روزی عارفی، مردم را به دور خود جمع کرده بود و از خدا برایشان سخن میگفت برایشان از شریعت و طریقت و معرفت و حقیقت سخن می گفت.
او مردم را آماده میکرد برای پاسخ به سوالهایی که حضرت حق از آنها در مورد حیاتشان، در مورد دوستیهایشان، در مورد عبادت هایشان، نماز و روزههایشان و... خواهد پرسید
درویشی که از آنجا می گذشت
رو به جماعت کرد و گفت:
حضرت حق این همه را نمی پرسد
فقط یک سوال میپرسد و این است:
#من با تو بودم تو با که بودی
او مردم را آماده میکرد برای پاسخ به سوالهایی که حضرت حق از آنها در مورد حیاتشان، در مورد دوستیهایشان، در مورد عبادت هایشان، نماز و روزههایشان و... خواهد پرسید
درویشی که از آنجا می گذشت
رو به جماعت کرد و گفت:
حضرت حق این همه را نمی پرسد
فقط یک سوال میپرسد و این است:
#من با تو بودم تو با که بودی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#من هر نفسم
بر نفسِ نازِ تو بند است...
#باصدای دلنشین ابراهیم اسماعیل زاده
بر نفسِ نازِ تو بند است...
#باصدای دلنشین ابراهیم اسماعیل زاده
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
دانه ما در ضمیر خاک بودی کاشکی
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
یا چو سر زد در زمان دهقان درودی کاشکی
آن که آخر سر به صحرا داد بی بال و پرم
روز اول این قفس را در گشودی کاشکی
هر چه از دل می خورم از روزیم کم می کنند
#در #حریم #سینه #من #دل #نبودی #کاشکی
آن که منع ما ز پرواز پریشان می کند
فکر آب و دانه ما می نمودی کاشکی
دست چون افتاد خالی، همت عالی بلاست
آنچه دارم در نظر در دست بودی کاشکی
تلخی از دریای بی گوهر کشیدن مشکل است
دیده را هم غمزه اش با دل ربودی کاشکی
می گشاید چشم بر روی تو پیش از آفتاب
چشم ما هم طالع آیینه بودی کاشکی
لب گشودم، غوطه در اشک پشیمانی زدم
گلبن من تا قیامت غنچه بودی کاشکی
آن که می ریزد به راه آشنایان خار منع
سبزه بیگانه را اول درودی کاشکی
آینه سطحی است، غور حسن نتواند نمود
پیش چشم ما نقاب از رخ گشودی کاشکی
آن که درد غیر را پیش از شنیدن چاره کرد
شمه ای صائب ز درد ما شنودی کاشکی
#صائب
معرفی عارفان
فلکا ،، نه پادشاهی؟ ، نه که خاک ، بندهی توست؟ ، تو ، چرا به خدمتِ او ، شب و روز ، در هوایی؟ ، فلکم جواب گوید : ، که کسی تُهی نپویَد ، که اگر کَهی بِپَرَّد ، بُوَد آن ، ز کهربایی ، #مولانا
سخنم خورِ فرشتهست ،
من اگر سخن نگویم ،
مَلکِ گرسنه ، گوید : ،
که بگو ،، خمُش چرایی؟ ،
تو نه از فرشتگانی ،
خورشِ مَلَک چه دانی؟ ،
چه کنی تُرنگبین را؟ ،
تو حریفِ گَندنایی ،
تو چه دانی این ابا را؟ ،
که ز مطبخِ دماغ است؟ ،
که خدا کند در آن جا ،
شب و روز ،، کدخدایی ،
#مولانا
#سخنم_خور_فرشتهست ،
#من_اگر_سخن_نگویم ،
#ملک_گرسنه_گوید : ،
#که_بگو_خمش_چرایی؟ ،
من اگر سخن نگویم ،
مَلکِ گرسنه ، گوید : ،
که بگو ،، خمُش چرایی؟ ،
تو نه از فرشتگانی ،
خورشِ مَلَک چه دانی؟ ،
چه کنی تُرنگبین را؟ ،
تو حریفِ گَندنایی ،
تو چه دانی این ابا را؟ ،
که ز مطبخِ دماغ است؟ ،
