سلام
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی
صبح بخیر
خشم گرفتن نوشیروان بر بوزرجمهر و بند فرمودنش و پیامهایی که بین نوشیروان و بوزرجمهر محبوس رد و بدل شد :
بفرمود تا : روی ، سندان کنند ،
به دانندهبر ، کاخ ، زندان کنند ،
در آن کاخ بنشست بوزرجمهر ،
بدید آن پُرآژنگ رویِ سپهر ،
یکی خویش بودش ، دلیر و جوان ،
پرستندهٔ شاه نوشیروان ،
شب و روز ، آن خویش ، در کاخ بود ،
بهگفتار ، با شاه گستاخ بود ،
بپرسید یک روز ، بوزرجمهر ،
ز پروردهٔ شاهِ خورشیدچهر ،
که او را ، پرستش همی چون کنی؟ ،
بیاموز ، تا کوشش افزون کنی ،
پرستنده گفت : ای سرِ موبدان ،
چنان دان ، که امروز شاهِ رَدان ،
به بَد سویِ من ،، روی زآنگونه کرد ،
که گفتم سرآمد مرا خواب و خورد ،
چو از خوان برفت ، آب بگذاردم ،
همی زآب ، دستان بیازاردم ،
جهاندار چون گشت با من درشت ،
مرا سست شد ، آب دستان بهمُشت ،
بدو دانشی گفت : آب آر ، خیز ،
چنان هم که بر دستِ شاه ، آب ریز ،
بیاورد مردِ جوان آبِ گرم ،
همی ریخت بر دستِ داننده ، نرم ،
بدو گفت : کاین بار بر دستشوی ،
تو با آبِ جو ، هیچ تندی مجوی ،
چو لب را بیالاید از بوی خوش ،
تو از ریختنِ آب ، دستان بکش ،
پرستنده را ، دل پُر اندیشه گشت ،
بر آن ، تا دگر باره بنهاد طشت ،
بگفتارِ دانا ، فرو ریخت آب ،
نه نرم و ،، نه ، از ریختن پُر شتاب ،
بدو گفت شاه : ای فزاینده مِهر ،
که گفت این ترا؟ ،، گفت : بوزرجمهر ،
مرا اندرین دانش ،، او داد راه ،
که بیند همی ، این ،، جهاندارشاه ،
#بدو گفت : رو ، پیشِ دانا بگوی ،
#کز آن نامور جاه و ، آن آبروی ،
#چرا جُستی از برتری کمتری؟ ،
#به بدگوهر و ، ناسزا داوری؟ ،
پرستنده بشنید و ، آمد دَوان ،
برِ کاخ شد ، تند و خستهروان ،
ز شاه آنچه بشنید ، با وی بگفت ،
چنین یافت زو پاسخ ، اندر نهفت ،
#که جایِ من ، از جایِ شاهِ جهان ،
#فراوان بِه است ، آشکار و نهان ،
پرستنده برگشت و ، پاسخ بِبُرد ،
فراوان بر او ، حال را برشمرد ،
#ز پاسخ ، فراوان برآشفت شاه ،
#وِرا بند فرمود ، تاریکچاه ،
دگرباره پرسید از آن پیشکار ،
که چون دارد آن کمخِرَد روزگار؟ ،
پرستنده آمد ، پُر از آب چهر ،
بگفت آن سخنها به بوزرجمهر ،
#چنین داد پاسخ بدو ، نیکخواه ،
#که روزِ من ، آسانتر از روزِ شاه ،
فرستاده برگشت و ، آمد چو باد ،
همه پاسخش ، کرد بر شاه ، یاد ،
ز پاسخ برآشفت و ، شد چون پلنگ ،
ز آهن ، تنوری بفرمود تنگ ،
ز پیکان و ، از میخ ، گِرد اندرش ،
هم از بندِ آهن ، نهفته سرش ،
نبُد روزش آرام و ،، شب ، جایِ خواب ،
تنش ، پُر ز سختی ،، دلش ، پُر ز تاب ،
#چهارم چنین گفت با پیشکار : ،
#که پیغام ، بگذار و ،، پاسخ بیار ،
#بگویَش ، که چون بینی اکنون تنت؟ ،
#که از میخِ تیز است ، پیراهنت؟ ،
پرستنده آمد ، بداد آن پیام ،
که بشنید از آن مهترِ خویشکام ،
#چنین داد پاسخ ، بهمردِ جوان ،
#که روزم ، بِه از روزِ نوشیروان ،
چو برگشت و پاسخ بیاورد مرد ،
ز گفتار ، شد شاه را ،، روی ، زرد ،
ز ایوان ، یکی راستگوی ، برگزید ،
که گفتارِ دانا ، بداند شنید ،
یکی با فرستاده ، شمشیرزن ،
که دژخیم بود ، اندر آن انجمن ،
#که رو ، بَد تن و ، بختِ بَد را ، بگوی ،
#که گر پاسخت را بُوَد رنگ و بوی ،
#وگر نیست ، دژخیم با تیغِ تیز ،
#نماید ترا گردشِ رستخیز ،
#که گفتی : که زندان ، بِه از تختِ شاه ،
#هم ، از میخ و ، صندوق و ،، هم ، بند و چاه ،
فرستاده آمد ، برِ مردِ راد ،
پیامِ سپهدار کسری بداد ،
بِدان پاکدل ، گفت بوزرجمهر : ،
که ننمود هرگز به ما ،، بخت ، چهر ،
#نه این پای دارد به گردش ،، نه آن ،
#سرآید همه نیک و بَد ، بیگمان ،
#چه با گنج و تخت و ،، چه با رنجِ سخت ،
#ببندیم هرگونه ، ناچار ، رَخت ،
#ز سختی گذر کردن ، آسان بُوَد ،
#دلِ تاجداران ، هراسان بُوَد ،
خِرَدمند و دژخیم ، بازآمدند ،
برِ شاهِ گردنفراز آمدند ،
شنیده ، بگفتند با شهریار ،
بترسید شاه ، از بَدِ روزگار ،
بهایوانش بُردند ، از آن تَنگجای ،
به دستوریِ پاکدل رهنمای ،
#فردوسی