Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
صحبت های بسيار جذاب و زیبای استاد #شهرام_ناظری، در مورد #شاهنامه_فردوسی
( نقش #شاهنامه در تاریخ ایران )
اگر شاهنامه نبود، کل ادبیات فارسی در جریانی دیگر سیر میکرد.
همه آثاری که بعد از شاهنامه بوجود آمده، پرتویی از شاهنامه را در خود داشت.
شاهنامه افق بزرگی به روی ادیبان ما باز کرد و برای همین ایران را باید به دو دوره پیش از شاهنامه و بعد از شاهنامه تقسیم کرد.
شاهنامه در دوران بعد از خود تحولات زیادی ایجاد کرد به مردم ایران دل داد و اطمینان داد تا محکم روی پای خود بایستند.
#محمدعلی_اسلامی_ندوشن
به بهانهٔ ۲۵ اردیبهشت - روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم #فردوسی
اگر شاهنامه نبود، کل ادبیات فارسی در جریانی دیگر سیر میکرد.
همه آثاری که بعد از شاهنامه بوجود آمده، پرتویی از شاهنامه را در خود داشت.
شاهنامه افق بزرگی به روی ادیبان ما باز کرد و برای همین ایران را باید به دو دوره پیش از شاهنامه و بعد از شاهنامه تقسیم کرد.
شاهنامه در دوران بعد از خود تحولات زیادی ایجاد کرد به مردم ایران دل داد و اطمینان داد تا محکم روی پای خود بایستند.
#محمدعلی_اسلامی_ندوشن
به بهانهٔ ۲۵ اردیبهشت - روز بزرگداشت حکیم ابوالقاسم #فردوسی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
ـــــــــــــــــ
از تمامِ مشرقزمین؛ فردوسی.
[به بهانهٔ روز ملّی بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی]
محلی که دانشگاه هاروارد و اِمآیتی (MIT) قرار دارد، اکنون، مرکز ثقلِ علمِ کرهٔ زمین است. من در آنجا که پیاده به دفتر کارم در هاروارد میرفتم، میدیدم از سراسر جهان، توریستها میآیند برای تماشای نقطهای که هاروارد و اِمآیتی قرار دارند.
در آنجا، سنگ مرمری هست و روی آن اسم مفاخر بشریّت در تاریخ نقل شده است.
آنجا افلاطون، ارسطو، و... را میبینید.
روی آن سنگ از شاعران، هومر، دانته، شکسپیر و از کل مشرق زمین یعنی چین و هند و عرب و ایران، فقط یک شاعر نوشته شده است: فردوسی.
هیچ کس دیگری نیست. نه عمر خیام، نه جلال الدین مولوی، نه متنبّی، نه ابوتَمّام، نه ابوالعَلای مَعرّی و نه هیچ شاعری از هند، نه هیچ شاعری از چین.
فقط در کنار هومر، دانته و شکسپیر شما آنجا فردوسی را میبینید.
همچه شاعری هیچ ملتی ندارد.
خیلی اهمیت دارد که ما این را بدانیم.
ما خیال میکنیم هر ملتی حماسه دارد و حماسهاش هم در حد ارزش شاهنامه است.
محمدرضا شفیعی کدکنی
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷، دانشگاه تهران
#فردوسی
#شاهنامه
#شفیعی_کدکنی
از تمامِ مشرقزمین؛ فردوسی.
[به بهانهٔ روز ملّی بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی]
محلی که دانشگاه هاروارد و اِمآیتی (MIT) قرار دارد، اکنون، مرکز ثقلِ علمِ کرهٔ زمین است. من در آنجا که پیاده به دفتر کارم در هاروارد میرفتم، میدیدم از سراسر جهان، توریستها میآیند برای تماشای نقطهای که هاروارد و اِمآیتی قرار دارند.
در آنجا، سنگ مرمری هست و روی آن اسم مفاخر بشریّت در تاریخ نقل شده است.
آنجا افلاطون، ارسطو، و... را میبینید.
روی آن سنگ از شاعران، هومر، دانته، شکسپیر و از کل مشرق زمین یعنی چین و هند و عرب و ایران، فقط یک شاعر نوشته شده است: فردوسی.
هیچ کس دیگری نیست. نه عمر خیام، نه جلال الدین مولوی، نه متنبّی، نه ابوتَمّام، نه ابوالعَلای مَعرّی و نه هیچ شاعری از هند، نه هیچ شاعری از چین.
فقط در کنار هومر، دانته و شکسپیر شما آنجا فردوسی را میبینید.
همچه شاعری هیچ ملتی ندارد.
خیلی اهمیت دارد که ما این را بدانیم.
ما خیال میکنیم هر ملتی حماسه دارد و حماسهاش هم در حد ارزش شاهنامه است.
