معرفی عارفان
داستان رستم و سهراب #رزم_رستم_با_سهراب فردوسی « شاهنامه » سهراب » بخش ۱۸ ( #قسمت_چهارم ) ۴۶ ازین پُرهنر تُرکِ نوخاسته ، به خفتان ،، بر و بازو ، آراسته ، ۴۷ به لشکرگهِ خویش ، تازید زود ، که اندیشهٔ دل ، بدانگونه بود ، ۴۸ میانِ سپه ، دید سهراب را…
داستان رستم و سهراب
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_اول )
۱
برفتند و ، رویِ هوا ، تیره گشت ،
ز سهراب ،،، گردون همی خیره گشت ،
۲
تو گفتی ز جنگش سِرِشت ،،، آسمان ،
نیاساید از تاختن ، یک زمان ،
۳
دگر ،،، باره زیر اندرش ، آهن است ،
شگفتی روان است و ، رویینتن است ،
۴
شبِ تیره ،،، آمد سویِ لشکرش ،
میان ، سوده از جنگ و ،،، آهن برش ،
۵
به هومان چنین گفت : ، کامروز هور ،
برآمد ، جهان کرد پُر جنگ و شور ،
۶
شما را بسر ، زان سوارِ دلیر ،
که یالِ یلان داشت ، چنگالِ شیر ،
۷
چه آمد شما را؟ ، چه گفت و چه کرد؟ ،
که او ، بود همزورِ من در نَبَرد ،
۸
چه کرد او؟ ، ابا لشکرم سربسر؟ ،
که چون او ، ندانم به گیتی دگر ،
۹
یکی پیرمرد است بر سانِ شیر ،
نگردد ز پیکار و از جنگ ،، سیر ،
۱۰
اگر گویم از کارِ آن نامدار ،
نه چندان بُوَد ، کآید اندر شمار ،
۱۱
دو بازوش ، مانندهٔ رانِ پیل ،
بجوشد ز آوازِ او ، رودِ نیل ،
۱۲
ندانم به گِردِ جهان سربسر ،
که بندد گَهِ کینه ، چون او کمر ،
۱۳
بدو گفت هومان : ، که فرمانِ شاه ،
چنان بُد ، کز ایدر نجنبد سپاه ،
۱۴
همه کارِ ما ، سخت باساز بود ،
به آوردگه گشتن ، آغاز بود ،
۱۵
بیامد یکی مردِ پرخاشجوی ،
بدین لشکرِ گشن ، بنهاد روی ،
#گشن = انبوه - بسیار
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
ادامه دارد 👇👇👇
#بازگشتن_رستم_و_سهراب_به_لشکرگاه
فردوسی « شاهنامه » سهراب »
بخش ۱۹
( #قسمت_اول )
۱
برفتند و ، رویِ هوا ، تیره گشت ،
ز سهراب ،،، گردون همی خیره گشت ،
۲
تو گفتی ز جنگش سِرِشت ،،، آسمان ،
نیاساید از تاختن ، یک زمان ،
۳
دگر ،،، باره زیر اندرش ، آهن است ،
شگفتی روان است و ، رویینتن است ،
۴
شبِ تیره ،،، آمد سویِ لشکرش ،
میان ، سوده از جنگ و ،،، آهن برش ،
۵
به هومان چنین گفت : ، کامروز هور ،
برآمد ، جهان کرد پُر جنگ و شور ،
۶
شما را بسر ، زان سوارِ دلیر ،
که یالِ یلان داشت ، چنگالِ شیر ،
۷
چه آمد شما را؟ ، چه گفت و چه کرد؟ ،
که او ، بود همزورِ من در نَبَرد ،
۸
چه کرد او؟ ، ابا لشکرم سربسر؟ ،
که چون او ، ندانم به گیتی دگر ،
۹
یکی پیرمرد است بر سانِ شیر ،
نگردد ز پیکار و از جنگ ،، سیر ،
۱۰
اگر گویم از کارِ آن نامدار ،
نه چندان بُوَد ، کآید اندر شمار ،
۱۱
دو بازوش ، مانندهٔ رانِ پیل ،
بجوشد ز آوازِ او ، رودِ نیل ،
۱۲
ندانم به گِردِ جهان سربسر ،
که بندد گَهِ کینه ، چون او کمر ،
۱۳
بدو گفت هومان : ، که فرمانِ شاه ،
چنان بُد ، کز ایدر نجنبد سپاه ،
۱۴
همه کارِ ما ، سخت باساز بود ،
به آوردگه گشتن ، آغاز بود ،
۱۵
بیامد یکی مردِ پرخاشجوی ،
بدین لشکرِ گشن ، بنهاد روی ،
#گشن = انبوه - بسیار
بخش ۲۰ : « چو خورشیدِ رخشان ، بگسترد پَر »
بخش ۱۸ : « به آوردگه رفت و نیزه گرفت »
ادامه دارد 👇👇👇
گر ، طالبِ راهِ حق ، شَوی ،،، رَه ، پیداست ،
او ، راست بُوَد با تو ،،، تو ، گر باشی راست ،
وانگه ، که به اخلاص و درونِ صافی ،
او را باشی ،،، بِدان که او نیز ، تُراست ،
#ابوسعید_ابوالخیر
او ، راست بُوَد با تو ،،، تو ، گر باشی راست ،
وانگه ، که به اخلاص و درونِ صافی ،
او را باشی ،،، بِدان که او نیز ، تُراست ،
#ابوسعید_ابوالخیر
دعای روز بیست و پنجم ماه مبارک رمضان
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِكَ ومُعادیاً لأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن.
