معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
#مثنوی_معنوی_شریف_دفتر_دوم ابیات ۵۹۰ الی ...

خلو‌ت‌گاه حق

گر گُریزی بر امیدِ راحتی
ز آن طرف هم پیشت آید آفتی

اگر به امید راحتی و آسودگی به گوشه ای فرار کنی و در کنجی بخزی، از طرفی دیگر، آفتی دیگر به تو روی خواهد کرد.

پس در زندان دنیا جای راحتی وجود ندارد.

هیچ کُنجی بی دَد و بی دام نیست
جز به خلوت‌گاهِ حق، آرام نیست

کُنجِ زندانِ جهانِ ناگُزیر
نیست بی پا مُزد و بی دَقّ الحَصیر

واللّه ار سوراخِ موشی در روی
مُبتلایِ گُربه چنگالی شوی

دد و دام : جانور وحشى و اهلى، و در اینجا به معنای آسیبهاى بسیار و اندک است.

خلوتگاه حق : بریدن از دنیا و روى آوردن به خدا، حالتی است که در آن جز بنده و خدایش کسی راه ندارد.

زندان جهان : تشبیه جهان مادی به زندان، اشاره است به حدیث
« الدّنیا سجنُ المومن وجنّةُ الکافر»

پا مزد : پاى مزد، حَقُّ القَدم.

دَقُّ الحَصِیر : کوفتن حصیر، یا بوریا کوبی، در اصطلاح ضیافتی است که به مناسبت خانهْ جدید می دهند، آمدن به دنیا هم ضیافتی و مهمانیی با خود دارد.

هیچ گوشه ای از این جهان، خالی از انسان‌های درّنده‌خو و حیوان‌صفت نیست.

تنها خلوت‌گاه حضرت حق است که آرامش و فراغت دارد.

هر گوشه ای از این دنیا که مانند زندان است و هیچ چاره‌ای هم از آن نیست‌، بدون بار تکلیف و زحمت نمی‌باشد.

تشبیه جهان مادی به زندان میتواند برگرفته از این حدیث باشد :
«الدنیا سجن المؤمن و جنّة الکافر».

مولانا میگوید : آمدن به این دنیا ناگزیر است اما بی فایده هم نیست و دق الحصیر و ضیافتی را با خود دارد.

در هرحال جهان جای آسایش نیست.

به خدا سوگند! اگر فرضاً به سوراخ موشی هم که فرار کنی باز اسیر چنگال گربه ای خواهی شد.
#مثنوی_معنوی_شریف_دفتر_سوم ابیات ۱۲۹۳ الی ...

سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی، کار، خون‌آشامی است

این بیت خود بخشی از داستان معروف فیل در خانه ی تاریک است که چون مردم نمی‌توانستند آن را ببینند هرکدام با لمس قسمتی از بدنش تصوری از او داشتند.

در حالیکه اگر شمعی در دست آنها بود می‌توانستند فیل را همانگونه که هست ببینند و از این توهمات رها شوند.

درباره این داستان تفسیر بسیار است اما در اینجا به چند بیت آن استناد می‌کنیم.

مولانا میگوید :

این جهان همچون درختست ای کِرام
ما برو چون میوه‌هایِ نیم‌خام

سخت گیرد خامها مر شاخ را
زانکه در خامی، نشاید کاخ را

چون بپخت و گشت شیرین لب‌گزان
سست گیرد شاخ ها را بعد از آن

چون از آن اقبال شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلکِ جهان

سخت‌گیری و تعصب خامی است
تا جنینی، کار، خون‌آشامی است

دو تعبیر برای حال و روز متعصبان در این چند بیت آمده است.

یکی میوه‌ ی نرسیده و کال که سخت به شاخه چسبیده و دوم جنینی که در رحم مادر از خون تغذیه می‌کند.

میوه تا خام است سخت به شاخه می چسبد، اما همینکه پخته شد آماده ی افتادن از درخت میشود.

تعبیر دوم جنینی که هنوز آماده تولد نیست و برای بقا راهی جز تغذیه از خون مادر ندارد.