محمدرضا شفیعی کدکنی
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۷، دانشگاه تهران
#فردوسی
#شاهنامه
#شفیعی_کدکنی
زال پدر رستم و رودابه مادر رستم ، همدیگر را ندیده بودند و از وصفی که دیگران از رودابه نزد زال کردند ، زال ندیده عاشق رودابه میشود ، همچنین از وصفی که پدر رودابه از زال نمود ، رودابه نیز ندیده عاشق زال شد و پس از آنکه یکدیگر را دیدند ، با هم چنین پیمان بستند :
عهد بستن زال با رودابه : 👇👇👇
سپهبد چنین گفت با ماهروی ،
که ای سروِ سیمینبر و ، مُشکبوی ،
منوچهر ، چون بِشنَوَد داستان ،
نباشد بِدینکار ، همداستان ،
#منوچهر = پادشاه وقت
همان ، سامِ نیرم ، برآرَد خروش ،
کف اندازد و ، بر من آید بجوش ،
#همان = همینطور ، همچنین
#سام = پدر زال
ولیکن ، سرمایه جان است و تن ،
همان ، خوار گیرم ، بپوشم کفن ،
پذیرفتم از دادگر داورم ،
که هرگز ، ز پیمانِ تو ، نگذرم ،
شَوَم پیشِ یزدان ستایش کنم ،
چو یزدانپرستان ، نیایش کنم ،
مگر ، کو ، دلِ سام و ، شاهِ زمین ،
بشویَد ز خشم و ، ز پیکار و ، کین ،
#کو = که او ( در اینجا مقصود از #کو ، یزدان میباشد )
جهانآفرین ، بشنَوَد گفتِ من ،
مگر ، کآشکارا ، شَوی جفتِ من ،
#کآشکارا = که آشکارا
رودابه نیز چنین عهد میبندد : 👇👇👇
بِدو گفت رودابه : ، من همچنین ،
پذیرفتم از داورِ کیش و دین ،
جهانآفرین ، بر زبانم گوا ،
که بر من ، نباشد کسی پادشا ،
جز از پهلوانِ جهان ، زالِ زر ،
که با تخت و تاج است و ، با نام و فَر ،
همی هر زمان ، مِهرشان بیش بود ،
خِرَد ، دور بُد ،،، آرزو ، پیش بود ،
چنین ، تا سپیده برآمد ز جای ،
تبیره برآمد ز پردهسرای ،
پس ، آن ماه را ،، زال بدرود کرد ،
تنِ خویش ، تار و ،،، برش ، پود کرد ،
سرِ مژه ،، کردند هر دو ، پُر آب ،
زبان برگشادند ، بر آفتاب ،
#زبان برگشادند بر آفتاب = به آفتاب اعتراض کردند
که ای فرّ گیتی ، یکی لَخت نیز ،
نبایست آمد ، چنین در ستیز ،
#فردوسی
#شاهنامه
عهد بستن زال با رودابه : 👇👇👇
سپهبد چنین گفت با ماهروی ،
که ای سروِ سیمینبر و ، مُشکبوی ،
منوچهر ، چون بِشنَوَد داستان ،
نباشد بِدینکار ، همداستان ،
#منوچهر = پادشاه وقت
همان ، سامِ نیرم ، برآرَد خروش ،
کف اندازد و ، بر من آید بجوش ،
#همان = همینطور ، همچنین
#سام = پدر زال
ولیکن ، سرمایه جان است و تن ،
همان ، خوار گیرم ، بپوشم کفن ،
پذیرفتم از دادگر داورم ،
که هرگز ، ز پیمانِ تو ، نگذرم ،
شَوَم پیشِ یزدان ستایش کنم ،
چو یزدانپرستان ، نیایش کنم ،
مگر ، کو ، دلِ سام و ، شاهِ زمین ،
بشویَد ز خشم و ، ز پیکار و ، کین ،
#کو = که او ( در اینجا مقصود از #کو ، یزدان میباشد )
جهانآفرین ، بشنَوَد گفتِ من ،
مگر ، کآشکارا ، شَوی جفتِ من ،
#کآشکارا = که آشکارا
رودابه نیز چنین عهد میبندد : 👇👇👇
بِدو گفت رودابه : ، من همچنین ،
پذیرفتم از داورِ کیش و دین ،
جهانآفرین ، بر زبانم گوا ،
که بر من ، نباشد کسی پادشا ،
جز از پهلوانِ جهان ، زالِ زر ،
که با تخت و تاج است و ، با نام و فَر ،
همی هر زمان ، مِهرشان بیش بود ،
خِرَد ، دور بُد ،،، آرزو ، پیش بود ،
چنین ، تا سپیده برآمد ز جای ،
تبیره برآمد ز پردهسرای ،
پس ، آن ماه را ،، زال بدرود کرد ،
تنِ خویش ، تار و ،،، برش ، پود کرد ،
سرِ مژه ،، کردند هر دو ، پُر آب ،
زبان برگشادند ، بر آفتاب ،
#زبان برگشادند بر آفتاب = به آفتاب اعتراض کردند
که ای فرّ گیتی ، یکی لَخت نیز ،
نبایست آمد ، چنین در ستیز ،
#فردوسی
#شاهنامه
به بربط ، چو بایِست ، برساخت ، رود ،
برآورد ، مازندرانی سُرُود ،
که ، مازندران ، شهرِ ما ، یاد باد ،
همیشه ، بَر و بومَش ، آباد باد ،
که در بوستانش ، همیشه گُل است ،
