معرفی عارفان
1.26K subscribers
35K photos
12.9K videos
3.24K files
2.8K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
شکوفه هایی
دمیده در فلق شیر رنگ
شکوفه هایی در آرامش ملال سحرگاه
دلا بلند شو از خواب نرم عاطفه ها
دلا ! بلند شو از خواب آب می
گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
که از کدورت خون شبانه ی شرقی
که از کدورت زخم شهیدهای شبانه
گرفته آینه در دست دوردست آینه گردان آفتاب می گذرد
و لخت دیگر
هرگز ندیده ای آخر
خون از سراب می گذرد
دلا بلند شو از خواب
نگاه کن به تقلای سایه های
حاشیه ی دشت
به آن سوار غریب
آن پیمبر آگاه
که باز در فلق سرب رنگ آب گذشت

#منوچهر_آتشی
#سواری_در_فلق
#دیدار_در_فلق
............
ما
هفت تن
جمعیت عظیم ایالت عشق
در جستجوی شاهی
از دودمان عشاق
راهی شدیم
.......
از عزلت تمام جزیره ها
از غربت تمام
بیابانها
و انزوای هر غار
بگذشتیم
.............
از جاده قدیمترین کتب
پیران هردیاری را پرسیدیم
به مخنقای مدفون هر ویرانه
سر زدیم
با قلعه های ممنوع
پیوستیم
در کوهسار پر خطر
در لانه ی پلنگان
بیتوته کردیم
از جاده های بز
رو
لغزیدیم
اما تمام ریش سفیدان
و آیینه ی مقعر صدها قاف
و الواح بس کتیبه ی مکشوف
و عابدان زاویه ی اعتکاف
نام عشیره های کهن
و دودمان های کهن تر را
از یاد برده بودند
.............
گفتند
شعر !
اما
شعر
با آنکه باغ وحشی بود از
عشاق
جز نام هایی مبهم
یا وصف جانورهایی
که جلوه ی غریزه اشان را
با یاوه نام عشق نهاده اند
دردی دوا نمی کرد از ما
..........
تاریخ
نیز تذکره ای غمناک
می داد از قبیله ی عشاق
نه نوه نه نبیره
جز سرگذشت تلخ و تنهایی
بر جا نمانده از این
تیره
از جاده ی قدیم روایت
رفتیم
پیران هر دیاری را
پرسیدیم
به ملتقای محو هزاران رد آهو
که هر کدام
از اخنقای دامی
می شد آغاز
و جمله باز
به مخنقای دامی دیگر
بزرگتر
می انجامید
بگذشتیم
ما
هفت تن
جمعیت عظیم ایالت عشق
شوریده رنگ و نومید
با تیشه ی سترگ فرهاد
و نعل اسب مجنون
برگشتیم
و... آخر تمام تکاپو ها
تدبیر بی سرانجامی را
به مشورت نشستیم

#منوچهر_آتشی
#سیمرغ
#دیدار_در_فلق
ارواح
از باد ها پیاده شدند
وقتی که باد می خواند
از کومه های ساحلی مغشوش
شاید حکایتی
با بادهای وحشی باشد
که می تواند برکت را
بیشتر
به کلبه های ساحلی ارزانی دارد
شاید
با بادها حکایت تلخی ست
که می تواند یکباره
انبوه ماهیان را
مرده به روی آب برانگیزد
شاید از بادها
مردی بزرگ
مردی نجات دهنده برخیزد
شاید
با بادها حکایتی ست
شاید که بادها
بادند

#منوچهر_آتشی
#شاید
#دیدار_در_فلق
دلا ! چوپان پیر بادها برخیز
دلا ! اشتر چران ابرهای وحشی نازا
که
غافل می گریزند از فراز چشم های خالی چاها
دلا ! آواره گردا ! فایز غربت گریز لول دشتستان
بیابانی کن آشفته حالان بیابانی
بیابانزاد شوخ
اینک خیابانگرد بی پروا
طنین شروه های دختران هیمه چین آنک
ترا می خواند از گزدان دلا
ولی دیگر دل آن نیست
ولی دیگر دل آن چوپان تنها نیست
که با آهنگ غمناک نی اش بزهای تنها نیست
که با آهنگ غمناک نی اش بزهای بازیگوش
علف را در سکوتی غیر حیوانی به کام آرند
و از روی زمین سر سوی او بزغاله های خسته بردارند
و قوچ پیر پیشاهنگ
چمان با زنگ سنگینش
کنار صخره همراهی کند
آهنگ چوپان را
دل اکنون چار میخ چارراههای غریب شهر
دل اکنون جوی گند کوچه های شهر
دل اکنون کهنه سندان هزار آهنگر نفرت
دل اکنون میوه خونین نخلی تشنه و مسموم
بلی دل دیگر آن دل نیست

#منوچهر_آتشی
#شروه
#دیدار_در_فلق
بیا سرریز کن ای خون از این نی
که بزهای جوان را
علفهای جوان تر می دهد از ریشه ها پرواز
که می راند غرور سخت چوپان را
میان دره ها و دشت های
باز

که گرگ تشنه را پای هجوم از دخمه می بندد
که راه سنگلاخ خستگی را می کند هموار
بیا سرریز کن ای نغمه از این نی
که صبح از لای زنبق ها بجوشد
که مرغ تشنه نور
برآید سینه مال از دره شب
و از آبشخور گل جرعه ای نوشد