تعبیر خونخواری در این بیت ایهام نیز دارد، هم بیانگر دوران جنینی است و هم تداعی کننده پیامدهای تعصب که منشاء بسیاری از خشونت‌ها و خونریزی‌ها در طول تاریخ بوده است.

نادانی نخستین عامل زمینه‌ساز تعصب است، که در سخن مولانا از آن به عنوان خامی یاد شده.

آدمهای متعصب تصور می‌کنند حقیقت فقط نزد آنان است.

همانطور که تعصب برای خود حد و مرزی نمی‌شناسد، پیامدهای آن نیز حد و مرزی ندارند.

با این حال، می‌توان گفت خشونت نخستین محصول تعصب است.

تعصب در طول تاریخ هزینه‌های سنگینی بر جوامع انسانی تحمیل کرده است.

داروی این بیماری مزمن آگاهی و خرد است.

حضرت مولانا در دفتر دوم مثنوی در این زمینه می‌گوید :

جان نباشد جز خبر در آزمون
هر که را افزون خبر جانش فزون

خبر در این بیت‌ همان آگاهی و معرفت است که به سبب وجود آن، انسان می‌ تواند به جایگاهی متعالی دست یابد.

سخن پایانی

تعصب در طول تاریخ با زندگی اجتماعی بشر همراه بوده و خسارت‌های بسیاری به بار آورده است.

با بازخوانی اندیشه‌های بزرگانی همچون مولانا و عطار و ... می‌توان به پختگی رسید و از زیر بار تعصب رهایی یافت.
#مثنوی_معنوی_شریف_دفتر_دوم بیت ۲۷۷

ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای

ارزش هرکسی در هر موقعیت و زمانی بسته به اندیشه‌ی اوست.

به اعتقاد مولانا نیمی از وجود آدمی دل او و نیمی دیگر زبان اوست.

از این دو که بگذری چیزی نمانَد جز مشتی گوشت و رگ و استخوان، که فاقد ارزش است.

اما این فکر که همه چیز انسان وابسته به آن است، از کجا میآید؟

سوآلی که ذهن خیلی از آدمها را پُر کرده است.
#مثنوی_معنوی_شریف_دفتر_سوم ابیات ۱۸۸۴ الی ...

سوال کردن بهلول آن درویش را

آنچه در ابیات ذیل می آید، وصف مرشد کامل یا قطب است.

مولانا میفرماید : وقایع جهان مادی و آنچه مردم به تأثیر اختران آسمان نسبت می‏دهند در نظر اولیای خدا مشیّت الهی است و آنان که دل به رضای حق سپرده‌اند، همان را می‏خواهند که پیش می‏آید، نه بیمی ‏دارند و نه شکایتی.

گفت بهلول آن یکی درویش را
چونی ای درویش؟ واقف کن مرا

 گفت چون باشد کسی که جاودان
بر مرادِ او رَوَد کارِ جهان؟

بهلول به یک درویش گفت : ای درویش چگونه‌ای؟ مرا از حال خود آگاه کن.
آن درویش گفت : ای بهلولی حالِ کسی که کار و بار جهان هموار مطابق میل و مرادش بگردد چگونه باید باشد؟

سیل و جُوها بر مرادِ او روند 
اختران ز آن سان که خواهد، آن شوند

زندگیّ و مرگ، سرهنگانِ او
بر مرادِ او روانه، کو به کو

هر کجا خواهد، فرستد تعزیت
هر کجا خواهد، ببخشد تهنیت

سالکانِ راه هم بر کامِ او
ماندگان از راه هم در دامِ او

هیچ دندانی نخندد در جهان
بی رضا و امرِ آن فرمان روان

بهلول گفت : ای شاه معنوی! راست گفتی، واقعاً همین‌طور است زیرا گفته ‏های تو از شکوه و جلال و چهرهْ نورانی تو آشکار است.

آنچه گفتی نه تنها همانی بلکه صد برابر آنی.

اما حقیقت این امر را برای مان توضیح بده طوری که عقل همگان از آن بهره ببرد.

گفت ای شه راست گفتی هم‌چنین
در فر و سیمای تو پیداست این

این و صد چندانی ای صادق ولیک
شرح کن این را بیان کن نیک نیک

آن‌چنانش شرح کن اندر کلام
که از آن هم بهره یابد عقل عام

بهلول مردی دل‌آگاه و نکته‌گو بود در عصر هارون‌الرشید، مردم آن زمان او را در شمار عقلای دیوانه می دانستند‌.