به کوه اندرون ، لاله و سنبل است ،
هوا ، خوشگوار و ،، زمین ، پُر نگار ،
نه گرم و ، نه سرد و ، همیشه ، بهار ،
نوازنده ، بلبل ،، بهباغ اندرون ،
گرازنده ، آهو ،، بهراغ اندرون ،
همیشه ، نیاساید از جُست و جوی ،
همه ساله ، هر جای ، رنگ است و بوی ،
گلاب است گوئی به جویَش روان ،
همی ، شاد گردد ، ز بویَش ، روان ،
دی و بهمن و ، آذر و فروَدین ،
همیشه ، پُر از لاله بینی زمین ،
همه ساله ، خندان ، لبِ جویبار ،
به هر جای ، بازِ شکاری بهکار ،
سراسر ، همه کشور ، آراسته ،
ز دینار و دیبا ،، و از ، خواسته ،
بتانِ پرستنده ، با تاجِ زر ،
همه ، نامدارانِ زرّینکمر ،
کسی ، کاندر آن بومِ آباد ، نیست ،
به کام ، از دل و جانِ خود ، شاد نیست ،
#شاهنامه
تقدیم به مازندرانیهای عزیز
برآورد ، مازندرانی سُرُود ،
که ، مازندران ، شهرِ ما ، یاد باد ،
همیشه ، بَر و بومَش ، آباد باد ،
که در بوستانش ، همیشه گُل است ،
به کوه اندرون ، لاله و سنبل است ،
هوا ، خوشگوار و ،، زمین ، پُر نگار ،
نه گرم و ، نه سرد و ، همیشه ، بهار ،
نوازنده ، بلبل ،، بهباغ اندرون ،
گرازنده ، آهو ،، بهراغ اندرون ،
همیشه ، نیاساید از جُست و جوی ،
همه ساله ، هر جای ، رنگ است و بوی ،
گلاب است گوئی به جویَش روان ،
همی ، شاد گردد ، ز بویَش ، روان ،
دی و بهمن و ، آذر و فروَدین ،
همیشه ، پُر از لاله بینی زمین ،
همه ساله ، خندان ، لبِ جویبار ،
به هر جای ، بازِ شکاری بهکار ،
سراسر ، همه کشور ، آراسته ،
ز دینار و دیبا ،، و از ، خواسته ،
بتانِ پرستنده ، با تاجِ زر ،
همه ، نامدارانِ زرّینکمر ،
کسی ، کاندر آن بومِ آباد ، نیست ،
به کام ، از دل و جانِ خود ، شاد نیست ،
#شاهنامه
تقدیم به مازندرانیهای عزیز
معرفی عارفان
به بربط ، چو بایِست ، برساخت ، رود ، برآورد ، مازندرانی سُرُود ، که ، مازندران ، شهرِ ما ، یاد باد ، همیشه ، بَر و بومَش ، آباد باد ، که در بوستانش ، همیشه گُل است ، به کوه اندرون ، لاله و سنبل است ، هوا ، خوشگوار و ،، زمین ، پُر نگار ، نه گرم…
تقدیم به مازندرانیها :
👇👇👇👇👇
از دیرباز ، مازندران را جفت بهشت میخواندهاند به شهادت #فردوسی_بزرگ که در شاهنامه از زمانی که تاریخ مدونی از آن زمان در دست نیست و بعضی اینها را افسانه تلقی میکنند .
همی گفت : خُرّم زیاد ، آنک گفت ،
که مازندران را ، بهشتاست جفت ،
* خُرّم زیاد = خُرّم زندگی کند ، شاد زندگی کند
همه شهر ، گویی مگر بتکدهست ،
ز دیبایِ چین ، بر گُل آذین زدهست ،
بتانِ بهشتند ، گویی دُرُست ،
به گلنارشان ، روی رضوان بشُست ،
در جایی دیگر چنین میفرماید :👇👇👇
ببربط ، چو بایست ، برساخت رود ،
برآورد ، مازندرانیسرود ،
که مازندران ، شهرِ ما ، یاد باد ،
همیشه ، بَر و بومش ، آباد باد ،
که در بوستانش ، همیشه گُلست ،
بهکوه اندرون ، لاله و سنبلست ،
هوا ، خوشگوار و ، زمین ، پُرنگار ،
نه گرم و نه سرد و ، همیشه ، بهار ،
نوازنده بلبل ، بهباغ اندرون ،
گرازنده آهو ، بهراغ اندرون ،
همیشه ، نیاساید از جُست و جوی ،
همه ساله ، هر جای ، رنگست و بوی ،
گلابست گویی ، بهجویَش روان ،
همی شاد گردد ز بویَش ، روان ،
👆👆👆
* روان در مصرع اوّل بمعنی جاری و در مصرع دوم بمعنی جان میباشد
دی و بهمن و آذر و فَروَدین ،
همیشه ، پُر از لاله بینی زمین ،
همه ساله ، خندان لبِ جویبار ،
به هر جای ، بازِ شکاری ، به کار ،
کسی کاندران بومِ آباد ، نیست ،
بهکام ، از دل و جانِ خود ، شاد نیست ،
#شاهنامه_حکیم_بزرگ_طوس
#فردوسی_نامدار
👇👇👇👇👇
از دیرباز ، مازندران را جفت بهشت میخواندهاند به شهادت #فردوسی_بزرگ که در شاهنامه از زمانی که تاریخ مدونی از آن زمان در دست نیست و بعضی اینها را افسانه تلقی میکنند .