خدایا قرار بده
در این روز دوست دوستانت
و دشمن دشمنانت
و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت
اى نگهدار دلهاى پیامبران🙏
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِكَ ومُعادیاً لأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن.
خدایا قرار بده
در این روز دوست دوستانت
و دشمن دشمنانت
و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت
اى نگهدار دلهاى پیامبران🙏
من بــرایِ حالِ خوبم ، می جنگم !
قوی بودن ؛ در دنیایِ من ، انتخاب نیست ،
یک قانونِ اساسی و اجبـاریست .
اوضاع ، هرچقدر که می خواهد بد باشد ؛
من شکست را نمی پذیـرم !
به جایِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شـرایط را تغییر می دهم !
می جنگم ، زخمی می شوم ، زمین می خورم ، اما شکست ، هرگــز !
من عمیقا بـاور دارم که شایسته ی آرامشم ،
و بـرایِ داشتنش ،با تمامِ تـوانم ، تلاش می کنم.
مـن آفریده نشده ام که تسلیم باشم ،
که مغلوب باشم ، که ضعیف باشـم !
من آمده ام که جهان را ، تسلیمِ آرزوهایم کنم ، "من" خواسته ام ! پس می شود.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر
و به محکمی
پیوند قلب هـا
که یاد آور خوبیهاست
امروزت پراز شادی و نشاط
🌺🌺🌺
شادباشی
قوی بودن ؛ در دنیایِ من ، انتخاب نیست ،
یک قانونِ اساسی و اجبـاریست .
اوضاع ، هرچقدر که می خواهد بد باشد ؛
من شکست را نمی پذیـرم !
به جایِ نشستن و افسوس خوردن ؛ می ایستم و شـرایط را تغییر می دهم !
می جنگم ، زخمی می شوم ، زمین می خورم ، اما شکست ، هرگــز !
من عمیقا بـاور دارم که شایسته ی آرامشم ،
و بـرایِ داشتنش ،با تمامِ تـوانم ، تلاش می کنم.
مـن آفریده نشده ام که تسلیم باشم ،
که مغلوب باشم ، که ضعیف باشـم !
من آمده ام که جهان را ، تسلیمِ آرزوهایم کنم ، "من" خواسته ام ! پس می شود.
🌺🌺🌺
یار مهربانم
درود
بامداد آدینه ات نیکو
🌺🌺🌺
امروزت به قشنگی بهشت
به زیبایی گلها
به شادی لبخند
رضایت مادر
و به محکمی
پیوند قلب هـا
که یاد آور خوبیهاست
امروزت پراز شادی و نشاط
🌺🌺🌺
شادباشی
دكتر زرين كوب مينويسد :
«رند کیست؟ آن که به هیچ چیز سر فرود نمی آورد، از هیچ چیز نمی ترسد، و زیر این چرخ کبود، ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. نه خود را می بیند و نه به ردّ و قبول غیر نظر دارد. اندر دو جهان که را بود زهرۀ این؟... (از کوچۀ رندان، ص ۴۱).
داريوش آشوري درين باره مي آورد :
«حافظ با رندی راه رهایش دنیوی و با عشق راز گشایش و رستگاری اخروی را به ما می آموزد...
علي دستغيب رندي حافظ را اينگونه توصيف ميكند :
" رندی حافظ هم به معنای آزادی و وارستگی است، هم به معنای عیاری، قلندری، خوش باشی گری و عاشقی. افزوده بر این، رندی قطب واقعی زندگانی و اشعار حافظ است و عرفان، قطب حقیقی زندگانی و اشعار او. شاعر ما به مدد عرفان از حوزۀ محسوس در می گذرد و به نامحسوس می رسد و در رندی به واقعیت های زندگی این جهانی بر می گردد؛ زیبایی های زمینی و شادی های آن را می بیند و تجربه می کند و از کمند فرقه ها و باورهای صوفیانه و زاهدانه بیرون می جهد». ( از حافظ به گوته، ص ۱۳۹).