گفت : این باری یقین شد پیشِ عام
که جهان در امرِ یزدان است رام

هیچ برگی درنیفتد از درخت
بی قضا و حکمِ آن سلطانِ بخت

از دهان، لقمه نشد سوی گلو
تا نگوید لقمه را حق، که اُدخُلوا

میل و رغبت، کآن زمامِ آدمی ست
جُنبشِ آن، رامِ امرِ آن غنی ست

در زمین ها و آسمان ها ذرّه یی
پَر نجنباند، نگردد پَرّه یی

جز به فرمانِ قدیمِ نافذش
شرح نتوان کرد و، جَلدی نیست خَوش

که شمُرَد برگِ درختان را تمام؟  
بی نهایت کی شود در نطق، رام؟

این قدر بشنو که چون کُلّیِ کار
می نگردد جز به امرِ کِردگار

چون قضای حق، رضایِ بنده شد
حکمِ او را بندۀ خواهنده شد

کلاً در این جهان هیچ‌کس بدون رضایت و فرمان او نمی‌‏خندد.

آنگهان خندد، که او بیند رضا
همچو حَلوایِ شِکر، او را قضا

بنده یی کش خُوی و خُلقت این بُوَد
نَی جهان بر امر و فرمانش رود؟

پس چرا لابه کُند او یا دعا
که بگردان ای خداوند این قضا؟

پس چرا گوید دعا؟ الّا مگر
در دعا بیند رضایِ دادگر
#مثنوی_معنوی_شریف
#دفتر_اول ابیات ۳۴۲۶

در بیان آنکه حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان

بشنو الفاظِ حکیمِ پرده ای
سِر همان جا نِه!، که باده خورده ای!

اسرارت را همانجا بگذار که باده خوردی.
سخن فقط در حلقه ی یاران بگو.

حکیم پرده ای، منظور همان حکیم سنایی غزنوی است که از دیدگانِ درکِ مردم در حجاب و پرده بود.

مست از میخانه ای، چون ضال شد
تَسخُر و بازیچه ی اطفال شد

هرگاه مستی از میخانه بیرون آید و تلوتلو خوران راه خانه را گم کند، اسباب تمسخر ابلهان و کودکان می شود.

همانطور که کودکان خبر از عالم مستی ندارند.
عامه ی مردم نیز خبر از عوالم معنوی ندارند.

خلق اطفالند، جز مست ِخدا
نیست بالغ، جز رهیده از هوا

بجز مستان باده ی حقیقت، بقیه مردم حکم همین کودکان را دارند
#مثنوی_معنوی_شریف
#دفتر_اول ابیات ۳۴۲۶

در بیان آنکه حال خود و مستی خود پنهان باید داشت از جاهلان

بشنو الفاظِ حکیمِ پرده ای
سِر همان جا نِه!، که باده خورده ای!

اسرارت را همانجا بگذار که باده خوردی.
سخن فقط در حلقه ی یاران بگو.

حکیم پرده ای، منظور همان حکیم سنایی غزنوی است که از دیدگانِ درکِ مردم در حجاب و پرده بود.

مست از میخانه ای، چون ضال شد
تَسخُر و بازیچه ی اطفال شد

هرگاه مستی از میخانه بیرون آید و تلوتلو خوران راه خانه را گم کند، اسباب تمسخر ابلهان و کودکان می شود.

همانطور که کودکان خبر از عالم مستی ندارند.
عامه ی مردم نیز خبر از عوالم معنوی ندارند.

خلق اطفالند، جز مست ِخدا
نیست بالغ، جز رهیده از هوا

بجز مستان باده ی حقیقت، بقیه مردم حکم همین کودکان را دارند
#مثنوی_معنوی_شریف_دفتر_دوم بیت ۲۷۷

ای برادر تو همان اندیشه ای
مابقی تو استخوان و ریشه ای

ارزش هرکسی در هر موقعیت و زمانی بسته به اندیشه‌ی اوست.