همی گفت : خُرّم زیاد ، آنک گفت ،
که مازندران را ، بهشتاست جفت ،
* خُرّم زیاد = خُرّم زندگی کند ، شاد زندگی کند
همه شهر ، گویی مگر بتکدهست ،
ز دیبایِ چین ، بر گُل آذین زدهست ،
بتانِ بهشتند ، گویی دُرُست ،
به گلنارشان ، روی رضوان بشُست ،
در جایی دیگر چنین میفرماید :👇👇👇
ببربط ، چو بایست ، برساخت رود ،
برآورد ، مازندرانیسرود ،
که مازندران ، شهرِ ما ، یاد باد ،
همیشه ، بَر و بومش ، آباد باد ،
که در بوستانش ، همیشه گُلست ،
بهکوه اندرون ، لاله و سنبلست ،
هوا ، خوشگوار و ، زمین ، پُرنگار ،
نه گرم و نه سرد و ، همیشه ، بهار ،
نوازنده بلبل ، بهباغ اندرون ،
گرازنده آهو ، بهراغ اندرون ،
همیشه ، نیاساید از جُست و جوی ،
همه ساله ، هر جای ، رنگست و بوی ،
گلابست گویی ، بهجویَش روان ،
همی شاد گردد ز بویَش ، روان ،
👆👆👆
* روان در مصرع اوّل بمعنی جاری و در مصرع دوم بمعنی جان میباشد
دی و بهمن و آذر و فَروَدین ،
همیشه ، پُر از لاله بینی زمین ،
همه ساله ، خندان لبِ جویبار ،
به هر جای ، بازِ شکاری ، به کار ،
کسی کاندران بومِ آباد ، نیست ،
بهکام ، از دل و جانِ خود ، شاد نیست ،
#شاهنامه_حکیم_بزرگ_طوس
#فردوسی_نامدار
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ،
وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ،
#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،
ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،
#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،
نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،
#به نابودنیها ، ندارد امید ،
نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،
#چو از رنج و از بَد ، تنآسان شود ،
ز نابودنیها ، هراسان شود ،
#چو سختیش پیش آوَرَد روزگار ،
شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،
#شاهنامه
وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ،
#نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ،
ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد،
#نه شادی کند زانکه ، نایافته ،
نه گر بگذرد زو ، شود تافته ،
#به نابودنیها ، ندارد امید ،
نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید ،
#چو از رنج و از بَد ، تنآسان شود ،
ز نابودنیها ، هراسان شود ،
#چو سختیش پیش آوَرَد روزگار ،
شود بیش و ،،، سستی نیارد بکار ،
#شاهنامه
معرفی عارفان
خویِ مردِ دانا ، بگوئیم پنج ، وزین پنج عادت ، نباشد بهرنج ، #نخست آنکه ، هرکس که دارد خِرَد ، ندارد غمِ آنکه ، زو بگذرد، #نه شادی کند زانکه ، نایافته ، نه گر بگذرد زو ، شود تافته ، #به نابودنیها ، ندارد امید ، نگوید که بار آوَرَد شاخِ بید…
چو نادان که عادت کند هفت چیز ،
نباشد شگفت ، ار بهرنج است نیز ،
ز نادان که گفتیم هفت است راه ،
#یکی آنکه ، خشم آوَرَد بی گناه ،
#گشاید درِ گنج ، بر ناسزا ،
نه زو مزد یابد ، نه هرگز ، جزا ،
سه دیگر ، بهیزدان بُوَد ناسپاس ،
نباشد خِرَدمند و گیتیشناس ،
چهارم که ، با هرکسی رازِ خویش ،
بگوید ، برافرازد آوازِ خویش ،
به پنجم ، به گفتارِ ناسودمند ،
تنِ خویش ، دارد به دَرد و گزند ،
ششم ، گردد ایمن ، به نااستوار ،
همه پرنیان جویَد از خار ، بار ،
بههفتم که ، بستیهد اندر دروغ ،
به بیشرمیاندر ، بجویَد فروغ ،
چو بر انجمن ، مرد خامُش بُوَد ،
ازآن خامُشی ، دل به رامش بُوَد ،
سپردن به دانایِ گوینده ، گوش ،
به تن ، توشه یابی ،،، به دل ، رای و هوش ،
شنیدهسخنها ، فرامُش مکن ،
که تاج است بر تختِ دانش ، سُخُن ،
#شاهنامه
نباشد شگفت ، ار بهرنج است نیز ،
ز نادان که گفتیم هفت است راه ،
#یکی آنکه ، خشم آوَرَد بی گناه ،
#گشاید درِ گنج ، بر ناسزا ،
نه زو مزد یابد ، نه هرگز ، جزا ،
سه دیگر ، بهیزدان بُوَد ناسپاس ،
نباشد خِرَدمند و گیتیشناس ،
چهارم که ، با هرکسی رازِ خویش ،
بگوید ، برافرازد آوازِ خویش ،
به پنجم ، به گفتارِ ناسودمند ،
تنِ خویش ، دارد به دَرد و گزند ،
ششم ، گردد ایمن ، به نااستوار ،
همه پرنیان جویَد از خار ، بار ،
بههفتم که ، بستیهد اندر دروغ ،
به بیشرمیاندر ، بجویَد فروغ ،
چو بر انجمن ، مرد خامُش بُوَد ،
ازآن خامُشی ، دل به رامش بُوَد ،
سپردن به دانایِ گوینده ، گوش ،
به تن ، توشه یابی ،،، به دل ، رای و هوش ،
شنیدهسخنها ، فرامُش مکن ،
که تاج است بر تختِ دانش ، سُخُن ،
#شاهنامه
تو ، مر دیو را ، مردمِ بَد ، شناس ،
کسی ، کو ، ندارد ز یزدان ، سپاس ،
هرآنکو ، گذشت از رَهِ مردمی ،
ز دیوان شِمُر ،،، مَشمُرَش زآدمی ،
#شاهنامه
آخرین پست امشب
شبتون ناب و خوش
کسی ، کو ، ندارد ز یزدان ، سپاس ،
هرآنکو ، گذشت از رَهِ مردمی ،
ز دیوان شِمُر ،،، مَشمُرَش زآدمی ،
#شاهنامه
آخرین پست امشب
شبتون ناب و خوش
- چکیده و گزیدهای از یک داستان #شاهنامه
قسمت اول
فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید :
به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،
یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ،
به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،
دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،
کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،
بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،
دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،
فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،
فرود آمد و ، خنجری برکشید ،
سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،
یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،
به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،
پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :
بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،
دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،
چنین گفت زن : ، کای نَبَردهسوار ،
تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،
#کایدر = که ایدر
#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان
بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .
بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :
از شاه ( بهرام گور ) گِلهای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟
زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیانهایی که از شاه به ما و مردم میرسد با گنج و پول جبران نمیشود .