پرویز اهور در اين باره معتقد است :
رندی که حافظ به کار می برد مشابهتی با معنی امروزین آن که زیرک و حیله گر باشد، ندارد، رند حافظ نه ظاهربین است و نه متظاهر. نگاهش به زندگی نیز با نگاه عامۀ مردم متفاوت است... طریق رندی حافظ صفای دل و خوش بودن و طرب کردن و عاشقی است، طریق ریا و نفاق نیست».(کلک خیال انگیز، ص ۳۹۷).
«رند کیست؟ آن که به هیچ چیز سر فرود نمی آورد، از هیچ چیز نمی ترسد، و زیر این چرخ کبود، ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. نه خود را می بیند و نه به ردّ و قبول غیر نظر دارد. اندر دو جهان که را بود زهرۀ این؟... (از کوچۀ رندان، ص ۴۱).
داريوش آشوري درين باره مي آورد :
«حافظ با رندی راه رهایش دنیوی و با عشق راز گشایش و رستگاری اخروی را به ما می آموزد...
علي دستغيب رندي حافظ را اينگونه توصيف ميكند :
" رندی حافظ هم به معنای آزادی و وارستگی است، هم به معنای عیاری، قلندری، خوش باشی گری و عاشقی. افزوده بر این، رندی قطب واقعی زندگانی و اشعار حافظ است و عرفان، قطب حقیقی زندگانی و اشعار او. شاعر ما به مدد عرفان از حوزۀ محسوس در می گذرد و به نامحسوس می رسد و در رندی به واقعیت های زندگی این جهانی بر می گردد؛ زیبایی های زمینی و شادی های آن را می بیند و تجربه می کند و از کمند فرقه ها و باورهای صوفیانه و زاهدانه بیرون می جهد». ( از حافظ به گوته، ص ۱۳۹).
پرویز اهور در اين باره معتقد است :
رندی که حافظ به کار می برد مشابهتی با معنی امروزین آن که زیرک و حیله گر باشد، ندارد، رند حافظ نه ظاهربین است و نه متظاهر. نگاهش به زندگی نیز با نگاه عامۀ مردم متفاوت است... طریق رندی حافظ صفای دل و خوش بودن و طرب کردن و عاشقی است، طریق ریا و نفاق نیست».(کلک خیال انگیز، ص ۳۹۷).
دکتر تقی پورنامداریان در گمشده لب دریا پیرامون رندی حافظ می آورد:
"رند، چهرۀ محبوب دیگری است که آن هم تصویر «منِ» شعری حافظ است. رند نیز نقطۀ مقابل صوفی و شیخ و زاهد و مفتی و محتسب است و در کنار پیرمغان و حافظ. اگر پیر مغان اغلب چهرۀ حکیمانه و متفکر حافظ را می نماید، رند بیشتر چهرۀ عامی نما و پرخاشجویانه و گستاخانه و شیدا و شیفته گونۀ او را نشان می دهد به همین سبب رند شعر حافظ، رند بازاری که خود مظهر طمعکاری و ریا و تظاهر است، نیست، بلکه رند مدرسی و روشنفکر است.
صفای باطن آنان نیز ناشی از همین امر است. رند نیز مثل پیرمغان و مثل «منِ» شاعرانۀ حافظ، عاشق، نظرباز، شرابخوار و خراباتی است، اما در ضمن لاابالی تر و بی احتیاط تر، به طوری که نه نسبتی با صلاح و تقوی دارد، نه اعتنایی به مصلحت بینی و سود و زیان. به همین سبب بدنام و نامه سیاه و بی سامان و بلاکش است. با این همه دارای صفات شایستۀ باطنی است: پاکباز، بی نیاز، بی حرص و به دور از ريا و تظاهر
بارزترین صفت رند و پیر مغان و «منِ» حافظ دوری از ریاست. میخوارگی یا دم زدن از آن، سلاح ستیز آنان با ریاکاران است و برکنار داشتن خود از ریا و نیل به "صفاي دل "
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در تعریفی ضمنی از رند در مقالۀ «معشوق حافظ کیست» می نویسد: «رند یعنی فردی که همۀ اعتقادها و نظریه ها را شناخته و هیچ یک را به تنهایی و تمامی نپذیرفته و از مجموع آنها، نظریه و مشی خاصی برای خود اتخاذ نموده که باز مفهومش حق تردید دربارۀ همۀ باورهاست. از این راه آمادگی برای اوپیدا می شود که به سبکباری و خلوص و بی ریایی و روشن بینی نزدیک شود». (ماجرای پایان ناپذیر حافظ، ص ۸۰).
"رند، چهرۀ محبوب دیگری است که آن هم تصویر «منِ» شعری حافظ است. رند نیز نقطۀ مقابل صوفی و شیخ و زاهد و مفتی و محتسب است و در کنار پیرمغان و حافظ. اگر پیر مغان اغلب چهرۀ حکیمانه و متفکر حافظ را می نماید، رند بیشتر چهرۀ عامی نما و پرخاشجویانه و گستاخانه و شیدا و شیفته گونۀ او را نشان می دهد به همین سبب رند شعر حافظ، رند بازاری که خود مظهر طمعکاری و ریا و تظاهر است، نیست، بلکه رند مدرسی و روشنفکر است.
