معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم فردوسی « شاهنامه » « سهراب » بخش ۲۱ ( #قسمت_سوم ) ۳۳ چو برخاست آوازِ کوس ، از دَرَم ، بیامد ، پُر از خون ، دو رُخ ،،، مادرم ، ۳۴ همی ، جانش از رفتنِ من ، بِخَست ، یکی مُهره ، بر بازویِ من ، ببست ، ۳۵…
داستان رستم و سهراب
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_چهارم )
۵۰
ازآنپس بدو گفت کاووس شاه ،
کز ایدر ، هیونی سویِ رزمگاه ،
۵۱
بتازید ، تا کارِ سهراب ، چیست؟ ،
که ، بر شهرِ ایران ، بباید گریست ،
۵۲
اگر ، کشته شد رستمِ جنگجوی ،
از ایران ، که یارَد شدن ، پیشِ اوی؟ ،
۵۳
بباید ،،، چو جمشید ، آواره گشت ،
که بنهیم سر ، جمله در کوه و دشت ،
۵۴
بهانبوه ، زخمی بباید زدن ،
برین رزمگه ، بر نشاید بُدن ،
#بهانبوه = دستهجمعی - تمام لشکریان
۵۵
چو ، آشوب برخاست از انجمن ،
چنین گفت سهراب با پیلتن : ،
۵۶
که اکنون ، چو روزِ من ، اندر گذشت ،
همه کارِ تُرکان ، دگرگونه گشت ،
۵۷
همه ، مهربانی بِدان کن ، که شاه ،
سویِ جنگِ توران ( تُرکان ) ، نرانَد سپاه ،
۵۸
که ایشان ، هم از بهرِ من ( ز بهرِ مرا ) جنگجوی ،
سویِ مرزِ ایران ، نهادند روی ،
۵۹
نباید که بینند رنجی ، به راه ،
مکن جز بهنیکی ، در ایشان نگاه ،
۶۰
بَسی روز را ، داده بودم نوید ،
بَسی کرده بودم ، ز هر در ، امید ،
۶۱
بگفتم : اگر زنده بینم پدر ،
بهگیتی ، نمانَم یکی تاجور ،
#نمانم = باقی نگذارم
۶۲
چه دانستم ای پهلوِ نامور ،
که ، باشد روانم ، به دستِ پدر؟ ،
۶۳
درین دژ ، دلیری به بندِ منست ،
گرفتارِ خَمّ کمندِ منست ،
۶۴
بَسی ، زو ، نشانِ تو ، پرسیدهام ،
همی ، بُد خیالِ تو ،،، در دیدهام ،
۶۵
جز آن بود ، یکسر سخنهای اوی ،
ازو ، بازمانَد تُهی ، جایِ اوی ،
۶۶
چو گشتم ز گفتارِ او ، ناامید ،
شدم ،،، لاجرم تیره ،،، روزِ سپید ،
#شدم = شد مرا - مرا شد
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇
#کشته_شدن_سهراب_به_دست_رستم
فردوسی « شاهنامه » « سهراب »
بخش ۲۱
( #قسمت_چهارم )
۵۰
ازآنپس بدو گفت کاووس شاه ،
کز ایدر ، هیونی سویِ رزمگاه ،
۵۱
بتازید ، تا کارِ سهراب ، چیست؟ ،
که ، بر شهرِ ایران ، بباید گریست ،
۵۲
اگر ، کشته شد رستمِ جنگجوی ،
از ایران ، که یارَد شدن ، پیشِ اوی؟ ،
۵۳
بباید ،،، چو جمشید ، آواره گشت ،
که بنهیم سر ، جمله در کوه و دشت ،
۵۴
بهانبوه ، زخمی بباید زدن ،
برین رزمگه ، بر نشاید بُدن ،
#بهانبوه = دستهجمعی - تمام لشکریان
۵۵
چو ، آشوب برخاست از انجمن ،
چنین گفت سهراب با پیلتن : ،
۵۶
که اکنون ، چو روزِ من ، اندر گذشت ،
همه کارِ تُرکان ، دگرگونه گشت ،
۵۷
همه ، مهربانی بِدان کن ، که شاه ،
سویِ جنگِ توران ( تُرکان ) ، نرانَد سپاه ،
۵۸
که ایشان ، هم از بهرِ من ( ز بهرِ مرا ) جنگجوی ،
سویِ مرزِ ایران ، نهادند روی ،
۵۹
نباید که بینند رنجی ، به راه ،
مکن جز بهنیکی ، در ایشان نگاه ،
۶۰
بَسی روز را ، داده بودم نوید ،
بَسی کرده بودم ، ز هر در ، امید ،
۶۱
بگفتم : اگر زنده بینم پدر ،
بهگیتی ، نمانَم یکی تاجور ،
#نمانم = باقی نگذارم
۶۲
چه دانستم ای پهلوِ نامور ،
که ، باشد روانم ، به دستِ پدر؟ ،
۶۳
درین دژ ، دلیری به بندِ منست ،
گرفتارِ خَمّ کمندِ منست ،
۶۴
بَسی ، زو ، نشانِ تو ، پرسیدهام ،
همی ، بُد خیالِ تو ،،، در دیدهام ،
۶۵
جز آن بود ، یکسر سخنهای اوی ،
ازو ، بازمانَد تُهی ، جایِ اوی ،
۶۶
چو گشتم ز گفتارِ او ، ناامید ،
شدم ،،، لاجرم تیره ،،، روزِ سپید ،
#شدم = شد مرا - مرا شد
بخش ۲۲ : « به گودرز گفت آنزمان پهلوان »
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
ادامه دارد 👇👇👇