از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمیکند ، مدتی درشتی و سختگیری میکنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بیعدالتی دریابند .
زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :
دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .
شوهرش گفت : چرا فالِ بد میزنی و اینگونه فکر میکنی؟
زن گفت : من بیهوده این حرف را نمیگویم .
وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :
- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمیتابد و نور نمیدهد .
- در پستانها ، شیر ، خشک میشود .
- نافه ، بویِ مُشک نمیدهد .
- زنا و ریا ، آشکارا میشود .
- دلهای نرم ، مانند سنگِ خارا میشوند .
- در دشت ، گرگ ، مردم را میخورد .
- خردمند ، از بیخِرَد میگریزد .
- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه میخوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب میشود و به جوجه تبدیل نمیشود .
وقتی شاه بیدادگر شود :
- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و بههنگام نمیزاید .
- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور میشود .
#باز = پرندهای شکاری
حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب میشود ، را از زبان #فردوسی میخوانیم :
پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،
که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،
به دل گفت پس ، شاهِ یزدانشناس ،
که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،
دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،
که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،
بدین تیرهاندیشه ، پیچان بخفت ،
همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،
بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،
بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،
بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،
که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
ز هرگونه تخم ، اندر افکن بهآب ،
نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،
کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،
تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،
فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،
به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،
بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،
تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،
دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،
چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،
دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،
ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،
دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،
بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،
به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،
چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،
مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،
چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،
به گردون نتابد ببایست ماه ،
به پستانها در ، شود شیر ، خشک ،
نباشد به نافهدرون ، بویِ مُشک ،
زنا و ریا ،، آشکارا شود ،
دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،
به دشتاندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،
خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،
شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،
هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،
#خایه = تخم پرندگان
نزاید بههنگام ،، بر دشت ، گور ،
شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،
#باز = پرندهای شکاری
#شاهنامه
ادامه دارد 👇👇👇
قسمت اول
فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید :
به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ،
یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ،
به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ،
دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش ،
کمان را ، به زِه کرد و ، تیرِ خدنگ ،
بزد بر ، برِ اژدها ، بی درنگ ،
دگر تیر ، زد ،، بر میانِ سرش ،
فرو ریخت ، خوناب و زهر ، از بَرَش ،
فرود آمد و ، خنجری برکشید ،
سراسر ، برِ اژدها ، بردرید ،
یکی مردِ بُرنا ، فرو بُرده بود ،
به خون و ، به زهر اندر ، افسرده بود ،
پس از کشتنِ اژدها در حالی که بر اثرِ زهرِ اژدها ، چشمانش تار شده بود ، گیج و منگ و تشنه و آرزومندِ آب ، به راه افتاد ، زنی سبو بر دوش دید و چنین گفت :
بِدو گفت بهرام : ، کایدر سپنج ،
دهند ، از گذشتن نباید به رنج ،
چنین گفت زن : ، کای نَبَردهسوار ،
تو ، این خانه ،، چون خانهٔ خویش ، دار ،
#کایدر = که ایدر
#تو ، این خانه ،، چون خانهٔ
خویش ، دار = این خانه را ،، مثلِ خانهٔ خودت بدان
بهرام گور پس از پاسخ زن ، به درونِ خانه رفت ، زن به شوهرش گفت : اسبش را تیمار کن و کاه و جو به اسبش بده .
بهرام گور پس از خوردنِ آب و غذا و استراحت ، به زن گفت :
از شاه ( بهرام گور ) گِلهای داری؟ یا از کارهایش رضایت داری؟
زن در مقامِ انتقاد با نارضایتی از رفتارهای شاه چنین گفت : زیانهایی که از شاه به ما و مردم میرسد با گنج و پول جبران نمیشود .
از سخنان زن ، بهرام گور ناراحت شد که چنین در میان مردم بدنام هست و در دلش گفت : از انسان و شاهِ عادل و مهربان کسی سپاسگزاری نمیکند ، مدتی درشتی و سختگیری میکنم تا فرق بین مهر و عدالت را از خشم و بیعدالتی دریابند .
زن ، گاوش را برای دوشیدن ، آورد و وقتی دست به پستانِ گاو زد ، متوجه شد پستانِ گاو شیر ندارد ، به شوهرش گفت :
دیشب پادشاه در دلش قصد ستمگری و بیداد ، کرد و ستمکار شد .
شوهرش گفت : چرا فالِ بد میزنی و اینگونه فکر میکنی؟
زن گفت : من بیهوده این حرف را نمیگویم .
وقتی شاه قصد ستم کند و ستمکار شود :
- نباید در آسمان ، ماه بتابد و نمیتابد و نور نمیدهد .
- در پستانها ، شیر ، خشک میشود .
- نافه ، بویِ مُشک نمیدهد .
- زنا و ریا ، آشکارا میشود .
- دلهای نرم ، مانند سنگِ خارا میشوند .
- در دشت ، گرگ ، مردم را میخورد .
- خردمند ، از بیخِرَد میگریزد .
- خایه ( تخم پرندگان ) وقتی پرنده روی آن برای در آوردن جوجه میخوابد ، در زیرِ پرنده تباه و ضایع و خراب میشود و به جوجه تبدیل نمیشود .
وقتی شاه بیدادگر شود :
- در بیابان و دشت ،، گور ، به موقع و بههنگام نمیزاید .
- چشم و دیدهٔ بچهٔ باز ، کور میشود .