صفای باطن آنان نیز ناشی از همین امر است. رند نیز مثل پیرمغان و مثل «منِ» شاعرانۀ حافظ، عاشق، نظرباز، شرابخوار و خراباتی است، اما در ضمن لاابالی تر و بی احتیاط تر، به طوری که نه نسبتی با صلاح و تقوی دارد، نه اعتنایی به مصلحت بینی و سود و زیان. به همین سبب بدنام و نامه سیاه و بی سامان و بلاکش است. با این همه دارای صفات شایستۀ باطنی است: پاکباز، بی نیاز، بی حرص و به دور از ريا و تظاهر
بارزترین صفت رند و پیر مغان و «منِ» حافظ دوری از ریاست. میخوارگی یا دم زدن از آن، سلاح ستیز آنان با ریاکاران است و برکنار داشتن خود از ریا و نیل به "صفاي دل "
دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن در تعریفی ضمنی از رند در مقالۀ «معشوق حافظ کیست» می نویسد: «رند یعنی فردی که همۀ اعتقادها و نظریه ها را شناخته و هیچ یک را به تنهایی و تمامی نپذیرفته و از مجموع آنها، نظریه و مشی خاصی برای خود اتخاذ نموده که باز مفهومش حق تردید دربارۀ همۀ باورهاست. از این راه آمادگی برای اوپیدا می شود که به سبکباری و خلوص و بی ریایی و روشن بینی نزدیک شود». (ماجرای پایان ناپذیر حافظ، ص ۸۰).
دلیل اینکه ادب فارسی در فاصلهی آغاز سدهی هفتم تا آغاز سدهی نهم، به چنان مرتبهای رسید که فراتر رفتن از آن تا کنون نه تنها در زبان فارسی، بلکه کموبیش در هیچیک از زبانهای بزرگ ممکن نشدهاست، ازینروست که شعر فارسی نظم و ناحیهای در ادب نیست، بیان «خاطرهی قومی» مردمانی است که جان و روح قومی خود را در زبان ملّی دمیدهاند.
به این اعتبار، نه شعر فارسی صِرف شعر است، نه زبان فارسی صِرف یک زبان، آنچه این هر دو را از بسیاری از زبانها و ادبیاتهای دیگر متمایز میکند، ساحتی از «خاطرهی قومی» ایرانیان است که در کالبد آن دو دمیده شده است، آنچه در زبان عرفانی-فلسفی از آن به «تروّح جسم و تجسّم روح» تعبیر کرده اند.
پیشتر با حکیم ابوالقاسم فردوسی، زبان فارسی به زبان حماسهی ظاهری ایران تبدیل شدهبود، اما شیخ شهابالدین سهروردی، با انتقال آن حماسه به مرتبهی عالم مثال، در نظام «حکمت خسروانی» خود به تعبیر هانری کُربن آن را به «حماسهی باطنی» تبدیل کرد تا نه تنها از آب و باد گزند نیابد بلکه آنگاه نیز که در «معرض وزیدن باد بینیازی خداوند» قرار میگیرد، و بهویژه آنگاه که «سامان سخن گفتن نیست» از آسیب دور بماند.
من در نسخهی دوم درآمدی بر تاریخ اندیشهی سیاسی در ایران به وجوهی از ادب فارسی اشاره کرده و در واپسین فصل نسخهی دوم زوال اندیشهی سیاسی در ایران نیز با تفصیل بیشتری از خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی بحث کرده ام تا نشان دهم که گذار از حماسهی ظاهری به حماسهی باطنی، که با یورش مغولان به قلمرو شعر انتقال پیدا کرد، چه اهمیّتی برای فهم تاریخ ایران و تداوم آگاهی (ملی) ایرانیان داشته است.
به این اعتبار، شعر حافظ -که هر تفسیری از آن داشته باشیم، اما به هر حال نمیتوان آن را عارفانه خواند- صورتی دیگر از همان «حکمت خسروانی» است که شیخ مقتول در راه احیای آن جان باخت،
از دیدگاه تاریخ آگاهی (ملّی) ایرانیان، یعنی تداوم خاطرهی قومی ما، جانشین راستین شیخ مقتول، اشراقیانِ (رسمی) تاریخ فلسفه نیستند، که شهرزوری تاریخ آنان را نوشته بود، بلکه خواجه شمسالدین است و رشتهای که آن دو را در پیوندی نامرئی اما ناگسستنی به هم ربط میدهد، دریافتی از دیدگاه تاریخ باطنی از دورهی باستانی ایران و اندیشیدن آن است.