به اعتقاد مولانا نیمی از وجود آدمی دل او و نیمی دیگر زبان اوست.

از این دو که بگذری چیزی نمانَد جز مشتی گوشت و رگ و استخوان، که فاقد ارزش است.

اما این فکر که همه چیز انسان وابسته به آن است، از کجا میآید؟

سوآلی که ذهن خیلی از آدمها را پُر کرده است.
#مثنوی_معنوی_شریف_دفتر_پنجم بیت ۳۲۰۶

وقتِ صحّت جمله یارند و حریف
وقتِ درد و غم، بجز حق کو اَلیف


به هنگام تندرستی، وضعیت مالی خوب، شرایط کاری و اجتماعی مُناسب همه یار و همراه تو هستند و به تو اظهار علاقه و دوستی میکنند، اما همینکه روزگار چهره ی عبوس خود را به تو نشان می دهد همه از دُور و بَرَت چنان می گریزند که گویی از ویروس کرونا فرار میکنند.

آنجاست که بجز خدا هیچ انیس و مونسی پیدا نمی شود.
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...

داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان

یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان

حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.

گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.

اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟

دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.

مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.

خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.

نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان

در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.

نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......

براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر پنجم ابیات ۲۸۵۵ الی ...

داستان جزیره سبز و گاو خوش دهان

یک جزیره ی سبز هست اندر جهان
اندرو گاوی ست تنها خوش دهان

حکایت از این قرار است که جزیره ای سرسبز وجود دارد و در آن گاوی پُرخور زندگی میکند.

گاو از صبح تا شب همه ی علفهای جزیره را خورده و چاق و فربه میشود.

اما همینکه شب فرا می رسد
فکر و خیال او را بر میدارد که فردا چه بخورم؟

دوباره صبح می دمد و آن گاو با حرص و ولع تمام تا به شب همه ی علفها را میخورد.

مجدداً شب آن نگرانی ها و خیالات یاوه به جانش می افتند.

خلاصه ی کلام سالیان سال است که آن گاو چنین حالی دارد و هرگز نشده که لحظه ای خیالش برآساید.

نفس، آن گاوست و آن دشت، این جهان
کو همی لاغر شود از خوفِ نان

در این حکایت مقصود از این گاو نفس اماره است و آن جزیره دنیا.
نفس از ترسِ فقدان نان لاغر میشود.

نفس حریص آدمی دائماً با خود میگوید فردا چکنم، هیچ فکر نمی کند که دیروز چگونه گذشت......

براستی آیا انسان برای خوردن و خوابیدن به دنیا آمده است.
#مثنوی_معنوی_شریف

دفتر دوم ابیات ۱۱۲ الی ...

هلال پنداشتن آن شخص خیال را در عهد عمر

ماه روزه گشت در عهد عمر
بر سر کوهی دویدند آن نفر

تا هلال روزه را گیرند فال
آن یکی گفت : ای عمر! اینک هلال

ماه رمضان فرا رسیده بود عمر و یارانش به بالای کوهی رفته بودند تا هلال ماه را مشاهده کنند.

در این حین یکی از یاران او گفت که من ماه را دیدم، اما عمر به او میگوید دستت را تر کن و بر ابرویت بمال، این که تو دیدی ماه نیست بلکه ابروی توست که بر روی چشمت خم شده و باعث شده دیده ات دچار مشکل شود و فکر کنی که ماه را دیده ای ...

چون یکی مو کژ شد او را راه زد
تا به دعوی لاف دید ماه زد

موی کژ چون پردهٔ گردون بود
چون همه اجزات کژ شد، چون بود؟

چه بسا در زندگی همه ی ما از این ابروها فراوان است که بر روی چشممان خم شده و دید ما را عوض کرده، اما کسی نیست که به ما بگوید دستت را تر کن و این کژی را صاف کن و اگر بگوید هم کو گوش شنوا ...

راست کن اجزات را از راستان
سر مکش ای راست ‌رو ز آن آستان

هر جزء کوچک زندگی مادی ما می تواند باعث خطا در دیدن ما و ندیدن حقیقت باشد.

