This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
(لزوم اتحاد با یار و مقام فنا)
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت :"من" گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو "من" را در سرا
#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی
#اشو
آن یکی آمد در یاری بزد
گفت یارش کیستی ای معتمد
گفت :"من" گفتش: برو هنگام نیست
بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق
کی پزد کی وا رهاند از نفاق؟
رفت آن مسکین و سالی در سفر
در فراق دوست سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته پس باز گشت
باز گرد خانهٔ همباز گشت
حلقه زد بر در به صد ترس و ادب
تا بنجهد بیادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش که بر در کیست آن
گفت بر در هم توی ای دلستان
گفت اکنون چون منی ای من در آ
نیست گنجایی دو "من" را در سرا
#حضرت_مولانا
#مثنوی_معنوی
#اشو
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست..
حافظ
ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش
ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست
معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست..
حافظ
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آن نغمه که چون گام نهد بر گذر هوش
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید
وحشی بافقی
جان رقص کنان بر سر آن رهگذر آید
آن نغمهٔ شیرین که پرد روح به سویش
مانند مگس کاو به سلام شکر آید
وحشی بافقی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
حافظ
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
طالب لعل و گهر نيست وگرنه خورشيد
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
حافظ
من اصلا نفهمیدم جوانی یعنی چه ؟!
من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم.
رئالیسم در ادبیات و هنر
ژان پل سارتر
من یک راست از بچگی به سن کهولت رسیدم.
رئالیسم در ادبیات و هنر
ژان پل سارتر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
من از زنانی حرف میزنم
که نامشان معادل معجزه است ...
من از فروغ ها
از سیمین ها،
از پروین اعتصامی ها
از آهو خانم ها حرف میزنم
از تمام آنهایی که خریدار "ترس" نبودند
از آنهایی که چو کوه ایستادند
و نشان دادند زن بودن، بالاتر از معجزه است.
که نامشان معادل معجزه است ...
من از فروغ ها
از سیمین ها،
از پروین اعتصامی ها
از آهو خانم ها حرف میزنم
از تمام آنهایی که خریدار "ترس" نبودند
از آنهایی که چو کوه ایستادند
و نشان دادند زن بودن، بالاتر از معجزه است.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دزد پیری را به دام انداختن.....
شعر پروین اعتصامی
با صدای همای
شعر پروین اعتصامی
با صدای همای
زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است
خرّم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
پروین اعتصامی
دهر را رسم و ره دیرین است
خرّم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
پروین اعتصامی
شناخت ورای همه است
باختست و شناخت است. بعضی را داد و عطا هست، اما شناخت نیست، و بعضی را شناخت هست، اما باخت نیست. اما چون این هر دو باشد، عظیم موافق کسی باشد. این چنین کس بی نظیر باشد. نظیر این مثلا مردی راه میرود اما نمی داند که این راهست یا بیراهی، میرودعلی العمیا، بوک آواز خروسی یا نشان آبادانی ای پدید آید. کو این، و کو آن که راه می داند ومیرود و محتاج نشان و علامت نیست؟ کار او دارد. پس، شناخت ورای همه است.
#فیه_ما_فیه
#مولانا
باختست و شناخت یعنی در ازای از دست دادن ، معرفتی حاصل میشود.
باختست و شناخت است. بعضی را داد و عطا هست، اما شناخت نیست، و بعضی را شناخت هست، اما باخت نیست. اما چون این هر دو باشد، عظیم موافق کسی باشد. این چنین کس بی نظیر باشد. نظیر این مثلا مردی راه میرود اما نمی داند که این راهست یا بیراهی، میرودعلی العمیا، بوک آواز خروسی یا نشان آبادانی ای پدید آید. کو این، و کو آن که راه می داند ومیرود و محتاج نشان و علامت نیست؟ کار او دارد. پس، شناخت ورای همه است.
#فیه_ما_فیه
#مولانا
باختست و شناخت یعنی در ازای از دست دادن ، معرفتی حاصل میشود.
Kooye Eshgh
Salar Aghili
سالار عقیلی
کوی عشق
#New
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکُشد کسش نگوید تدبیرخون بها کن
بر شاه ِخوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن کآن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
مولانا
کوی عشق
#New
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا
بکُشد کسش نگوید تدبیرخون بها کن
بر شاه ِخوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن
دردی است غیر مردن کآن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
مولانا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بیرون
رنگِ خوشِ سپیدهدمان
مانندهیِ یکی نتِ گمگشته
میگشت پرسهپرسهزنان روی
سوراخهای نی
دنبالِ خانهاش،،
در قفلِ در کلیدی چرخید،
رقصید،
بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید..
احمد شاملو
برقص که با چرخشات،
عشق را به زمین میرسانی
و با گامهای موزونت،
دنیای خاکستری را سبز میکنی.
رنگِ خوشِ سپیدهدمان
مانندهیِ یکی نتِ گمگشته
میگشت پرسهپرسهزنان روی
سوراخهای نی
دنبالِ خانهاش،،
در قفلِ در کلیدی چرخید،
رقصید،
بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید..
احمد شاملو
برقص که با چرخشات،
عشق را به زمین میرسانی
و با گامهای موزونت،
دنیای خاکستری را سبز میکنی.
پرسیدند :
توکل چیست؟
گفت: آنکه بدانی
آنچه برای تو است
از تو فوت نشود .
ابوسعید ابوالخیر
توکل چیست؟
گفت: آنکه بدانی
آنچه برای تو است
از تو فوت نشود .
ابوسعید ابوالخیر
ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانهست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانهست مرا پیچ زبان
#مولانای_جان
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانهست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانهست مرا پیچ زبان
#مولانای_جان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
#مولانای_جان
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
#مولانای_جان
جز آستان توام در جهان پناهی نیست
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما بجز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
حافظ
سر مرا بجز این در حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم
که تیغ ما بجز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم
کز این به هم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
حافظ
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قِسم باطل ، باطلان را می کشند
باقیان از باقیان هم سر خوشند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
مولانا
طیبات طیبین بر وی بخوان
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
قِسم باطل ، باطلان را می کشند
باقیان از باقیان هم سر خوشند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
مولانا