#باز = پرندهای شکاری
حال اصل و ادامهٔ داستان ، که اگر شاه از اندیشهٔ بیدادگری پشیمان شود ، روزگار دوباره خوب میشود ، را از زبان #فردوسی میخوانیم :
پُر اندیشه شد ، زآن سخن ، شهریار ،
که بَد شد وِرا ، نام ،، از آن مایه کار ،
به دل گفت پس ، شاهِ یزدانشناس ،
که از دادگر ، کس ندارد سپاس ،
دُرُشتی کنم زین سپس ، روزِ چند ،
که پیدا شود ، مِهر و داد ، از گزند ،
بدین تیرهاندیشه ، پیچان بخفت ،
همه شب ، دلش با ستم ، بود جفت ،
بدانگه که خور ، چادر مشکبوی ،
بدَرّید و ، بر چرخ ، بنمود روی ،
بیامد زن از خانه ، با شوی گفت : ،
که هرکاره و آتش آر ، از نهفت ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
ز هرگونه تخم ، اندر افکن بهآب ،
نباید که بیند وِرا ، آفتاب ،
کنون تا ، بدوشم من از گاو ،، شیر ،
تو ، این کارِ هرکاره ، آسان مگیر ،
#هرکاره = دیگِ سنگین و آهنین
بیاورد گاو ، از چراگاهِ خویش ،
فراوان گیا بُرد و ، بنهاد پیش ،
به پستانش بر ،، دست مالید و ، گفت : ،
بنامِ خداوندِ بی یار و جفت ،
تُهی دید پستانِ گاوش ، ز شیر ،
دلِ میزبانِ جوان ، گشت پیر ،
چنین گفت با شوی : ، کای کدخدای ،
دلِ شاهِ گیتی ،، دگر شد به رای ،
ستمکار شد ، شهریارِ جهان ،
دلش ، دوش پیچان شد ، اندر نهان ،
بِدو گفت شوی : ، از چه گوئی همی؟ ،
به فالِ بَد اندر ، چه پوئی همی؟ ،
چنین گفت زن : ، کای گرانمایه شوی ،
مرا ، بیهُده نیست این گفتگوی ،
چو بیدادگر شد ، جهاندار شاه ،
به گردون نتابد ببایست ماه ،
به پستانها در ، شود شیر ، خشک ،
نباشد به نافهدرون ، بویِ مُشک ،
زنا و ریا ،، آشکارا شود ،
دلِ نرم ،، چون سنگِ خارا ، شود ،
به دشتاندرون ،، گرگ ، مردم خورَد ،
خردمند ، بگریزد از بی خِرَد ،
شود خایه در زیرِ مرغان ، تباه ،
هر آنگه ، که بیدادگر گشت شاه ،
#خایه = تخم پرندگان
نزاید بههنگام ،، بر دشت ، گور ،
شود بچهٔ باز را ،، دیده ، کور ،
#باز = پرندهای شکاری
#شاهنامه
ادامه دارد 👇👇👇
معرفی عارفان
- چکیده و گزیدهای از یک داستان #شاهنامه قسمت اول فردوسی بزرگ در داستانی از بهرام گور که به شکار رفته بود چنین میفرماید : به نخجیر شد ، شهریارِ دلیر ، یکی اژدها دید ، چون نرّهشیر ، به بالایِ آن ، موی بُد بر سرش ، دو پستان ، بسانِ زنان ، در بَرَش…
قسمت دوم
چراگاهِ این گاو ، کمتر نبود ،
هم ، آبشخورش نیز ، بدتر نبود ،
به پستان ، چنین خشک شد ، شیرِ اوی ،
دگرگونه شد ، رنگ و آژیرِ اوی ،
چو ، شاهِ جهان ، این سخنها شنود ،
پشیمانی آمدش از اندیشه ، زود ،
به یزدان چنین گفت : کای کامگار ،
توانا و ، دارندهٔ روزگار ،
اگر ، تاب گیرد دلِ من ، ز داد ،
از آنپس ، مرا تختِ شاهی مباد ،
زنِ فرّخِ پاکِ یزدانپرست ،
دگرباره ، بر گاو ، مالید دست ،
بنامِ خداوند ، زد دست و ، گفت : ،
که بیرون گذاری تو ، شیر ، از نهفت ،
ز پستانِ گاوش ، ببارید شیر ،
زنِ میزبان گفت : ، کای دستگیر ،
تو ، بیداد را ،، کردهای دادگر ،
وگرنه ، نبودی وِرا ، این هنر ،
وزآنپس ، چنین گفت با کدخدای : ،
که بیداد را ،، داد ، شد باز جای ،
تو ، با خنده و رامشی باش ، ازین ،
که بخشود بر ما ، جهانآفرین ،
به هرکاره ، چون شیربا پخته شد ،
زن و مرد ، از آن کار ، پردخته شد ،
#شیربا = شیربرنج - شیرآش - آشی که با شیر و برنج درست میکنند
بهنزدیکِ مهمان شد ، آن پاکرای ،
همی بُرد خوان ، از پسش ، کدخدای ،
نهاد از بَرَش ، کاسهٔ شیربا ،
چه نیکو بُدی ،، گر ، بُدی زیربا ،
#زیربا = شوربای با گوشت
از آن شیربا ،، شاه ، لَختی بخورد ،
چنین گفت با آن زن و ، نیکمرد ،
که این تازیانه ، به درگاه ، بر ،
بیاویز جائی ، که باشد گذر ،
#بر = بِبَر
نگه کن یکی نزدِ شاخِ بلند ،
نباید که از باد ، یابد گزند ،
وزآنپس ، ببین تا که آید ز راه؟ ،
همی ، کن بر این تازیانه ، نگاه ،
خداوندِ خانه ، بپوئید سخت ،