هم ترازو را ترازو راست کرد
هم ترازو را ترازو کاست کرد

هر که با ناراستان هم‌سنگ شد
در کمی افتاد و عقلش دنگ شد

ترازو باید صاف و میزان باشد تا خلاف تو را بسنجد! حالا برای اینکه بتوانی کژی هایت را صاف کنی یک راه بیشتر نیست و آن همراهی با مردان حق است! ببین که با چه کسی نشست و برخاست میکنی که همان ترازویت میشود و چه بسا ترازوی خراب، اجزات را هر روز کژ تر از قبل کند ...


ابلیس یکی نیست! پشت هر چهره ای می تواند ابلیسی پنهان باشد

ای بسا ابلیس آدم روی هست ...

جان بابا! گویدت ابلیس، هین
تا به دم بفریبدت دیو لعین

این چنین تلبیس با بابات کرد
آدمی را این سیه‌رخ مات کرد

او شطرنج بازی قهار و نرّادی تواناست، فکر میکنی حواسش به تو نیست و به خودت می آیی و می بینی مات شدی، حیات واقعی ات را باختی و نفهمیدی! این خس و خارهای دنیایی روزی راه گلویت را میبندد و می بینی که دیگر راهی برای رهایی نیست! دیگر آب حیات از گلویت پایین نمی رود! یکی از این خس و خارها، مِهرِ جاه و مال است.

گر بَرَد مالت عدوّی، پر فنی
ره‌زنی را برده باشد ره‌زنی

اگر مال ات را دزد برد هیچ اشکالی ندارد، رهزنی رهزن دیگری را برده، نگران و ناراحت نباش ...⚘
#مثنوی_معنوی_شریف مولانا

دفتر اول ابیات ۳۰۱۳ الی ...⚘

رفتن گرگ و روباه در خدمتِ شیر به شکار

شیر و گرگ و روباهی با هم برای شکار به دشت و کوه رفتند و سه حیوان را که عبارت بودند از گاو کوهی و بز کوهی و خرگوش شکار کردند.

گرگ بدون توجه به اینکه شیر سلطانِ حیوانات است و اختیار و انتخاب با اوست با روباه زمزمه کرد که لابُد شیر مانندِ شاهان دادگستر سهمیه آنها را خواهد داد.

شیر از خیالات و طمع آنها آگاه شد ولی در ظاهر خندان بود و وانمود نمی کرد که دل پُری از آنها دارد.

تا اینکه شیر به گرگ گفت این جانوران شکار شده را عادلانه به نیابت از طرف من تقسیم کن.

گفت شیر ای گرگ این رابخش کُن
مَعدِلت را نو کُن ای گرگ کُهُن

نایبِ من باش در قسمت گری
تا پدید آید که تو چه گوهری

گرگ گفت:ای شیر چون تو بزرگ هستی گاو وحشی از آن تو باشد و بز کوهی چون میان قامت است مال من که میانه هستم و خرگوش نیز به مناسبت کوچکی، مالِ روباه باشد که از همه کوچکتر است.

شیر ناراحت شد و گفت : تا من هستم تو (ما و تو) می کنی؟ سپس بر سر گرگ جهید و او را پاره پاره کرد.

روباه که این منظره را دید و از این حادثه تجربه آموخت و عبرت گرفت.

به طوری که وقتی شیر به روباه گفت اینک تو این شکار ها را تقسیم کن روباه از روی چاره اندیشی و سیاست گفت:
قربان این گاو فربه برای چاشت شما باشد و این بزکوهی برای ظهر و نهار شما باشد و آن خرگوش برای شام و شب شما باشد.

شیر از این پاسخ شادمان شد و گفت:

گفت:ای روبه، تو عدل افروختی
این چنین قسمت ز کی آموختی

ازکجا آموختی این، ای بزرگ؟
گفت: ای شاه جهان! از حالِ گرگ

سپس همه ی آن سه شکار را به روباه بخشید و گفت:

رُوبَها ! چون جملگی ما را شدی
چونت آزاریم؟ چون تو ما شدی

ما تو را و جمله اِشکاران تو را
پای بر گردونِ هفتم نِه بر آ

چون گرفتی عبرت از گرگِ دَنی
پس تو رُوبَه نیستی، شیرِ منی