ و بوی عاریت
زین چمن گر چون خزان برگ سفر میداشتم
جیب و دامان فلک پر میشد از گفتار من
در سخن صائب همآوازی اگر میداشتم
#صائب_تبریزی
- غزل شمارهٔ ۱۰۲