که خدا کند در آن جا ،
شب و روز ،، کدخدایی ،
#مولانا
#سخنم_خور_فرشتهست ،
#من_اگر_سخن_نگویم ،
#ملک_گرسنه_گوید : ،
#که_بگو_خمش_چرایی؟ ،
#عشق قدیمی ترین و پابرجاترین
سنت روی زمین است
#عاشق رانده می شود
اما نمی راند
#عاشق آزار می بیند
اما آزارش به مورچه هم نمی رسد
#عاشق که شدی می فهمی
دلت به کیسه ای مخملی تبدیل می شود
درونش گلوله ای ابریشمی
با این دلِ نازک نمی توانی کسی را برنجانی
به صف عشاق می پیوندی
نترس
در #عشق که فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله های ذهنی دود می شود و میرود به هوا
از آن نقطه به بعد چیزی به نام #من نمی ماند
تمامِ منیّت می شود صفری بزرگ
آن جا نه شریعت می ماند، نه طریقت، نه معرفت
فقط و فقط #حقیقت است که می ماند
#الیف_شافاک
ملت_عشق
سنت روی زمین است
#عاشق رانده می شود
اما نمی راند
#عاشق آزار می بیند
اما آزارش به مورچه هم نمی رسد
#عاشق که شدی می فهمی
دلت به کیسه ای مخملی تبدیل می شود
درونش گلوله ای ابریشمی
با این دلِ نازک نمی توانی کسی را برنجانی
به صف عشاق می پیوندی
نترس
در #عشق که فنا شوی تعاریف ظاهری و مقوله های ذهنی دود می شود و میرود به هوا
از آن نقطه به بعد چیزی به نام #من نمی ماند
تمامِ منیّت می شود صفری بزرگ
آن جا نه شریعت می ماند، نه طریقت، نه معرفت
فقط و فقط #حقیقت است که می ماند
#الیف_شافاک
ملت_عشق
من کولی ز قافله وامانده ام
واماندگان قافله ی خواب ها
در یورت بی هیاهوی من می رقصند
روح غریب مجنون هر شب
با آهوان خسته ی بسیارش
در بی حصار خلوت من خواب می کند
وز چشمه سار روشن رویایش
نخل خیال خرم لیلی را
سیراب می کند
در هر غروب غمگین فرهاد
با بازوان خسته و پیشانی شکسته
از شیب سنگلاخی گلگون بیستون
تا سایه سار جلگه سرازیر می شود
شب از طلوع تیشه ی او چشمه گاه نور
و دره های تشنه پر از شیر می شود
در چشم من حکایت سرکشتگی
و قصرهای سوخته را می بیند
آنگاه
با آرزوی تلخی کام خویش
و کامیابی شیرین
دستان استوارش را
مثل منار باز بر افلاک می کند
من کولیم
سرگشته ی تمام بیابان ها
و عاشق تمام بیابان ها
با چادر سیاهم بردوش
در کوچ جاودانم
از گوشه های دست نخورده
از
تنگه های ژرف نشنیده بانگ زنگ
از قصه های شیرین با گوش دیگران
از سنگ از سراب
افسانه های تازه می خوانم
ای برگ های سبز
دست مرا شفا بدهید
تا بوته های نور و طراوت را
در غارهای وحشت و خاموشی
به رشد آفتابی خویش
یاری کنم
ای آبهای
روشن
چشم مرا شفا بدهید
تا از سراب های فریب آور
سرچشمه های روشن پاکی را
جاری کنم
#منوچهر_آتشی
#من_کولی
#دیدار_در_فلق
واماندگان قافله ی خواب ها
در یورت بی هیاهوی من می رقصند
روح غریب مجنون هر شب
با آهوان خسته ی بسیارش
در بی حصار خلوت من خواب می کند
وز چشمه سار روشن رویایش
نخل خیال خرم لیلی را
سیراب می کند
در هر غروب غمگین فرهاد
با بازوان خسته و پیشانی شکسته
از شیب سنگلاخی گلگون بیستون
تا سایه سار جلگه سرازیر می شود
شب از طلوع تیشه ی او چشمه گاه نور
و دره های تشنه پر از شیر می شود
در چشم من حکایت سرکشتگی
و قصرهای سوخته را می بیند
