معرفی عارفان
1.25K subscribers
35.6K photos
13.2K videos
3.25K files
2.82K links
چه گفتم در وفا افزا جفا و جور افزودی
جفا کن جور کن جانا،غلط گفتم خطا کردم

فیض
Download Telegram
بیا جانا که امروز آنِ مایــــــی...
کجایی تــــــــــــو؟
کجایی تــــــــو؟ کجایــــــی؟

#حضرت_مولانــــا

پروردگارا
به هر چه بنگرم...
تـو در آن آشکاری ..
مردم رغم عشق دمی در من دم
تا زندهٔ جاوید شوم زان یکدم

گفتی که به وصل با تو همدم باشم
گو با که کجا شرم نداری همدم

#حضرت_مولانــــا
با ما ز ازل رفته قراری دگر است
این عالم اجساد دیاری دگر است

ای زاهد شبخیز تو مغرور نماز
بیرون ز نماز روزگاری دگر است

#حضرت‌_مولانــــا
هر کسی گر عیب خود دیدی ز پیش
کی بدی فارغ وی از اصلاح خویش

غافل‌اند این خلق از خود ای پدر
لاجرم گویند عیب همدگر

#حضرت_مولانــــا
روزی که گذر کنی به گورم
یاد آور از این نفیر و شورم

پرنور کن آن تک لحد را
ای دیده و ای چراغ نورم

تا از تو سجود شکر آرد
اندر لحد این تن صبورم...!

#حضرت_مولانــــا
#حضرت‌_مولانــــا

تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج

آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!

"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!

اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!

زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!

اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.

این است که مردم فهم نمی کنند.

#فیه_مافیه
#حضرت‌_مولانــــا

تفسیر اَنَالحَق گفتنِ برخی از صوفیه مانند منصور حلاج

آخِر، این "اَنَا الحَق گفتن"، مردم می پندارند که دعویِ بزرگی است!

"اَنَا العَبد گفتن" دعویِ بزرگ است!

اَنَا الحَق، عظیم تواضع است!

زیرا این که می گوید:
"من عبد خدایم"، دو هستی اثبات می کند:
یکی خود را و یکی خدا را!

اما آن که "اَنَا الحَق" می گوید، خود را عدم کرد، به باد داد!
می گوید: "اَنَا الحَق" یعنی من نیستم، همه اوست!
جز خدا را هستی نیست!
من به کلی عدم محض اَم و هیچ اَم! تواضع در این بیشتر است.

این است که مردم فهم نمی کنند.

#فیه_مافیه
غزل شماره 945

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم


#حضرت_مولانــــا
آسوده کسی که در کم و بیشی نیست
در بند توانگری و درویشی نیست

فارغ ز غم جهان و از خلق جهان
با خویشتنش بدرهٔ خویشی نیست

#حضرت_مولانــــا
غزل شماره 945

آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم

بیخود شده‌ام لیکن بیخودتر از این خواهم
با چشم تو می گویم من مست چنین خواهم

من تاج نمی‌خواهم من تخت نمی‌خواهم
در خدمتت افتاده بر روی زمین خواهم

با باد صبا خواهم تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم همراز مهین خواهم

در حلقه میقاتم ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت زان نقش نگین خواهم

ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم آن عین یقین خواهم


#حضرت_مولانــــا
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر روز دلم در غم تو زارتر است
وز من دل بیرحم تو بی‌زارتر است
بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت از تو وفادارتر است

#حضرت_مولانــــا
#شهرام_ناظری

بسیار زیبا تقدیم بشما عزیزان همراه
نگفتمت که به نقش جهان
مشو راضی
که نقش بند
سراپرده رضات منم

#حضرت_مولانــــا
غزل شماره 965

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را
به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما
بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد
نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را

چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست
بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را

برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت
تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت
نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را

چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته
درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را

چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی
بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را

اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو
که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را

چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن
فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را

در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق
بده تبریز از اول بلی گویان الستش را


#حضرت_مولانــــا
غزل شماره 964

رو رو ای جان سبک خیز غریب سفری
سوی دریای معانی که گرامی گهری

برگذشتی ز بسی منزل اگر یادت هست
مکن استیزه کز این مصطبه هم برگذری

پر فروشوی از این آب و گل و باش سبک
پی یاران پریده چه کنی که نپری

هین سبو بشکن و در جوی رو ای آب حیات
پیش هر کوزه شکن چند کنی کاسه گری

زین سر کوه چو سیلاب سوی دریا رو
که از این کوه نیاید تن کس را کمری

بس کن از شمس مبر نه به غروب و نه شروق
که از او گه چو هلالی و گهی چون قمری


#حضرت_مولانــــا
عشرت دیوانگان را دیده‌ای
ننگ بادت باز چون عاقل شدی

#حضرت__مولانــــا
درها همه بسته‌اند الا دَرِ تو
تا رَهْ نَبَرَد غریب الّا بَرِ تو
ای در کَرَم و عزّت و نوراَفشانی
خورشید و مَه و ستاره‌هاچاکر تو

#حضرت__مولانــــا