در نخستین نگاه، این نکته شگفت مینماید که اگرچه شیخ شهابالدین آوازهای درخور مقام او در تاریخ فلسفهی ایرانی نیافت، اما عارفی مانند نجمالدین رازی در مرموزات اسدی و مرصادالعباد، همزمان با یورش مغولان، با تفسیر عرفانی خود از اندیشهی ایرانشهری راه او را دنبال کرد، همچنانکه حافظ در دیوان خود در راهی قدم گذاشت که شیخ مقتول هموار کرده بود.
بدینسان، بهرغم بسطی که فلسفهی یونانی در ایران پیدا کرد، اما هرگز به جریان مهمی در اندیشیدن ایرانیان تبدیل نشد، در حالیکه آن «حکمت خسروانی» که شیخ مقتول آن را تجدید کرد، «آن آتش نهفته در دل» حافظ که «خورشید جز شعله ای از آن نبود که در آسمان» گرفته بود، در شرایطی که با زوال تدریجی اندیشیدن خردگرای فهم ایران در «حافظهی ایرانی» غیرممکن شده بود، بهنوعی به فلسفهی تداوم آگاهی «ملْی» در «خاطرهی ایرانیان» تبدیل شد.
این امتناع تبیین تاریخ ایران در نظام مفاهیم اندیشهی تاریخی، که هانس بلومنبرگ به مناسبت دیگری از آن به Unbegrifflichkeit تعبیر کرده است، یکی از ویژگیهای ناشناختهی تاریخ ایران است و تا کنون از اهل نظر مغفول مانده است. من گمان میکنم که بحث بلومنبرگ، که او آن را Metaphorology نامیده، افقهای ناشناختهی جدیدی را در برابر فیلسوف تاریخ تداوم آگاهی «ملّی» ایران باز میکند.
اگر شعر فارسی را ناحیهای در ادب فارسی بدانیم، یا دیوانهای مهمترین نمایندگان آن را فصلی در تاریخ بسط عرفان بدانیم، فهم تاریخ بسط آگاهی «ملّی» ایرانیان، تدوام فرهنگی ایران و بقای بومی مردم آن بهگونهای که من کوشش میکنم طرحی از آن را عرضه کنم، قابل فهم نخواهد بود.
امتناع تبیین تاریخ ایران در نظام مفاهیم اندیشهی تاریخی، اگر نمیتوانست به قول بلومنبرگ بیانی در استعارهها یا Metaphoren پیدا کند، ایران به پایان میرسید، یعنی به انبوه اقوامی میپیوست که هویت قومی باستانی خود را از دست دادهاند، یا هرگز به قومی تاریخی تبدیل نشده اند.
به نظر من، ناحیههایی از ایرانبزرگ، مانند افغانستان، ایالتهای قفقاز و ... که از ممالک محروسهی ایران جدا شده اند، ازین حیث نتوانستهاند به کشورهایی مستقل تبدیل شوند که تاریخ آن ایالتها با جداسری از ایران، این ایران سیاسی کنونی که «دل ایرانشهر» سدههای فروپاشی است، به پایان رسیده، در حالی که تاریخ ایران در استعارههای ادب فارسی ادامه پیدا کردهاست.
دکتر جواد طباطبایی
سیاستنامه، شماره۱، دیماه ۹۴
به این اعتبار، نه شعر فارسی صِرف شعر است، نه زبان فارسی صِرف یک زبان، آنچه این هر دو را از بسیاری از زبانها و ادبیاتهای دیگر متمایز میکند، ساحتی از «خاطرهی قومی» ایرانیان است که در کالبد آن دو دمیده شده است، آنچه در زبان عرفانی-فلسفی از آن به «تروّح جسم و تجسّم روح» تعبیر کرده اند.
پیشتر با حکیم ابوالقاسم فردوسی، زبان فارسی به زبان حماسهی ظاهری ایران تبدیل شدهبود، اما شیخ شهابالدین سهروردی، با انتقال آن حماسه به مرتبهی عالم مثال، در نظام «حکمت خسروانی» خود به تعبیر هانری کُربن آن را به «حماسهی باطنی» تبدیل کرد تا نه تنها از آب و باد گزند نیابد بلکه آنگاه نیز که در «معرض وزیدن باد بینیازی خداوند» قرار میگیرد، و بهویژه آنگاه که «سامان سخن گفتن نیست» از آسیب دور بماند.
من در نسخهی دوم درآمدی بر تاریخ اندیشهی سیاسی در ایران به وجوهی از ادب فارسی اشاره کرده و در واپسین فصل نسخهی دوم زوال اندیشهی سیاسی در ایران نیز با تفصیل بیشتری از خواجه شمسالدین محمد حافظ شیرازی بحث کرده ام تا نشان دهم که گذار از حماسهی ظاهری به حماسهی باطنی، که با یورش مغولان به قلمرو شعر انتقال پیدا کرد، چه اهمیّتی برای فهم تاریخ ایران و تداوم آگاهی (ملی) ایرانیان داشته است.