بیاویخت آن شیب را ، بر درخت ،
#شیب = دنبالهٔ تازیانه
همی داشت آن را ، زمانی نگاه ،
پدید آمد از راه ، بیمر سپاه ،
هر آنکس که آن تازیانه بدید ،
به بهرامبر ،، آفرین گسترید ،
پیاده همی پیشِ شیبِ دراز ،
برفتند و ، بُردند یکسر ، نماز ،
به زن ، شوی گفت : ،، این ، جز از شاه ، نیست ،
چنین چهره ، جز درخورِ گاه ، نیست ،
پُر از شرم ، رفتند هر دو ، ز راه ،
پیاده ، دَوان ،، تا ، به نزدیکِ شاه ،
که ، شاها ، بزرگا ،، رَدا ، بِخرَدا ،
جهاندار و ،، بر موبدان ، موبدا ،
درین خانه ، درویش بُد میزبان ،
زنی بینوا ،،، شوی ، پالیزبان ،
برین بندگی نیز ، کوشش نبود ،
هم ، از شاه ،،، ما را ، پژوهش نبود ،
که چون تو ، برین جای ، مهمان رسید ،
بدین بینوا ،، میهن و ، مان رسید ،
بِدو گفت بهرام : ،، کای روزبه ،
ترا دادم این مرز و ، این بوم و ، دِه ،
همیشه ، جز از میزبانی ، مکن ،
بر این باش و ،، پالیزبانی ، مکن ،
بگفت این و ،،، خندان ، بشد زان سرای ،
نشست از برِ بارهٔ بادپای ،
بشد زان دِهِ بینوا ،، شهریار ،
بیامد به ایوانِ گوهرنگار ،
بزرگانِ ایران ، ز بهرِ شکار ،
به درگاه رفتند ، سیصد سوار ،
ابا هر سواری ،،، پرستنده ، سی ،
ز تُرک و ، ز رومی و ، از پارسی ،
#شاهنامه
پایان
چراگاهِ این گاو ، کمتر نبود ،
هم ، آبشخورش نیز ، بدتر نبود ،
به پستان ، چنین خشک شد ، شیرِ اوی ،
دگرگونه شد ، رنگ و آژیرِ اوی ،
چو ، شاهِ جهان ، این سخنها شنود ،
پشیمانی آمدش از اندیشه ، زود ،
به یزدان چنین گفت : کای کامگار ،
توانا و ، دارندهٔ روزگار ،
اگر ، تاب گیرد دلِ من ، ز داد ،
از آنپس ، مرا تختِ شاهی مباد ،
زنِ فرّخِ پاکِ یزدانپرست ،
دگرباره ، بر گاو ، مالید دست ،
بنامِ خداوند ، زد دست و ، گفت : ،
که بیرون گذاری تو ، شیر ، از نهفت ،
ز پستانِ گاوش ، ببارید شیر ،
زنِ میزبان گفت : ، کای دستگیر ،
تو ، بیداد را ،، کردهای دادگر ،
وگرنه ، نبودی وِرا ، این هنر ،
وزآنپس ، چنین گفت با کدخدای : ،
که بیداد را ،، داد ، شد باز جای ،
تو ، با خنده و رامشی باش ، ازین ،
که بخشود بر ما ، جهانآفرین ،
به هرکاره ، چون شیربا پخته شد ،
زن و مرد ، از آن کار ، پردخته شد ،
#شیربا = شیربرنج - شیرآش - آشی که با شیر و برنج درست میکنند
بهنزدیکِ مهمان شد ، آن پاکرای ،
همی بُرد خوان ، از پسش ، کدخدای ،
نهاد از بَرَش ، کاسهٔ شیربا ،
چه نیکو بُدی ،، گر ، بُدی زیربا ،
#زیربا = شوربای با گوشت
از آن شیربا ،، شاه ، لَختی بخورد ،
چنین گفت با آن زن و ، نیکمرد ،
که این تازیانه ، به درگاه ، بر ،
بیاویز جائی ، که باشد گذر ،
#بر = بِبَر
نگه کن یکی نزدِ شاخِ بلند ،
نباید که از باد ، یابد گزند ،
وزآنپس ، ببین تا که آید ز راه؟ ،
همی ، کن بر این تازیانه ، نگاه ،
خداوندِ خانه ، بپوئید سخت ،
بیاویخت آن شیب را ، بر درخت ،
#شیب = دنبالهٔ تازیانه
همی داشت آن را ، زمانی نگاه ،
پدید آمد از راه ، بیمر سپاه ،
هر آنکس که آن تازیانه بدید ،
به بهرامبر ،، آفرین گسترید ،
پیاده همی پیشِ شیبِ دراز ،
برفتند و ، بُردند یکسر ، نماز ،
به زن ، شوی گفت : ،، این ، جز از شاه ، نیست ،
چنین چهره ، جز درخورِ گاه ، نیست ،
پُر از شرم ، رفتند هر دو ، ز راه ،
پیاده ، دَوان ،، تا ، به نزدیکِ شاه ،
که ، شاها ، بزرگا ،، رَدا ، بِخرَدا ،
جهاندار و ،، بر موبدان ، موبدا ،
درین خانه ، درویش بُد میزبان ،
زنی بینوا ،،، شوی ، پالیزبان ،
برین بندگی نیز ، کوشش نبود ،
هم ، از شاه ،،، ما را ، پژوهش نبود ،
که چون تو ، برین جای ، مهمان رسید ،
بدین بینوا ،، میهن و ، مان رسید ،
بِدو گفت بهرام : ،، کای روزبه ،
ترا دادم این مرز و ، این بوم و ، دِه ،
همیشه ، جز از میزبانی ، مکن ،
بر این باش و ،، پالیزبانی ، مکن ،
بگفت این و ،،، خندان ، بشد زان سرای ،
نشست از برِ بارهٔ بادپای ،