آنگاه
با آرزوی تلخی کام خویش
و کامیابی شیرین
دستان استوارش را
مثل منار باز بر افلاک می کند
من کولیم
سرگشته ی تمام بیابان ها
و عاشق تمام بیابان ها
با چادر سیاهم بردوش
در کوچ جاودانم
از گوشه های دست نخورده
از
تنگه های ژرف نشنیده بانگ زنگ
از قصه های شیرین با گوش دیگران
از سنگ از سراب
افسانه های تازه می خوانم
ای برگ های سبز
دست مرا شفا بدهید
تا بوته های نور و طراوت را
در غارهای وحشت و خاموشی
به رشد آفتابی خویش
یاری کنم
ای آبهای
روشن
چشم مرا شفا بدهید
تا از سراب های فریب آور
سرچشمه های روشن پاکی را
جاری کنم
#منوچهر_آتشی
#من_کولی
#دیدار_در_فلق
در نظربازیِ ما ، بیخبران حیرانند ،
من چُنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند ،
#من_چنینم_که_نمودم_دگر_ایشان_دانند ،
عاقلان ، نقطهٔ پرگارِ وجودند ، ولی ،
عشق داند ، که در این دایره ، سرگردانند ،
جلوهگاهِ رخِ او ، دیدهٔ من تنها ، نیست ،
ماه و خورشید ، همین آینه میگردانند ،
عهدِ ما ، با لبِ شیریندهنان ، بست خدا ،
ما همه بنده و ،،، این قوم ، خداوندانند ،
مُفلِسانیم و ، هوایِ مِی و مُطرب ، داریم ،
آه ، اگر خرقهٔ پشمین ، به گِرو نَسْتانند ،
وصلِ خورشید ، به شبپَرِّهٔ اَعْمی ، نرسد ،
که در آن آینه ، صاحبنظران ، حیرانند ،
لافِ عشق و ، گِلِه از یار؟ ،،، زَهی لافِ دروغ ،
عشقبازانِ چُنین ، مستحقِ هجرانند ،
مگرم چشمِ سیاهِ تو ، بیاموزد کار ،
ورنه ، مستوری و مستی ، همه کس نَتْوانند ،
گر ، به نُزهَتگَهِ ارواح ، بَرَد بویِ تو ، باد ،
عقل و جان ، گوهرِ هستی ، به نثار افشانند ،
زاهد ، ار رندیِ حافظ نکند فهم ،،، چه شد؟ ،
دیو ، بُگْریزَد از آن قوم ،،، که قرآن خوانند ،
#دیو_بگریزد_از_آن_قوم_که_قرآن_خوانند ،
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما ، مُغبَچِگان ،
بعد از این ، خرقهٔ صوفی ، به گِرو نَسْتانند ،
#حافظ
من چُنینم که نمودم ، دگر ایشان دانند ،
#من_چنینم_که_نمودم_دگر_ایشان_دانند ،
عاقلان ، نقطهٔ پرگارِ وجودند ، ولی ،
عشق داند ، که در این دایره ، سرگردانند ،
جلوهگاهِ رخِ او ، دیدهٔ من تنها ، نیست ،
ماه و خورشید ، همین آینه میگردانند ،
عهدِ ما ، با لبِ شیریندهنان ، بست خدا ،
ما همه بنده و ،،، این قوم ، خداوندانند ،
مُفلِسانیم و ، هوایِ مِی و مُطرب ، داریم ،
آه ، اگر خرقهٔ پشمین ، به گِرو نَسْتانند ،
وصلِ خورشید ، به شبپَرِّهٔ اَعْمی ، نرسد ،
که در آن آینه ، صاحبنظران ، حیرانند ،
لافِ عشق و ، گِلِه از یار؟ ،،، زَهی لافِ دروغ ،
عشقبازانِ چُنین ، مستحقِ هجرانند ،
مگرم چشمِ سیاهِ تو ، بیاموزد کار ،
ورنه ، مستوری و مستی ، همه کس نَتْوانند ،
گر ، به نُزهَتگَهِ ارواح ، بَرَد بویِ تو ، باد ،
عقل و جان ، گوهرِ هستی ، به نثار افشانند ،
زاهد ، ار رندیِ حافظ نکند فهم ،،، چه شد؟ ،
دیو ، بُگْریزَد از آن قوم ،،، که قرآن خوانند ،
#دیو_بگریزد_از_آن_قوم_که_قرآن_خوانند ،
گر شوند آگه از اندیشهٔ ما ، مُغبَچِگان ،
بعد از این ، خرقهٔ صوفی ، به گِرو نَسْتانند ،
#حافظ