به این اعتبار، شعر حافظ -که هر تفسیری از آن داشته باشیم، اما به هر حال نمیتوان آن را عارفانه خواند- صورتی دیگر از همان «حکمت خسروانی» است که شیخ مقتول در راه احیای آن جان باخت،
از دیدگاه تاریخ آگاهی (ملّی) ایرانیان، یعنی تداوم خاطرهی قومی ما، جانشین راستین شیخ مقتول، اشراقیانِ (رسمی) تاریخ فلسفه نیستند، که شهرزوری تاریخ آنان را نوشته بود، بلکه خواجه شمسالدین است و رشتهای که آن دو را در پیوندی نامرئی اما ناگسستنی به هم ربط میدهد، دریافتی از دیدگاه تاریخ باطنی از دورهی باستانی ایران و اندیشیدن آن است.
در نخستین نگاه، این نکته شگفت مینماید که اگرچه شیخ شهابالدین آوازهای درخور مقام او در تاریخ فلسفهی ایرانی نیافت، اما عارفی مانند نجمالدین رازی در مرموزات اسدی و مرصادالعباد، همزمان با یورش مغولان، با تفسیر عرفانی خود از اندیشهی ایرانشهری راه او را دنبال کرد، همچنانکه حافظ در دیوان خود در راهی قدم گذاشت که شیخ مقتول هموار کرده بود.
بدینسان، بهرغم بسطی که فلسفهی یونانی در ایران پیدا کرد، اما هرگز به جریان مهمی در اندیشیدن ایرانیان تبدیل نشد، در حالیکه آن «حکمت خسروانی» که شیخ مقتول آن را تجدید کرد، «آن آتش نهفته در دل» حافظ که «خورشید جز شعله ای از آن نبود که در آسمان» گرفته بود، در شرایطی که با زوال تدریجی اندیشیدن خردگرای فهم ایران در «حافظهی ایرانی» غیرممکن شده بود، بهنوعی به فلسفهی تداوم آگاهی «ملْی» در «خاطرهی ایرانیان» تبدیل شد.
این امتناع تبیین تاریخ ایران در نظام مفاهیم اندیشهی تاریخی، که هانس بلومنبرگ به مناسبت دیگری از آن به Unbegrifflichkeit تعبیر کرده است، یکی از ویژگیهای ناشناختهی تاریخ ایران است و تا کنون از اهل نظر مغفول مانده است. من گمان میکنم که بحث بلومنبرگ، که او آن را Metaphorology نامیده، افقهای ناشناختهی جدیدی را در برابر فیلسوف تاریخ تداوم آگاهی «ملّی» ایران باز میکند.
اگر شعر فارسی را ناحیهای در ادب فارسی بدانیم، یا دیوانهای مهمترین نمایندگان آن را فصلی در تاریخ بسط عرفان بدانیم، فهم تاریخ بسط آگاهی «ملّی» ایرانیان، تدوام فرهنگی ایران و بقای بومی مردم آن بهگونهای که من کوشش میکنم طرحی از آن را عرضه کنم، قابل فهم نخواهد بود.
امتناع تبیین تاریخ ایران در نظام مفاهیم اندیشهی تاریخی، اگر نمیتوانست به قول بلومنبرگ بیانی در استعارهها یا Metaphoren پیدا کند، ایران به پایان میرسید، یعنی به انبوه اقوامی میپیوست که هویت قومی باستانی خود را از دست دادهاند، یا هرگز به قومی تاریخی تبدیل نشده اند.
به نظر من، ناحیههایی از ایرانبزرگ، مانند افغانستان، ایالتهای قفقاز و ... که از ممالک محروسهی ایران جدا شده اند، ازین حیث نتوانستهاند به کشورهایی مستقل تبدیل شوند که تاریخ آن ایالتها با جداسری از ایران، این ایران سیاسی کنونی که «دل ایرانشهر» سدههای فروپاشی است، به پایان رسیده، در حالی که تاریخ ایران در استعارههای ادب فارسی ادامه پیدا کردهاست.