بشد زان دِهِ بینوا ،، شهریار ،
بیامد به ایوانِ گوهرنگار ،
بزرگانِ ایران ، ز بهرِ شکار ،
به درگاه رفتند ، سیصد سوار ،
ابا هر سواری ،،، پرستنده ، سی ،
ز تُرک و ، ز رومی و ، از پارسی ،
#شاهنامه
پایان
جهاندار ، شد پیشِ برترخدای ،
همی خواست تا ، باشَدَش رهنمای ،
همی گفت : کای کردگارِ سپهر ،
فروزندهٔ نیکی و داد و مِهر ،
از این شهریاری ، مرا سود نیست ،
گر ، از من ،،، خداوند خشنود نیست ،
ز من نیکویی گر پذیرفت و زشت ،
نشستن ، مرا جای دِه در بهشت ،
چنین ، پنج هفته ،،، خروشان به پای ،
همی بود ، بر پیشِ گیهانخدای ،
شبِ تیره ، از رنج ، نغنود شاه ،
بدانگه ، که برزد سر از بُرج ، ماه ،
بخفت او و ، روشنروانش نخفت ،
که اندر جهان ، با خِرَد بود جفت ،
چنان دید در خواب ، کاو را به گوش ،
نهفته بگفتی ، خجستهسروش ،
که ای شاهِ نیکاختر و نیکبخت ،
بسودی بسی یاره و تاج و تخت ،
اگر ، زین جهان ، تیز بشتافتی ،
کنون ، آنچه جُستی ، همه یافتی ،
به همسایگی داورِ پاک ،،، جای ،
بیابی ،،، بدین تیرگی ، در مَپای ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، گنج ،
کسی را سپار ؛ این سرایِ سپنج ،
توانگر شوی گر تو ، درویش را ،
کنی شادمان ، مردمِ خویش را ،
کسی گردد ایمن ، ز چنگِ بلا ،
که یابد رها ، زین دَمِ اژدها ،
هرآنکس که از بهرِ تو ، رنج بُرد ،
چنان دان ، که آن ، از پیِ گنج بُرد ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، چیز ،
که ایدر ، نمانی تو بسیار ، نیز ،
سرِ تخت را ، پادشاهی گُزین ،
که ایمن بُوَد مور از او ، بر زمین ،
چو گیتی ببخشی ، میاسای هیچ ،
که آمد ترا ، روزگارِ بسیچ ،
چو بیدار شد رنجدیده ، ز خواب ،
ز خوی ، دید جایِ پرستش ، پُر آب ،
همی بود گریان و ، رُخ بر زمین ،
همی خواند بر کردگار ، آفرین ،
همی گفت : گر تیز بشتافتم ،
ز یزدان ، همه کامِ دل ، یافتم ،
بیامد ، بر تختِ شاهی ، نشست ،
یکی جامهٔ نابسوده ، به دست ،
بپوشید و ، بنشست بر تختِ عاج ،
جهاندار ، بییاره و گرز و تاج ،
#شاهنامه_فردوسی
همی خواست تا ، باشَدَش رهنمای ،
همی گفت : کای کردگارِ سپهر ،
فروزندهٔ نیکی و داد و مِهر ،
از این شهریاری ، مرا سود نیست ،
گر ، از من ،،، خداوند خشنود نیست ،
ز من نیکویی گر پذیرفت و زشت ،
نشستن ، مرا جای دِه در بهشت ،
چنین ، پنج هفته ،،، خروشان به پای ،
همی بود ، بر پیشِ گیهانخدای ،
شبِ تیره ، از رنج ، نغنود شاه ،
بدانگه ، که برزد سر از بُرج ، ماه ،
بخفت او و ، روشنروانش نخفت ،
که اندر جهان ، با خِرَد بود جفت ،
چنان دید در خواب ، کاو را به گوش ،
نهفته بگفتی ، خجستهسروش ،
که ای شاهِ نیکاختر و نیکبخت ،
بسودی بسی یاره و تاج و تخت ،
اگر ، زین جهان ، تیز بشتافتی ،
کنون ، آنچه جُستی ، همه یافتی ،
به همسایگی داورِ پاک ،،، جای ،
بیابی ،،، بدین تیرگی ، در مَپای ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، گنج ،
کسی را سپار ؛ این سرایِ سپنج ،
توانگر شوی گر تو ، درویش را ،
کنی شادمان ، مردمِ خویش را ،
کسی گردد ایمن ، ز چنگِ بلا ،
که یابد رها ، زین دَمِ اژدها ،
هرآنکس که از بهرِ تو ، رنج بُرد ،
چنان دان ، که آن ، از پیِ گنج بُرد ،
چو بخشی ، به ارزانیان بخش ، چیز ،
که ایدر ، نمانی تو بسیار ، نیز ،
سرِ تخت را ، پادشاهی گُزین ،
که ایمن بُوَد مور از او ، بر زمین ،
چو گیتی ببخشی ، میاسای هیچ ،
که آمد ترا ، روزگارِ بسیچ ،
چو بیدار شد رنجدیده ، ز خواب ،
ز خوی ، دید جایِ پرستش ، پُر آب ،
همی بود گریان و ، رُخ بر زمین ،
همی خواند بر کردگار ، آفرین ،
همی گفت : گر تیز بشتافتم ،
ز یزدان ، همه کامِ دل ، یافتم ،
بیامد ، بر تختِ شاهی ، نشست ،
یکی جامهٔ نابسوده ، به دست ،
بپوشید و ، بنشست بر تختِ عاج ،
جهاندار ، بییاره و گرز و تاج ،
#شاهنامه_فردوسی