بیا سرریز کن ای خون
میان کوچه
های خسته شهر
کنار پنجره های گشاده
به هر جایی که دستی شاخه ی نیلوفری را
به سوی کوچه ی خاموشی پندار
به گلدان سفالینی نهاده

بیا پر باز کن ای خون سرخ آواز
بیا پرواز
فراز چارراها و خیابانهای شب بگذر
و نتهای بلند نبض مستم را
به سیم حامل پس کوچه
های یادها بنواز

بیا سرریز کن ای خون
بیا تا باز در میخانه ها بوی شراب و چرک و چربی و غریو خنده ی مستان
شب بی نعره را سنگین کند تا مستی بی نعره را دیگر براندازد

بیا تا کوچه ها باز از طنین گام مستان های هو گیرد
بیا تا پنجره ها پلک بیدار همیشه ی لحظه دیدار ها
باشد
بیا تا عشق ها چون روزگاران کهن انگیزه ی خشم و خطر گردد
و میدان ها دوباره عرصه میعادهای تازه تر گردد
یکی با خاک درغلتد
یکی از خاک برخیزد
که دختر ها تماشا را
گلوبند گلوی خویش بفشارند
که دختر ها تمام قلبشان را در نگاه تشنه بگذارند
که
دخترها دوباره گیسوی انبوهشان ویران شود بر کوهه های زین
دلا ! پوسید دنیا خون مردان شد کثیف از الکل و افیون
نخواهی جست دیگر دل نخواهی دید دیگر خون
دلا گندید دیگر خون گرم زندگی در کوچه های شهر

دلا سرریز کن فریاد خون از هفت بند رگ
دلا فریاد کن دیگر
دلا دیگر ......
دلا دیگر ......
دلا دیگر ......

#منوچهر_آتشی
#شروه
#دیدار_در_فلق
بیدار خواب خاموش
آهوی بی خیال خرامانی
در جلگه های خرم آبم امشب
آب از سرم گذشته است
اما هراس مرگم نیست
من ماهیم
نیلوفری گریزان بر آبم
تصویر ناشکیب درختی
در آبهای خوابم امشب
من
در کوچه باغ خاطره ای دور
فانوس چرب سوزی
دردست خوابگردی غمناکم
شاید
فانوس نیستم من
من آفتابم امشب
بیرونم از مدار خود امشب
هر جا دلم بخواهد
از راه من
کناره شو ای هوشیار
امشب
خرابم
امشب

#منوچهر_آتشی
#شوریده_واری
#دیدار_در_فلق
گم شدم
از رباط ازدحام دوستانم از یگانگی
از دیار و ... شهر ؟ که نداشتم
کوی ؟ هم
کوچه خواب بود
و چراغ های بی شمار
هر کدام
اشاره گر به گوشه ای
سمت اهتزاز من کجاست
با اشاره ها هزار ؟
خانه ام کشتی بر آب بود و خراب
من کجاییم ؟
ماهیم
گم شدم
از دیارم از درخت آسمان من کدام ؟
کو ستاره ام ؟
آفتابم ؟
آفتابه
من کجاییم ؟ کجاست
کشورم شهر کوی کوچه خانه ام ؟
خانه ی شماره ی ... شماره ام کجاست ؟
بی شماره ام
بی شمارگی جواز دفن نیست ؟
گم شدم از کنشتم از کتابم از کتم
گم شدم
از شعاع انتظار سرزنشگر زنم
گم شدم
از توانم از تنم
گم شدم از این و آن
گم شدم از او از آنها
گم شدم از شما ... از تو هم
گم
شدم از دیارم از درختم از اتاق
از اتاق میهنم
از مربع پلاستیک صندلیم
از مربع از مکعب از کره
گم شدم
از خودم
گم شدم

#منوچهر_آتشی
#شوریده_واری_دیکر
#دیدار_در_فلق
گلوله های من امروز با هدف ننشست
هدف پلنگ غریبی بود
که در مسیر گلوله غریب می گردید
پلنگ خسته
دل دلاور از عشق بی نصیبی بود

#منوچهر_آتشی
#شکار
#دیدار_در_فلق
یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟

#منوچهر_آتشی
#غزل_شهری
#دیدار_در_فلق
بر کنده ی تمام درختان جنگلی
نام ترا به ناخن برکندم
اکنون ترا تمام درختان
با نام می شناسند
نام ترا به گرده ی گور و گوزن
با ناخن
پلنگان بنوشتم
اکنون ترا تمام پلنگان کوه ها
اکنون ترا تمام گوزنان زردموی
با نام می شناسند
دیگر نام ترا تمام درختان
گاه بهار زمزمه خواهند کرد
و مرغ های خوشخوان
صبح بهار نام ترا
به جوجه های کوچک خود یاد خواهند داد
ای بی خیال مانده
ز من دوست
دیگر ترا زمین و زمان
از برکت جنون نجیب من
با نام می شناسند
ای آهوی رمنده ی صحرای خاطره
در واپسین غروب بهار
نام مرا به خاطر بسپار

#منوچهر_آتشی
#غزل_کوهی
#دیدار_در_فلق