دکتر جواد طباطبایی
سیاستنامه، شماره۱، دیماه ۹۴
تا ، تو در حُسن و جمال ، افزودهای ،
دل ، ز دستِ عالَمی بربودهای ،
در جهان ، این شور و غوغا ، از چه خاست؟ ،
گر ، جمالِ خود به کس ننمودهای ،
گوی ، در میدانِ حُسن ، افگندهای ،
نیکوان را ،،، چاکری ، فرمودهای ،
پرده از چهره ،،، زمانی ، دور کن ،
کآفتابی را ،،، به گِل اندودهای ،
چون نباشم من سگِ درگاهِ تو؟ ،
چون ،،، بِدین نامِ خوشم ، بستودهای ،
در جهان ،،، بیهوده میجُستم تو را ،
خود ، تو در جانِ عراقی بودهای ،
#عراقی
#در_جهان_بیهوده_میجستم_تو_را ،
#خود_تو_در_جان_عراقی_بودهای ،
دل ، ز دستِ عالَمی بربودهای ،
در جهان ، این شور و غوغا ، از چه خاست؟ ،
گر ، جمالِ خود به کس ننمودهای ،
گوی ، در میدانِ حُسن ، افگندهای ،
نیکوان را ،،، چاکری ، فرمودهای ،
پرده از چهره ،،، زمانی ، دور کن ،
کآفتابی را ،،، به گِل اندودهای ،
چون نباشم من سگِ درگاهِ تو؟ ،
چون ،،، بِدین نامِ خوشم ، بستودهای ،
در جهان ،،، بیهوده میجُستم تو را ،
خود ، تو در جانِ عراقی بودهای ،
#عراقی
#در_جهان_بیهوده_میجستم_تو_را ،
#خود_تو_در_جان_عراقی_بودهای ،
۱۷ فروردین جشن سروش روز
هفدهمین روز از هرماه در گاهشماری ایرانی «سروش» نام دارد و هفدهم فروردین نخستین روز سروش سال، هنگام جشن «سروشگان» يا جشن «هفدهروز» است. این روز در ستايش «سْـرَئوشَـه/ سروش» ايزد پيامآور خداوند و نگاهبان بيداری بوده است. خروس و بهويژه خروس سپيد از گرامیترين جانوران در نزد ايرانيان بشمار میرفته و بهسبب بانگ بامدادی، نماد سروش دانسته شده است.
سروش و جشن سروشگان - در اوستا بهصورت sraoša- یا seraoša و در فارسی میانه مانوی بهصورت بهمعنی "شنیدن"Ösrõšahrãy یا srõšãw آمده است. این واژه از ریشه sru اشتقاق یافته است و در اوستا هم بهمعنی "فرمانبرداری" بهکار رفته است و هم نام یکی از ایزدان است. سروش ایزدی است که زمزمه کردن "نیایش" را به مردم آموخت. او ایزدی است که قبل از طلوع آفتاب بانگ زده و مردم را برای نیایش پروردگار فرا میخواند. او از ایزدان بزرگی است که برنظم جهان مراقبت دارد.
روز سروش درماه فروردین از اهمیت ویژهای برخوردار بوده و جشن سروشگان گرفته میشده است. ایرانیان در این روز به عبادت و نیایش پروردگار پرداخته و به معابد میرفتند.
ایزد سروش بر فراز کوه البرز کاخی دارد با یک هزار ستون که به خودی خود روشن است و ستارهنشان "یسنه ۵۷ بند ۱۰ " گردونه او را در آسمان، چهار اسب نر درخشان و تیز رو با سمهای زرین میرانند. هیچ موجودی از ایشان پیشی نمیگیرد و بدینگونه است که او دشمنانش را در هرکجا که باشند، دستگیر میکند. سروش همیشه بیدار است و هرگز بهخواب نمیرود و مخلوقات مزدا را پاسبانی میکند و برای محافظت نوع بشر هر روز و هرشب، سه بار بهدور زمین میگردد. نماد مادی سروش خروس نام نهاده شده که با بانگ بامدادی خود مردم را از پی ستایش خداوند بخواند. در مجموعه یشتها، یشت یازدهم برای سروش است.
برخی از صفات سروش در اوستا به قرار زیر است:
قوی بازو، چست و چالاک، چابکترین در میان جوانان، شهریار جهان، دارنده سلاح سخت، دارای سلاح آخته، دارای ابزار مینوی یعنی "اهونور" ، "یسنوکرتی" و "فشوشومانتره" ،"تنومانتره" یعنی دارای پیکری با کلام مقدس، پاکترین و رد (سرور) پاکی، دارای اندیشهای والا، خوش سخن، نگهبان آفریدگان، پاسبان سرار گیتی و پناه دهنده بینوایان.
سروش در میان ایزدان نخستین کسی است که زبان به ستایش خداوند و نیایش امشاسپندان گشود. نخستین کسی که مراسم مذهبی بهجای آورد و پنج گاتهای زرتشت را بسرود. ایزد سروش بر آن است تا نیروهای اهریمنی چون "خشم" "کنده یا مستی" ، "بوشاسپ یا خواب و تنبلی" (و مهمتر از همه " دروغ" را از میان ببرد.
سروش نابود کننده دیو آز و خشم است و به همراه مهر و رشن (دو ایزد باستانی ایرانیان) اعمال انسان ها را سنجیده و به نیکوکاران پاداش و به بدکاران کیفر میدهد. او فرمانروا و دهبد جهان است. بر تمامی ارزه (کشور غربی) و سوه (کشور شرقی) فرمانروایی دارد. او نگهبان تن در جهان است و برای نگهبانی آفریدگان، همواره بیدار و هوشیار برگرد جهان میگردد. هفدهمین روز هرماه بهنام ایزد سروش بهعنوان پیامآور غیب و پیک ایزدی شناخته میشود.
ابوریحان بیرونی مینویسد:
سروش اولین کسی است که مردم را برای ستایش پروردگار به زمزمه کردن امر کرده است. در این روز دعا و عبادت کردن و بهمعبد رفتن بسیار نیک است.
هفدهمین روز از هرماه در گاهشماری ایرانی «سروش» نام دارد و هفدهم فروردین نخستین روز سروش سال، هنگام جشن «سروشگان» يا جشن «هفدهروز» است. این روز در ستايش «سْـرَئوشَـه/ سروش» ايزد پيامآور خداوند و نگاهبان بيداری بوده است. خروس و بهويژه خروس سپيد از گرامیترين جانوران در نزد ايرانيان بشمار میرفته و بهسبب بانگ بامدادی، نماد سروش دانسته شده است.
سروش و جشن سروشگان - در اوستا بهصورت sraoša- یا seraoša و در فارسی میانه مانوی بهصورت بهمعنی "شنیدن"Ösrõšahrãy یا srõšãw آمده است. این واژه از ریشه sru اشتقاق یافته است و در اوستا هم بهمعنی "فرمانبرداری" بهکار رفته است و هم نام یکی از ایزدان است. سروش ایزدی است که زمزمه کردن "نیایش" را به مردم آموخت. او ایزدی است که قبل از طلوع آفتاب بانگ زده و مردم را برای نیایش پروردگار فرا میخواند. او از ایزدان بزرگی است که برنظم جهان مراقبت دارد.
روز سروش درماه فروردین از اهمیت ویژهای برخوردار بوده و جشن سروشگان گرفته میشده است. ایرانیان در این روز به عبادت و نیایش پروردگار پرداخته و به معابد میرفتند.
ایزد سروش بر فراز کوه البرز کاخی دارد با یک هزار ستون که به خودی خود روشن است و ستارهنشان "یسنه ۵۷ بند ۱۰ " گردونه او را در آسمان، چهار اسب نر درخشان و تیز رو با سمهای زرین میرانند. هیچ موجودی از ایشان پیشی نمیگیرد و بدینگونه است که او دشمنانش را در هرکجا که باشند، دستگیر میکند. سروش همیشه بیدار است و هرگز بهخواب نمیرود و مخلوقات مزدا را پاسبانی میکند و برای محافظت نوع بشر هر روز و هرشب، سه بار بهدور زمین میگردد. نماد مادی سروش خروس نام نهاده شده که با بانگ بامدادی خود مردم را از پی ستایش خداوند بخواند. در مجموعه یشتها، یشت یازدهم برای سروش است.
برخی از صفات سروش در اوستا به قرار زیر است:
قوی بازو، چست و چالاک، چابکترین در میان جوانان، شهریار جهان، دارنده سلاح سخت، دارای سلاح آخته، دارای ابزار مینوی یعنی "اهونور" ، "یسنوکرتی" و "فشوشومانتره" ،"تنومانتره" یعنی دارای پیکری با کلام مقدس، پاکترین و رد (سرور) پاکی، دارای اندیشهای والا، خوش سخن، نگهبان آفریدگان، پاسبان سرار گیتی و پناه دهنده بینوایان.
سروش در میان ایزدان نخستین کسی است که زبان به ستایش خداوند و نیایش امشاسپندان گشود. نخستین کسی که مراسم مذهبی بهجای آورد و پنج گاتهای زرتشت را بسرود. ایزد سروش بر آن است تا نیروهای اهریمنی چون "خشم" "کنده یا مستی" ، "بوشاسپ یا خواب و تنبلی" (و مهمتر از همه " دروغ" را از میان ببرد.
سروش نابود کننده دیو آز و خشم است و به همراه مهر و رشن (دو ایزد باستانی ایرانیان) اعمال انسان ها را سنجیده و به نیکوکاران پاداش و به بدکاران کیفر میدهد. او فرمانروا و دهبد جهان است. بر تمامی ارزه (کشور غربی) و سوه (کشور شرقی) فرمانروایی دارد. او نگهبان تن در جهان است و برای نگهبانی آفریدگان، همواره بیدار و هوشیار برگرد جهان میگردد. هفدهمین روز هرماه بهنام ایزد سروش بهعنوان پیامآور غیب و پیک ایزدی شناخته میشود.
ابوریحان بیرونی مینویسد:
سروش اولین کسی است که مردم را برای ستایش پروردگار به زمزمه کردن امر کرده است. در این روز دعا و عبادت کردن و بهمعبد رفتن بسیار نیک است.
تو می روی و دل ز دست می رود
مرو که با تو هر چه هست می رود
دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ اين شکست می رود
#ابتهاج
مرو که با تو هر چه هست می رود
دلی شکستی و به هفت آسمان
هنوز بانگ اين شکست می رود
#ابتهاج